🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۶
ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش
کنم.
من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی
تنگ شده.
با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی
گفتم .
–قدمتون روی چشم.
پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدنش.
وقتی به مامان خبردادم. با تعجب پرسید:
–میخواد بیاد مالقاتت؟
– اینطور گفت.
طولی نکشید که دیدم مادر با یک سینی بزرگ وارد شد.
–می خواستم اسراهم بیاد بعد ناهار بخوریم. ولی چون قراره
مهمون بیاد زودتر بخوریم که من به کارهام برسم.
ــ ولی مامان من گرسنه نیستم، صبر کنیم تا اسراهم بیاد.
ــ آخه از صبح...
صدای زنگ آیفن نگذاشت مادر حرفش را تمام کند. مامان از
اتاق بیروت رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
–خب دیگه اسرا هم امد، با هم می خوریم.
اسرا وقتی پایم را دید بغض کردو نشست کنارم و گفت:
–فکر کنم تو تقدیرته که سالی یه بارتصادف کنی.
از حرفش خنده ام گرفت و مشتی حواله ی بازویش کردم.
مادر برای اسرا بشقابی آوردوگفت :
–لباست رو عوض کن وبیا بشین.
دوباره بی اشتها شده بودم ولی به خاطر مادر سعی کردم چند
قاشق بخورم.
مادر نگاهی به غذایم انداخت.
–چرانمی خوری؟
ــ خوردم مامان جان. از این به بعدکمتر بخورم بهتره، چون
نباید زیاد تحرک داشته باشم ممکنه چاق بشم.
راستی مامان، اگه اون کتابه که اون روز تو اتاقتون بود
رو نمی خونید برام میارید. من که نمی تونم کمکتون کنم،
حداقل از وقتم استفاده کنم.
ــ یه کم ازش خوندم، حاال تو بخون من بعدا می خونم .
اسرا فوری بلند شد.
–بگین کجاست من براش میارم.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۷
مادر با تعجب گفت :
–به به خواهرمهربون...
اسرا لبخندی زدو گفت:
–از این به بعد هر کاری داره خودم براش انجام میدم.
ــ مادر سینی غذارا برداشت و گفت :
–آفرین به تو...تو اتاقمه...داخل کشو .
چند صفحه از کتاب را خواندم چون تمرکز نداشتم، متوجه نمی
شدم. کتاب را بستم وبافکر آرش وقت گذراندم. نمی دانم چقدر
طول کشید که اسرا امد و گفت :
–راحیل کدوم لباست رو می پوشی برات بیارم.
نگاهش کردم و گفتم :
–لباس چی؟
ــ مگه صاحب کارت نمی خواد بیاد؟
ــ خب چرا.
به سلیقه ی خودش یک بلوز دامن معمولی و تیره رنگ برایم
آورد و گفت:
–اینا خوبه؟
اعتراض آمیز گفتم :
–اینا چیه؟ اینایی که االن تنمه که بهتر از اوناست. دیگه
چرا عوض کنم؟
فقط یه ساق دست بده، چون بلوزم آستین کوتاست.
ــ مِنو مِنی کردو گفت:
نمی خوام پیش آقای معصومی زیاد خوش تیپ باشی؟
خنده کجی کردم.
–انوقت چرا؟
سرش را پایین انداخت.
–اینجوری بهتره دیگه .
بعد ساق هارا انداخت روی تخت و رفت .
"این دیگه چشه؟"
زنگ را که زدند.
اسرا با عجله امد و گفت:
–راحیل پاشو کمکت کنم ببرمت سالن روی مبل بشینی تا جلو
صاحب کارت لنگون لنگون راه نیوفتی.
در حال بلند شدن گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۸
–میشه اینقدر نگی صاحب کار.اون اسم داره.
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
–واسه تو چه فرقی داره. باالخره منظورم رو می رسونم دیگه.
پوفی کردم و گفتم :
–خوشم نمیاد.
نزدیک مبل بودیم که ناگهان رهایم کرد ودست به کمر شد که
حرفی بزند، تعادلم را از دست دادم ولی قبل از این که
بیفتم بازویم را گرفت و گفت:
–آخ ببخشید.
اخمی کردم و گفتم:
–چی می خواستی بگی؟
–هیچی.چشم همون اسمش رو میگم.
ــ اسرا، تو ازش بدت میاد؟
ــ نه، فقط فکر می کنم یک سال تو رو از ما گرفت. می ترسم
یه وقت بیشتر از اینا تو رو از ما بگیره.
لبخندی زدم و گفتم:
–خیلی اشتباه فکر می کنی، االن وقتش نیست بعدا برات توضیح
میدم. که اون به ما لطف کرد. بعدشم همه چی به خواست خودم
بوده نه اون.
با یاهللا گفتن های آقای معصومی اسرا کمکم کرد تا چادرم
راروی سرم مرتب کنم.
وقتی وارد شد از دسته گل بزرگی که اکثر گلهایش نرگس بودند
لبخند بر لبم امد و سعی کردم بلند شوم و سالم کنم.
دسته گل را با احترام به مادرم که جلو در ایستاده بود داد
و از همان جا با دست
اشاره کرد که بلند نشوم. پشت سرش خواهرش، زهرا خانم را
دیدم که با لبخند وارد شدو با مادر روبوسی کرد. از این
که اوهم امده بودهم خوشحال شدم هم تعجب کردم. چون این
ساعت ازروز شوهرش خانه بود.
ریحانه دست پدرش را گرفته بودو هاج و واج به اطرافش نگاه
می کرد.
آقای معصومی با نگرانی نزدیکم شدو حالم را پرسیدو با
تعارف مادر روی مبل تک نفره کنارمن نشست. با زهرا خانم
هم روبوسی کردم و تشکر کردم که امده است. زهرا خانم عصا
و یک کیسه کادویی دسته دار شیکی که زیر چادرش بود را کنار
مبل روی زمین گذاشت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۱۹۹
ریحانه تا نزدیکم شد دست هایش را دور پاهایم حلقه کرد و
ذوق کرد. من هم کشیدمش باالو نشوندمش روی پایم. پدرش دست
دراز کرد وگفت:
–شما پاتون اذیت میشه، بچه رو بدید به من.
بوسه ایی روی موهای لختش زدم و گفتم: نه، دلم براش تنگ
شده بود. اذیت نمیشم.اسرا رفت خرس عروسکی، که چند وقت پیش
سعیده کادو تولدش خریده بود راآورد تا ریحانه را سر گرم
کند و کمکم موفق شد.
مامان گلها را داخل گلدان گذاشت وهمانطورکه روی میزجابه
جایش می کردگفت :
–زحمت کشیدید، دستتون درد نکنه.
آقای معصومی هم با همان حجب و حیای همیشگی گفت:
–خواهش میکنم، قابل راحیل خانم رو نداره .
بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت :
–راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب عالمت زده بودید رو
براتون خطاطی کردم و قابش کردم.
بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه
داد:
–بعدا که تنها شدید بازش کنیدو ببینید.
با تعجب گفتم :
–من عالمت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟
ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که عالمت زده
بودیدزیادبودندکه من یکیش رو انتخاب کردم.
لبم را به دندان گرفتم و گفتم :
–وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد
دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه عالمت می
زنم.
با لبخند گفت:
–اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن
این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم.
از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و
گفتم:
–نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه
ها این بال رو آورده بودم.
با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت
شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۰۰
را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به
دستش دادم.
ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند.
بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حاال با مادر حرف
می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت :
–راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر
نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف
کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه
هاروسپردم به پدرشون وامدم .
ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و
دانشگاه بودم، حاالم با این وضع "اشاره به پام کردم" یه
مدت خونه نشین شدم.
ــ انشاهللا زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور.
بعدپرسید:
–حاالکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد
رانندگی می کنند.
خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم :
_تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری
بهم زد.
کمیل وسط حرفمان امدو گفت :
–حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته.
همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کالم را به دست گرفت
و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف
زدند .
این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف رانمی
دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در
دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی
قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم هاوداالنهای تاریکش چراغی روشن
کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای
بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم
تکان بخورم.
خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه
شعری را برایم نوشته است.
اسراازمن کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از
من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه
کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی
که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ
سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۰۱
وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب
خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم.
یک روز که کمیل خانه نبودو ریحانه هم خوابیده بود، حوصله
ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز
کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن
روزاز خواندنش لذت بردم .
شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست
داشتم. چشم هایم رابستم وچندبارزیرلب تکرارکردم.
"من غالم قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو"
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز
ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که
برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید:
–اسرامیخ روواسه چی میخواد؟
وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی
به تابلو انداخت و گفت :
–شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟
باسر جواب مثبت دادم و گفتم :
–خیلی دل نشینن .
سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به
پایم انداختم و رو به مادر گفتم:
–یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟
مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت :
–این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل
بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند.
منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال
خوبیه و فراوونیه.
می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟
باتعجب گفتم:
–واقعا؟
ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست.
خندیدم و گفتم:
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۲
–یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟
ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند
داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این
ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی
نداشتند اون ماست رو می خریدند.
ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت
داشتند.
مادر آهی کشید و گفت :
–قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار،
واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کالس چطور
کاسبی کردن و اخالقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون
مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه.
االنم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم
اصال یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده.
ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون.
زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن.
بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم:
–مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟
بالبخندگفت:
–خیلی دعاها.
بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید.
نفسش رابیرون دادو گفت:
–برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای
پیداکردن خودمون.
اسراخندیدوگفت:
–مامان جان این االن دعا بودیا توهین؟
مادر هم خندید.
–برای دیدن ودرک واقعیت به همهی اینها نیازه دخترم. اگه
نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی...
مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود.
وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان
شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم:
–وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط
در جوابم لبخند زد.
ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم.
اسرا با تعجب گفت
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۳
–نگا مامان اصال لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه
ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود.
تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای
رویش.
لبخندی زدم و گفتم:
–همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حاال معنی اون چشم ابرو
امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید.
هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود.
آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر
ازآنها عذر خواهی کردو گفت :
–تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و
به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم
مشغول می شوم توجهی نکرد.
بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و
به تابلوی روبه رویم چشم دوختم.
با صدای پیامک گوشیام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش
و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود.
من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم.
بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم.
چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که
خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد.
با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم باال رفت و به سختی بلند شدم
نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و
پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود :
"نوروز هیچ عیدي برایم ارزشمند تر از حضورتو نیست. عیدت
مبارک".
خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی
همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و
دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی
بغضم بودکه خوابم کرد...
با آالرم گوشیام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که
کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده
ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم
کال گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی
فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟
یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم
هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور 🍂
#پارت_۲۰۴
–به جای این که من شاکی باشم تو هستی؟ اصال سراغی می گیری
که چه بالیی سرم امده. با نگرانی پرسید :
–اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل
مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش
سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف
کردم. خیلی ناراحت شدو گفت :
–سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم
باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت
و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با
سوگندحتما بیاید.
اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان
گرفت و گفت :
–ناهارو افتادن نه؟
خنده ایی کردم و گفتم :
–آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو
هم زنگ بزن بیاد.
اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی
به صورتش زدو گفت :
–وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته،
بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به
مرتب کردن اتاق کرد.
وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند :
–چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم.
–آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن.
موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا
کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا
بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت :
–راحیل جان قابل تو رو نداره.
باتعجب نگاهش کردم و گفتم :
–این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟
با مِنو مِن گفت :
–دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم.
اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بودو گفتم:
–همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۵
یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن
هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم..
البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم
مشکلم را حل کنم.
پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به
مهر...
خیلی راهها ازذهنم می آمدومی رفت، ولی نتیجه ایی نداشت.
قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد.
نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود.
نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر
که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان
برگرداننده می شوید".
بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید
بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن
باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم
و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ذکر چقدر راهکار خوبی
است برای کنترل ذهن.
با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم.
مادرم بود، با لبخند گفت :
–صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را
با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم:
–سالم صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟
او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت :
–سالم دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟
ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم
و گفتم:
–از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر
تعطیالت یه خروجی خوب داشته باشم.
مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت:
–چی ازاین بهتر.
بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز
کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که
برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب
هایم گذاشتم.
نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم
شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان
بروم و کارم را نشانش دهم.
با اعتراض گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۰۶
با خجالت گفت:
–نه بابا، دشمنت شرمنده.
بعد فوری کادو را برداشت و گفت :
–اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن.
مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم :
–نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه.
بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت:
–حاال که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه
بار بیام خونتون وبقیه خیاطی رو بهت بگم؟
ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیالت.
ــ باشه، هر جور راحتی.
سعیده گفت:
–اگه خواستی بری من می برمت، اصال غمت نباشه.
ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیالت بهتره.
سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود.
اشاره ایی کردم و پرسیدم:
–خوبی؟
لبخندی زدو گفت :
–ممنون بعد یهو بلند شدو گفت:
–من دیگه برم.
بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را
برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد.
می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم
با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش.
خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
–ولی سارا که گفت از طرف خودشه.
با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم.
سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده
هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی
سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی
وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی
نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که
دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت:
–وای چقدر نازه.
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۷
سه شاخه گل طالیی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای
داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه
ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود.
کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه
بود.به طرفم گرفت وگفت:
–بیا خودت بعدا بخون .
حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش،
ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که
خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل
تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت
و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود.
سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد.
– الاقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می
کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد:
–شاید اصال جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته
فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی
حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم
بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید
دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض
گفتم:
–سعیده حوصله ندارما.
سعیده نچ نچی کرد.
–من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر
کردو گفت:
–البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی،
راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟
کالفه گفتم :
–چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد.
کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم:
–اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم
بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم.
کاغذها راگرفت و گفت :
–چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد.
–یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده
که توتعطیالت هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی.
بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد.
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۸
–ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی
زیر موتور، یه بارم بر میداری جزوه پاره می کنی.
این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که
چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره.
به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید.
آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی
شدم .
–بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا .
بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم،
چقدرعاشقانه بود.
حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کمکم وارد
استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق
ماهروقوی داشتم.
یک هفته ایی از تعطیالت نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و
بعداز سالم واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی
گفت:
–جامون عوض شده ها، حاال دیگه من پام بهتر شده، شما میلنگی.
باخنده گفتم:
–شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سخته
ها، حاال می فهمم شما چقدر صبور بودید.
آهی کشیدو گفت :
–وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همه ی دردها مثل
درد شکستگی باشه .
نفهمیدم یقه ی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش
رامی کند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم:
ــ یه سوال؟
آرام مثل یک معلم دلسوز گفت:
–شما دوتا بپرسید.
–پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمی
کنند و خیلی بی تابی می کنند. حتی بعضیها خودکشی هم می
کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟
ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکالت که عاملش خودمون
هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش
خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به
درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم
هست.
همین رضایته باعث صبر انسان میشه.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۰۹
فوری گفتم:
ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه.
ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن بایدبه خدااعتمادکردمثل
یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره...
راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟
ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری
براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم.
ــ چرا فردا، من االن میام دنبالتون بریم.
ــ نه، زحمت نکشید، حاال عجله ایی نیست.
ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم
میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟
مکثی کردم و گفتم :
–چرا خب، خیلی زیاد.
باهمان تحکم جذاب همیشگی اش گفت:
–تا یه ساعت دیگه میام، فعال خداحافظ.
اصال منتظر خداحافظی من نشد.
وقتی به مامان گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت
داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم.
مامان گفت:
–خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم،
اینجوری بهتره. نمیدانم مامان از چه نگران بود.
شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت.
وقتی کمیل مامان را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور
زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک
کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم.
بعد از سفارش های مامان حرکت کردیم.
ریحانه با دیدنم از صندلیش پایین امد و خودش راتوی بغلم
انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش
راروی شانه ام گذاشت ودیگر تکان نخورد ولی گاهی چیزاهایی
با خودش می گفت.
دوباره بوسیدمش و گفتم :
–چی میگی ریحانم.
پدرش گفت:
–جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر
دستهایم قاب کردم و گفتم:
–چقدر زود بزرگ شدی تو.
کمیل نفسش را عمیق بیرون دادو حرفی نزد.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۰
آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند
که آخردخترتو چه می دانی تنهاماندن، آن هم بایک بچه یعنی
چه...
شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل خجسته ایی دارد،
زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادرباالی سرشان است،
"مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم
وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک
کابوس وحشتناک بودوبابازشدن چشم هایم همه چی تمام میشد.
کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم...
صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال
وهوابیرونش آورد.
–راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستم بیام، ولی اونا
رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی
بیام ممکنه خانواده معذب باشند.
زهرا اینا تازه دیشب امدند.
باتعجب گفتم :
–شما چرا نرفتید؟
من و ریحان فردا میریم.ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی
قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و
... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد
اشاره به پام کردو گفت :
–شماهم که اینجوری شدید.
دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود.
بدون فکر گفتم :
–حاال نمیشه با همین پام بیام؟
نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت :
–قدمتون رو چشم. کی انشاهللا؟
فوری گفتم:
–امروز.بعداز دکتر.
دکترگفت :
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی
جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سيم خاردار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۱۱
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز
هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کامال خوب
بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال
جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت :
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه .
با تعجب گفتم:
–با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت :
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
–زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت :
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حاال بریم خونه یه ساعتی بشینید
بعد بگید باید زود برگردم. حاال که دارم فکر می کنم یادم
نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته
باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
–از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت :
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش
برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم
سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا
گفت:
–مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را
داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد،
ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش
کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس......
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼🌼 🍂از سيم خاردار نفست عبور کن🍂 #پارت_۲۱۱ –خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هن
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۲
کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است.
مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما
باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد.
ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت
رانندگی کند.
اصال کاش آن روزمثل حاال پایم می شکست ونمی توانستم تکان
بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید
که، پرسید:
–حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به عالمت
مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت :
–شما؟ با این پاتون، اونم حاال که بعد از مدتها مهمون ما
شدید؟ اصال حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست
امد.
در طرف من را، باز کردو گفت :
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه باالوپایین می پریدو حرفهایی
میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
–ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی
بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر
ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم.
بعد از این که برای مادر پیام فرستادم.
پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده
بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو....
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۳
–اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می
کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟
در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام .
ــ خیلی خوش امدید.
صدای کمیل بود.
لبخندی زدم و گفتم:
–ممنون، انشاهللا سال خوبی داشته باشید.
–سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه.
با تعجب گفتم:
–یعنی خواهرتون نیومدن؟
ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون،
دیگه وقت نشد اونا بیان.
روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت :
–تشریف بیارید.
همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم
به ریحانه غذا دادن.
کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت:
–نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو
خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد :
–کدوم رو براتون بریزم.
–راستش هیچ کدوم.
باتعجب گفت :
–کال دلستر دوست ندارید.
قاشق دیگهایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم :
–نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصال نمی خوریم.
یعنی کال ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم،
اصال مامانم سر سفره آب نمیزاره.
بعد لبخندی زدم وگفتم:
–اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که
خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من
حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کمکم عادت کردیم.
بعد تکهایی از جوجه در دهانم گذاشتم و ادامه دادم :
–کال نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونهی ما.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۴
خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیاش وگفت:
–آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین
به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصال دلتون نمیخواد
بخورید؟
ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم،
صرفه نظر می کنم.
نچی کردو گفت :
–با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون
تعارف میزنم.
–من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حاال با یه
بار چیزی نمیشه...
بلندخندید.
–اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشهها...
زنگ گوشیام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون
ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت :
–من براتون میارم.
گوشی را برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخم هایش
درهم شد.
از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش
نشست، حتی سرش راباال نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب
داد.
بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با
خودم گفتم حداقل فامیلیاش را ذخیره می کردی دختر...
ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر
یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم.
گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه
کنارش را بزنم خودش قطع شد.
ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما.
کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم،
ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم
که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند.
غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم،
میز را جمع کنیم. اجازه نداد.
بدون این که نگاهم کند گفت :
–شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو
مشغول کنید.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۵
با تعجب گفت :
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون
رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و
صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش
رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش
درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
–پاد زهرش یه آیت الکرسیه که االن براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت :
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم.
کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد
پرسید :
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم :
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم
مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی
گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و
داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش
بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بالفاصله
بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم
و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش
این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را
محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست االن در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری
بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید :
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت
🌼🌼🌼🌼
✿مَجٰـانینُالحُـسَّین(؏)
🌼🌼🌼🌼 🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂 #پارت_۲۱۵ با تعجب گفت : –چرا؟ ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۶
–همون که داره خودش رو می کشه.
سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال
را پرسید.
آرام گفتم :
–قبال جوابش رو دادم.
ــ خب...یعنی مزاحمه؟
ــ نه، همکالسیمه.
با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش
کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی
وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید:
–خواستگاره؟
با عالمت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبرو خیره شد و گفت:
–خب؟
خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت
به رابطهی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم
وگفتم :
–من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت :
–پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
–خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم
عوض بشه.
این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت
گفت مادرتون در جریان هستند؟
ــ بله، تقریبا.
ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟
ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد.
وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور
شد.
تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم
زد.
–چندلحظه صبرکنید.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۷
هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به
کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند،
باالخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم.
با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو
شد درسرم.
زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت :
–چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟
با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب
رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم
رابه دیوارچسباندم وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم
دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که
لرزشش پیدا بود گفتم :
–نامه َبرتون بهتون نگفته؟
کنارم ایستادو گفت :
–حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی
تو اینجوری بودی؟
سرم راباال آوردم، ماتش شدم، الغرتر شده بود. ولی مثل همیشه
خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه
به سوالش من هم پرسیدم :
–چطوری اینجا رو پیدا کردید؟
چشم هایش نم شدو گفت :
–دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن
صداش.
تو که گوشیت رو جواب ندادی.
منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر
بمونم اینجا تا باالخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو
اصال خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند
ولی حرفش را خورد.
از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به
دل راه دارد.
احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی
که داشتم را جمع کردم وگفتم :
–سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده.
لطفا االنم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را
کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه
دادم:
–اینجا مارو می شناسند.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۸
چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت:
–پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید
باهم حرف بزنیم .
چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه
ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد.
سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول
و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم
نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی
نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم.
به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم
این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه
ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد.
–من حرف هام رو قبال به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا
مزاحم نشید.
کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و
دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم
نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم
شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم.
خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم
پیله کرده...
انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد.
مثل مجسمه شده بود.
در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته
شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در
گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم
فراموشش کنم.
صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی
هنوز نرفته بود.
با خودم گفتم بروم باال و از پنجره نگاهی بیندازم.
به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو
سرش پایین بود...
اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید.
با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم
میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت.
–حالت خوبه؟
سعی کردم با خونسردی جواب بدم.
–چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم.
چادرم را از روی سرم برداشت.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۱۹
–چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟
چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم:
–دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد.
ــ رفته بودید شهدای گمنام؟
به طرف اتاق راه گرفتم وخودم دا به نشنیدن زدم. اوهم به
طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتماال یه سر خانه ی خاله
رفته بود.
با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جاو در
ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش
رامی شناسد.
تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن.
****
*آرش*
می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند.
ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم
نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن
به کارببرد.
وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را الی
منگنه گذاشتند.
یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم.
مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم
طاقت بیاورم.
باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ایی نمی
توانم فکر کنم.
با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون امدم.
سارا بود.
ــ الوو.
ــ سالم، خونشونو پیدا کردی؟
خیلی بی حال گفتم :
–آره، االن جلو درخونشونم.
نچی نچی کردو گفت:
–از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کال
نازش زیاده، بی خیالش.
از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم
و پرسیدم:
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۲۰
–یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟
ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی
دخترا فرق داره، حاال توام چه گیری دادی ها.
ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج...
ــ حرفم و بریدوصداش رو بلندتر کردوگفت:
–چی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟
ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟
ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟
خداحافظ.
اصال منتظر جواب من نشدو قطع کرد.
سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین
را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک
کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند .
کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ایی در موردراحیل
بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که
تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم.
اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی
راه برم، هوا گرگ و میش شده بود.
با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم
تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم.
تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم.
در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه
اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش
رفتم .
همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو
ایستاد.
سالم کردم .
چند لحظه مکث کردو گفت:
–سالم، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟
چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده
است.
ــ امده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد.
مِنو مِنی کردو گفت:
–خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟
اخم هایم را درهم کردم و گفتم :
–آخه چرا؟
ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته.
ــ بله، ولی قانع کننده نیست.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۲۱
ــ ببینید آقا آرش، من شمارو درک می کنم
ولی ازتون می خوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما
دوستش دارید باید به میلش عمل کنید.
اینکه شما به زور بخواهید به خواستتون برسید که عالقه
نیست. پس اون چی؟
من اصال کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه
تشخیصش اینه.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم :
–مگه به این آسونیه؟
اونم زل زد تو چشم هام و گفت :
–از کجا می دونید واسه اون آسونه؟
حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد :
–حرفهایی که میزنم اکثرش حرفهای خود راحیله، برای زندگی
مشترک فقط عالقه کافی نیست. دونفر مثل شما دوتا، گاهی حتی
تفریحاتشونم با هم فرق داره.
پوزخندی زدم و اون ادامه داد:
شاید االن از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید
همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختالفهای بزرگ میشه.
با پایم با سنگ ریزه ایی که جلوی کفشم بود بازی می کردم.
تو دلم گفتم:
، خانوادگی واسه من شدن معلم اخالق.
فکر کنم فهمید نسبت به حرفهایش بی اهمیتم دیگه ادامه
ندادو گفت:
–اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با لبخند تلخی گفتم :
–فکرکردم کمکم می کنید ولی انگار...
حرفم را برید و گفت:
–حرفهایی که بهتون زدم نظر راحیله.
راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط می
تونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت.
البته اینم بگم من آرزوم بود که می تونستم مثل راحیل
اینقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم.
دست هایم را درجیبم فروکردم و دوباره نگاهش کردم."کال
انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچ کس راحیل نمی شود"
حرف هایش عصبانیم می کرد. برای همین نفسم رابیرون دادم و
گفتم
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۲۲
–به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد
بشین توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار
بچشه همش اینو رو اونور میره...
با تعجب گفت:
–چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار می دونه. حتما براتون
توضیح داده دلیل کار کردنش رو.
راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه می دونه، با این
که من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر می دونه.
گره ایی انداخت به ابروهایش و ادامه داد :
–راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم
به خاطر اون دختر بچه در ضمن آقای معصومی تو این یک سال
رفتار غیر معقولی از خودشون نشون ندادند که راحیل اذیت
بشه.
گره ی ابروهایش را بیشتر کردو گفت:
–زود قضاوت کردن...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
–نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود.
سرش راپایین انداخت و گفت:
–من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت
فرمان ماشینش نشست.
"چراناراحت شد، من که حرفی نزدم".
بعداز رفتنش سوار ماشینم شدم وبه خانه برگشتم.
برادرم و خانمش امده بودند دنبالمان تا برای چند روز باهم
دیگربرای تفریح به شمال برویم.
ولی من گفتم که حوصله ی مسافرت ندارم و نمی توانم بیایم
و سفارش کردم که حتما مامان راباخودشان ببرند.
روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارداتاقم شدو کنارم روی تخت
نشست وپرسید:
–چته تو؟ مامان می گفت روبه راه نیستی.
بلند شدم نشستم و گفتم:
–چیز مهمی نیست، خوبم.
لبخند کجی زدو گفت:
–نکنه عاشق شدی؟
سرم راپایین انداختم وبی توجه به سوالش گفتم :
–میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم.
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن🍂
#پارت_۲۲۳
با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت: –نپیچون، میریم
خواستگاری برات می گیریمش بابا، این که غصه نداره. فقط
اینوبدون عاشقی یعنی بدبختی، یعنی کوری وکری، زندگی منو
ببین عبرت بگیر.
از این که اینقدر همه چی را راحت گرفته بودو درعوض
اززندگیش ناراضی بودتعجب کردم. آهی کشیدم وگفتم:
–داداش به این راحتیا نیست. بعد برایش افکارراحیل راتوضیح
دادم.
اخمی کردو گفت:
–توام عاشق چه کسی شدیا، مگه دختر قحط بود. اون اگه جواب
مثبت هم می داد مگه می تونستی باهاش زندگی کنی؟ هی می
خواد ایراد بگیره اینجا نریم گناه میشه اونجا نریم محیطش
مناسب نیست.
دختره خیلی عاقل بوده جواب منفی بهت داده. وگرنه واسه حتی
یه عروسی رفتنتون هم باید عذاب می کشیدی. اونا که عروسی
مختلط و اینجور جاها نمیان، خیلی خودشون رو محدود می کنند.
باید بری خدارو شکر کنی، که دختره فهمیده بوده.حتما نشسته
با خودش به همه ی اینا فکر کرده و دیده نمیشه، که گفته
نه. وگرنه هر دختری آرزوشه زن تو بشه. پوفی کردم و گفتم:
–خودت داری میگی دختر عاقل و فهمیده اییه، بعد میگی
خودشونو محدود می کنند.
خب کسی که عاقله، حتما این محدودیت هم الزمه دیگه، آدم
عاقل خب کارهای عاقالنه هم می کنه دیگه...
بی حوصله گفت:
–ول کن آرش، دو روز دنیا، نیازی به این همه مته به خشخاش
زدن نیست.آدم باید از زندگیش لذت ببره.
توام با ما میای شمال، خانواده ی
مژگانم هستند. همین خواهرمژگان که کشته مردته محلش
نمیزاری، بعدافتادی دنبال یکی که هیچیش بهت نمی خوره؟
باالخره کیارش راضی شدمامان را با خودشان ببرد، از من هم
قول گرفت که حداقل برای دوروزهم که شده همراهیشان کنم.
موقع رفتنشان، مژگان)همسربرادرم( به طرفم امد وهمانطور
که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت :
–آخه تو می خواهی تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و
با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حاال شایدم
چند روز دیگه امدم. برید به سالمت، امیدوارم بهتون خوش
بگذره.
مشتی حواله ی بازویم کردو گفت
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🍂از سيم خاردار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۲۴
–ای کلک، مشکوک میزنیا.
دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم:
–بیچاره داداشم، دستت سنگینه ها.
کیارش چمدان مامان را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت:
–مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه
تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟
مژگان باتعجب نگاهم کردو گفت :
–واقعا؟ خبریه؟
در چشم های کیارش ُبراق شدم و گفتم :
–برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید.
مژگان چشمکی به من زدو آرام گفت:
–زیاد خوشگل نباشه ها...
خنده ایی کردم و گفتم:
–تو مایه های "دیپیکا پادوکنه".
باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
–شوخی می کنی؟
خیلی خونسردو آرام گفتم:
–البته خیلی بهتر از اونه.
کنجکاوانه گفت :
–موهاشم مثل اونه؟
شانه ایی باال انداختم و گفتم:
–چه میدونم .
ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟
ــ من اداشو درآوردم و گفتم :
–وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟
مشکوک نگاهم کردو گفت:
–خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه.
تازه منظورش رامتوجه شدم، حاال محجبه بودن راحیل
راچطورتوضیح بدهم.
با,من و ,من گفتم:
–احتماال هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید:
–چی میگه این؟
مژگان کالفه گفت :
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🍂از سیم خار دار نفست عبور کن 🍂
#پارت_۲۲۵
–هیچی، داره از احتماالت حرف میزنه.
بعدهم خداحافظی کردو رفت.
کیارش رو به من با تعجب گفت :
–چی شد؟ این که ذوق کرده بود.
با لبخند گفتم :
–چی بگم، انگار از "دیپیکا پادوکن" زیاد خوشش نمیاد.
کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مامان در حال مرتب کردن
شالش رسید و گفت:
–غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و
بوسه ایی روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و
گفتم :
–فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت :
–تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو
دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت.
دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز
مبهوته.
خندیدم و گفتم:
–کاش می موندید صبح می رفتید.
از بهت بیرون امدو دست دادو گفت :
–االن خلوتره. خداحافظ.
ــ به سالمت.
هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت:
–نگفتی این پاکُنه چیه؟
با تعجب گفتم :
–پاکُن؟؟
ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه.
از ته دل خندیدم و گفتم :
–آهان...بازیگره بابا...
هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم :
–آروم برون.
با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست.
دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره
شدم.
🌼🌼🌼🌼🌼🌼