eitaa logo
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
1.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2هزار ویدیو
62 فایل
به‌توکل‌نام‌اعظمش‌🙂✨ هرکس‌که‌حسینی‌است‌حقیرش‌مشمار دررتبه‌کبیراست‌صغیرش‌مشمار عنوان‌گدائی‌درش‌آقائی‌است آقاست‌گدای‌اوفقیرش‌مشمار🙂❤️‍🩹 #اینجا؟محل‌‌‌تجمع‌نوکرای‌آقا🥺☘️ +‌کپی؟ _روزمرگی و هشتگ های خود کانال❌️مابقی آزاد؛به شرط دعا برای شهادت خادمین✅️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🍃از سیم خار دار نفست عبور کن🍃 وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند. چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم. جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشگی رو کش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت". شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد. با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت. بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم. یک زنجیر و پالک زیبا که روی پالک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پالک چرخید و چشمم افتاد به پشت پالک انگار چیزی نوشته شده بود. وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک." همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است. از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود. یعنی او از کجا فهمیده بود. از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکر رفتم. چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود. نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم 🍃به _قلم_لیلا_ فتحی_پور🍃 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دو پارت از رمان تقدیم نگاهتون 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ عِزُّ الْمُؤْمِنِ غِناه عَنِ النّاسِ 🔅 عزّت و شخصیّت مؤمن در بی نیازی و طمع نداشتن به مال و زندگی دیگران است 📚 تحف العقول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ ۚ وَمَنْ يَفْعَلْ ذَٰلِكَ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ ﴿۹﴾ 🔸 الا ای اهل ایمان، مبادا هرگز مال و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل سازند، و البته کسانی که به امور دنیا از یاد خدا غافل شوند آنها به حقیقت زیانکاران عالمند. 🔅 وَأَنْفِقُوا مِنْ مَا رَزَقْنَاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ فَيَقُولَ رَبِّ لَوْلَا أَخَّرْتَنِي إِلَىٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَأَكُنْ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۱۰﴾ 🔸 و از آنچه روزی شما کردیم (در راه خدا) انفاق کنید پیش از آنکه مرگ بر یکی از شما فرا رسد و در آن حال (به حسرت) بگوید: پروردگارا، چرا اجل مرا اندکی تأخیر نینداختی تا صدقه و احسان بسیار کنم و از نکوکاران شوم؟! 💭 سوره: منافقون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ۗ وَإِنَّمَا تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ۖ فَمَنْ زُحْزِحَ عَنِ النَّارِ وَأُدْخِلَ الْجَنَّةَ فَقَدْ فَازَ ۗ وَمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ ﴿۱۸۵﴾ 🔸 هر نفسی شربت مرگ را خواهد چشید و محققاً روز قیامت همه شما به مزد اعمال خود کاملاً خواهید رسید، پس هر کس را از آتش جهنم دور دارند و به بهشت ابدی درآرند چنین کس سعادت ابد یافت، که زندگی دنیا جز متاعی فریبنده نیست. 💭 سوره: آل عمران
💚 «بسم رب المهدی عج»💚 💚...به تایم رمان ...💚
✿مَجٰـانین‌ُالحُـسَّین(؏)
❓ #کجای_قصۀ_ظهوری ؟!  2⃣ قسمت دوم 🍰 گیر کرده بودم توی اون خاطرهٔ آخری که انگار مثل تکهٔ آخر کیک،
؟!  3⃣ قسمت سوم 💤 هنوز چشام گرمِ خواب نشده بود که سلام کرد. اونم چه سلامی! گرم و صمیمی. پشت پلک‌های بستم انگار می‌دیدمش، حسش می‌کردم. سلامش، گرمم کرد. سلامش جوری بود که دوست داشتم سکوت کنم و چشامو باز نکنم، دوست داشتم فکر کنه نشنیدم، بازم سلام بده. اونم با تُنِ صدای مردونه و محکم، از جنس اون صداهایی که جون می‌ده واسه دوبلور شدن. آروم چشامو باز کردم. 🧡 روبه‌روم ایستاده بود. با لباس خاکی مخصوص بچه‌های جنگ، با چفیه و یک لبخند خوشگل تو‌‌دل‌برو که به اون صورت مهربون و محاسن خوشگل میومد. نمی‌دونم چرا دست و پامو گم نکردم، چرا هول نشدم. اینجور موقع‌ها، اگه سر و کلهٔ یکی پیدا بشه، معمولاً سریع پا می‌شم و کلی رنگ‌به‌رنگ می‌شم و سریع عذرخواهی می‌کنم و می‌گم: ببخشین تو رو خدا، بی‌ادبیه جلو شما، دراز کشیدم. 🌙 اما این خودیه، ساده و بی‌تکلف، مثل رفقای هیأت که آدم شوخی و جدی‌شون رو هیچ‌وقت نمی‌فهمه، توی روضه داد می‌زنن و بعدش کلی بگو و بخند داریم. آروم سرجام نشستم. با یه لبخند ملایم، سلام دادم. برعکس همیشه که اگه یهویی بلند بشم، سردرد و سرگیجه میاد سراغم، اما الان احساس کِرختی نمی‌کردم. نمی‌دونم چرا نپرسیدم: ببخشید شما؟! اصلاً به ذهنم خطور نکرد این کیه، اینجا توی اتاق خوابم، چیکار می‌کنه، اونم نصف شب! البته نصف‌شبو مطمئن نیستم، چون همه‌جا روشنه، یه نور ملایم و یکدست… 📿 گرم و صمیمی می‌گه: هنوز که خوابی سیّد! نمی‌خوای پاشی؟! پاشو، کلّی کار داریم اخوی! خمیازه ریزی کشیدمو گفتم: کجا به سلامتی؟ مگه قراره جایی بریم؟! دونه‌های تسبیح از لای انگشتاش لیز می‌خورن و نگام رو انگشتر عقیقش می‌مونه که می‌گه: اگه زودتر پاشی، تو راه واست می‌گم… 🗣 ادامه دارد... 📖
یک پارت ازرمان تقدیم نگاهتون 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یازهرامادر🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا