eitaa logo
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعان‌حرم"
376 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
19 فایل
ولادت⇦۱۳۶۹/۵/۳۰😍 شهادت⇦۱۳۹۴/۱۰/۲۱💔🥀 تشیع پیڪر مطهــرشهــید⇦۱۳۹۸/۲/۶ مزار شهید⇦ تهران_گلزار شهدای یافت آباد ✨اولین کانال فعال شهید درایتا✨ تبادل و ارتباط با مدیر @Mokhtari_315 #کپی_با_ذکر_صلوات_برای_امام_زمان(عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم🔑 مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن🎎 _سلام. بابا:علیک سلام مامان: سلام دخترگلم نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام😔 مامان: چیشده فائزه؟ حرف بزن دختر😳 بابا: مامانت راس میگه چیشده؟ چرا اینجوری نیکنی؟ _خسته شدم بخدا..😢 مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشدی؟😢 _این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟ (مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود) مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره...😔 بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟😏 با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اسلا من محرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم؟ چه توقعی از من داره؟ روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش میکشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه... بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی😒 هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره...😞 _بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه احتمالا؟ اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟؟؟ بابا: تا آخرش که خیلی مونده باباجان😏 ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم😊 مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه😳بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت😳 اینجا چه خبره😳 یکی الان باید به من توضیح بده😐 این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه😑 _باباااااااااا😖 بابا: بله😁 چرا جیغ میزنی؟ _منظورت از این حرفا چی بود؟؟؟ الکی گفتی دیگه مگه نه؟؟؟ بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم😊 وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی😏 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📲 @Majid_ghorbankhani_313
بسم رب العشق 😍علمدارعشق راوے نرگس سادات امروز پنجشنبه است ازصبح که ازخواب پاشیدیم هممون یه حالی هستیم خیلی بی تابم دیشب با مائده سادات تماس گرفتم اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا دیگه مطمئن شدم یه خبری هست خدا خودش ختم بخیر کنه دم اذان بود زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه رفتم مزارشهدا دعای کمیل بازم آروم نشدیم وارد خونه شدیم باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم دستم کردم تو آب چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده 😢😢 در کوچه بازشد آقامجتبی داخل خونه شد، چشماش قرمز بود با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش رفت تو خونه یهو صدای یاحسین مادر بلندشد زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد با سرعت وارد اتاق شدم چی شده سر سیدهادی و مرتضی بلای اومده زنداداش آروم باشید یه مجروحیت کوتاهه باید بریم تهران دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات مامان نرگس دخترم بریم تهران ببینیم چه بلای سرمون اومده نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @Majid_ghorbabkhani_313