آقا زره و اینا رو در میاره عباشو میپوشه
میخواست با علی اصغر بره میدون
با عبا میره که که بگه من واسه جنگ نیومدم..
فرمود:اجازه بدید لباس نو تن پسرم کنم
رفت یه قنداقه سفید تمیز تنش کرد.
آخه هم تشنه بود هم هوا خیلی گرم بود نمیخواست علی اصغرش بیشتر از این اذیت بشه...
آقا هرچی سر این بچه رو بلند میکرد
این سر میفتاد.
هیچ رمقی دیگه نداشت علی(:
آقا وارد میدان شد و فرمود؛
اگر رحم هم ندارید حداقل به این کودک تشنه رحم کنید...💔
مجٰـانینالحـسین(ع)
💔...
نامرد تو که میدونی گلویه نوزاد چقدر نازکه
یه تیر ساده هم کار رو تموم میکرد
چرا آخه تیر سهشعبه برمیداری😭💔😭
مجٰـانینالحـسین(ع)
نامرد تو که میدونی گلویه نوزاد چقدر نازکه یه تیر ساده هم کار رو تموم میکرد چرا آخه
حرمله خير نبيني،جگرش درد گرفت..
همه دیدن آقا دوقدم میاد سمت خیمه
چشمش به رباب میوفته برمیگرده
میاد سمت لشکر، میبینه همه دارن کِل میکشن💔
هیچ شهیدی رو اباعبدالله
ننشست براش قبربکنه !
تنها شهیدی روکه خودشون دفن کردن
این آقازاده شش ماهه بودن💔
بیبی پرسید: چرا گریه میکنی رباب؟
فرمود: خانم جان آب رو ببین یه قطرش رو هم به بچم ندادن💔
حرمله
آنقدر ها هم که می گویند
تیر انداز ماهری نبود؛
هدف های روشنی داشت😭
تنها تو بودی که خوب فهمیدی؛
استخوانی که در گلوی علی؏ بود..
سه شعبه داشت💔