🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
#هم_نفس_با_داعش
قسمت دوم
... با قسمت فلزی سوئیچ در زدم، علی که یه عرقگیر طوسی پوشیده بود از پنجرهی خونهش به سمت پایین خم شد و گفت تویی؟ یه دیقه وایسا اومدم.
تنها زندگی میکرد، حیاط خونش همیشه مرتب بود ولی تو که میرفتی انگار دو دیقه پیش آمریکا حمله ی هوایی کرده بود، تنها قانون چیدمانش قابل دسترس بودن بود.
همون جلو در نشستم و علی شروع کرد به جمع کردن لحاف تشک.
_ بابام گفته نباید بری، مادرت مریضه
_ حق داره.. اگه جون مادرت در خطره که تکلیف ازت برداشته شده
_ مرجع تقلیدی؟ صد بار گفتم تو کار آخوندا دخالت نکن
_ به من چه.. خودت برو بپرس
رفت سمت فلاسک و یه استکون از رو کابینت ورداشت و یه چایی ریخت
_ ببین من به همه میگم یه مدت کمک رانندهی یکی از دوستام شدم و جنس میبریم قطر، کسیم نمیفهمه کجا میرم و میام و مامانمم نگران نمیشه
_ خب گیرم که رفتی و کسی هم نفهمید و مشکلی هم پیش نیومد واسه مادرت، دو روز بعد اومدیم و تو به فیض شهادت نائل شدی یا مفقود شدی یا دست و پایی چیزی جا گذاشتی... اون وقت چی؟ مرد حسابی مگه داریم میریم پیک نیک و بچه مدرسه ای هستی که رضایت نامه جعل کنی و بگی کسی نمیفهمه
_ مرگ و زندگی دست خداست از کجا معلوم یه روز تصادف نکنم و همین اتفاقا واسم نیوفته؟ مگه کم بودن جوونایی که به مرگ طبیعی از دنیا رفتن؟
خدا بزرگه... اون شعره چی بود... شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
_ هر جور راحتی، فقط دو روز دیگه مادرت نیوفته گوشه ی بیمارستان و کاسه ی چه کنم چه کنم دستت بگیری
_ خدا نکنه.. زبونتو گاز بگیر...
حالا کی اعزامه
_ هفته ی دیگه... وسایلایی که باید برداریم برات نوشتم و میفرستم
از جام بلند شدم
_ من دارم میرم... به محمد امینم بگو قراره بیام
_ کجا... چاییتو نخوردی
_باشه یه وقت دیگه
رفتم خرید و یه کم خرت و پرت خریدم و یه کوله پشتی که وسایلارو بذارم توش
باید شب قضیه ی رفتنمو به خانواده میگفتم
#ادامه_دارد