4_5974407776271599330.mp3
4.72M
🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀
🍂🥀
🥀
#آن_سوی_مرگ
#قسمت_پنجم
⭕️تجربه ای از جهان پس از مرگ ⭕️
#پیشنهاد_دانلود👌
─━✿❀✿♣️✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#دقایقۍبااو🌹 #شهیدمجیدقربانخانی #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
#دقایقۍبااو🌹
#شهیدمجیدقربانخانی
#قسمت_پنجم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدسلام کردوگفت:
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.💦
+جونم مجید،کاری داری.☺️
- بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌
+مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝
(وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》)
{بسم رب الشهداو الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به #رهبر کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای،#آقاجانگرصدباردگرمتولدشومبرایاسلامو مسلمینجانمیدهم.
واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید.
والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹}
مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن.
اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود.
مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود.
دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣
خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن:
- نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒
- آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦♂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
#هوالعشق❤️
#قسمت_پنجم
تقریبا یه رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران😒
در ورودی ماشینو پارک کرد😒
😒(چیه خب حالم گرفتس)
سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو
فاطی:ممنون چشم
من😒
فاطی: چرا کشتیات غرق شده😁
_هیچی بابا ولم کن
آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد😐لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته😳
اصلا بزار بگه😢
سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید 🙄
فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی سصن بیرون رو بگردید😝
هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از حوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم😍ولی الان اصلا حالم خوب نیست....😞 نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...😢
فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا...
من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده.. 😔
اونم تو فکر...😕 هی...
سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید😐
چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم...
_چشم😞
سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...😭
_السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه...😭
به زبون آوردن سلام همانا و جاری صدن اشکام همانا😭
جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت😭
سید: چیشد یهو😳
_هیچی...😢
یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد...
صدا:فائزه السادات خودتی...؟
#قسمت_پنجم_غمگین_طوری
#نویسنده_خانم_فائزه_وحی
📲 @Majid_ghorbankhani_313
🗒#وصیتنامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_پنجم»
✍️خطاب به برادران و خواهران مجاهدم...خواهران و برادران مجاهدم در این عالم؛
❇️ ای کسانی که سرهای خود را برای خداوند عاریه داده اید و جانها را بر کف دست گرفته و در بازار عشق بازی به سوق فروش آمده اید، عنایت کنید:
«جمهوری اسلامی، مرکز اسلام و تشیّع است»
🔶 امروز قرارگاه حسین بن علی علیه السلام،
ایران است...
✅ بدانید جمهوری اسلامی حرم است و این حرم اگر ماند، دیگر حرمها میمانند...
⛔️ اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمیماند، نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص).
🌹برادران و خواهرانم! جهان اسلام پیوسته نیازمند""رهبری"" است؛ رهبری متصل و منصوب شرعی و فقهی به معصوم!!
خوب میدانید منزّهترین عالِم دین که جهان را تکان داد و اسلام را احیا کرد، یعنی خمینی بزرگ و پاک ما، #ولایت_فقیه را تنها نسخه نجات بخش این امت قرار داد؛
❇️ لذا چه شما که به عنوان شیعه به آن اعتقاد دینی دارید و چه شما که به عنوان سنّی اعتقاد عقلی دارید، بدانید [باید] به دور از هرگونه اختلاف، برای نجات اسلام خیمه «ولایت» را رها نکنید...
💥 خیمه، خیمهی رسول الله است. اساس دشمنی جهان با جمهوری اسلامی، "آتش زدن و ویران کردن این خیمه است..." دور آن بچرخید.
🔴 والله والله والله این خیمه اگر آسیب دید، بیت الله الحرام و مدینه حرم رسول الله و نجف، کربلا، کاظمین، سامرا و مشهد باقی نمیماند؛ قرآن آسیب میبیند...
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#داداش_مجید❤️ #شهیدمجیدقربانخانی🌹 #قسمت_چهارم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خالق
#داداش_مجید❤️
#شهیدمجیدقربانخانی🌹
#قسمت_پنجم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدسلام کردوگفت:
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.💦
+جونم مجید،کاری داری.☺️
- بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌
+مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝
(وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》)
{بسم رب الشهداو الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به #رهبر کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای،#آقاجانگرصدباردگرمتولدشومبرایاسلامو مسلمینجانمیدهم.
واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید.
والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹}
مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن.
اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود.
مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود.
دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣
خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن:
- نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒
- آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦♂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#ادامه_دارد...
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#داداش_مجید🌷 #قسمت_چهارم🌾 °|•نان حلال•|° آقا افضل پدر مجید مرد زحمت کشی بود و نان حلال به خانه می
#داداش_مجید🌸
#قسمت_پنجم🌿
°|•مجید بربری•|°
همه میدانستند پشت چهره ی پرجنب وجوش و خندان مجید یک قلب مهربان وجود دارد. 💕
دایی هایش نانوایی داشتند ومجید از وقتی دستش توی جیب خودش رفت و درآمدی پیدا کرد...
گاهی ازصبح میرفت کنار پیش خوان نانوایی میایستاد و به هرکسی که میدانست بضاعت مالی ندارد،نان رایگان میداد.🙂
از همان وقت معروف شد به 《مجید بربری 》.☘
دیگر همه میدانستند اگر مجید بربری دم نانوایی باشد ملاحظه ی فقیرترها را میکند.
گاهی هم مجید تمام پخت یک روز را خودش از جیب خودش حساب میکرد و به همه نان رایگان میداد...🍃
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
─━✿❀✿🌻✿❀✿─━
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#قدم_قدم_تا_بهشت🕊🦋 #قسمت_چهارم🌾 •ــــــــــــــــ🍃🌹🍃ـــــــــــــــ• [حنابندان شهید]🖤 مادر شهید ا
#قدم_قدم_تا_بهشت🕊🦋
#قسمت_پنجم🌾
•ــــــــــــــــ🍃🌹🍃ـــــــــــــــ•
[لالاییهای مادر برای تک پسر شهیدش]💔
مادر که لحظهای نمیتوانست یک جا بنشیند و دوست داشت گرداگرد پسرش باشد و برایش لالایی بخواند،🥀 برای مهمانهای مراسم وداع پسرش میگوید:بعد از سه سال، روسریام را عوض کرده و سفید پوشیدهام.
مجیدم را به علی اکبر امام حسین بخشیدم.😞
چند وقت پیش که کربلا بودم، در بین الحرمین سفره حضرت رقیه انداخته بودیم و نمیدانستم تا برگردم در روز تولد حضرت علی اکبر، مجید را به من بر میگردانند....🖤
مجید میگفت خواب حضرت زهرا(س) را دیدهام که به من گفتند بعد از یک هفته مهمان خودم هستی و روز هشتم به شهادت رسید.🌹
مجید من، از پهلو هم تیر خورده بود و استخوانهایش سوخته و تکه تکه است😔💔
سه سال است که مهمان مادرش بود و حضرت زهرابرای مجید، علی اکبری لالایی میخواند، اما من باید علی اصغری لالایی بخوانم و از صبح برایش لالایی خواندهام...☔️🥀
مادر شهید در ادامه سخنان خود برای حاضرین در مراسم میگوید:مجید فدایت شوم، من محکم ایستادهام. داداش مجید میگفت گر صد بار بمیرم و زنده شوم، برای اسلام و مسلمین، جان میدهم.
آقا جان، مجید من پیکر ندارد و دو سه تکه استخوان او برگشته است.💔
مجید خیلی دوست داشت «داداش» داشته باشد و همیشه میگفت به آنهایی که برادر دارند، حسودی میکنم، امروز از همه تشکر میکنم، از صبح میگویم مجید ببین چقدر داداش داری، برایت عروسی گرفتهاند و سفره عقد انداختهاند... :)💔
•ــــــــــــــــ🍃🌹🍃ـــــــــــــــ•
#حر_مدافعان_حرم✨
#شهید_مجید_قربانخانی♥️
@Majid_ghorbankhani_313
بسم رب العشق
#قسمت_پنجم
😍علمـــــــدار عشـــــق
📞📞📞گوشی تلفن گذاشتم سرجاش و روبه مادرم گفتم : مامان آقاجون گفتن برای شب همه بچه هارا دعوت کنید خونه 😍😍
بعد فقط 🍚برنج بذارید
خودش تو حجره به یکی از بچه ها میگن برن کباب سفارش بدن
مامان : باشه حتما
بعد روش کرد سمت نرجس گفت مادرجان توام بگو سیدمحسن بیاد
مادرشوهرت اینا بمون مهمانی بزرگ گرفتیم همه فامیل دعوت کردیم
اونا دعوت میکنیم
نرجس : چشم مامان
مامان : چشمت بی بلا
بچه ها بیاید صبحانه
رقیه سادات دخترم توام صددرصد صبحانه نخوردی مادر
بیا بخور
ضعف نکنی
رقیه سادات : چشم مادرجون ☺️
نرجس میگم بعداز صبحانه میایی بریم امامزاده حسین 🕌🕌؟
نرجس: امامزاده برای چی؟
- برای ادای نذرم
نرجس : باشه صبحونه مون بخوریم
من هم زنگ بزنم از سیدمحسن اجازه بگیرم هم مهمونی شب بهش بگم
- باشه
نرجس موبایلش📱📱 برداشت رو به من گفت تامن با آقاسید حرف بزنم توام حاضرشو بریم
- باشه
راهی اتاقمون شد
همینطورم به خانواده پرجمعیت اما صمیمی خودم
فکر🤔🤔 🤔🤔 میکردم
پدرم حاج سیدحسن موسوی از بازاری های به نام و دست به خیر قزوینی بود
مادرم زینب السادات طباطبایی دختر یکی از علمای شهرمون بود
ماهم ۸ تا بچه بودیم
مادر و پدرم زود ازدواج و بچه دار 👨👩👦👦 شده بودند
چهارتا دختر چهارتا پسر
برادر بزرگم سیدعلی مسئول حوزه امام صادق قزوین بود
بعدش سید مجتبی که پاسدار بود
بعد سیدمصطفی که رئیس یکی از بانکهای 🏫 قزوین بود
سیدمحمد هم داداش کوچکم تو یکی از حجره های فرش آقاجون کار میکرد
مهدیه و محدثه السادات هم خواهرام بودند
جز داداش محمدم بقیه سنشون از ما خیلی بزرگتره
حتی چندتاشون داماد و عروس 👰 دارند
غرق در فکر بودم
که یهو صدای جیغ نرجس بلندشود
نرجس: تو هنوز آماده نشدی؟😡😡
- چته دیونه ترسیدم
داشتم حاضرمیشدم
نرجس : با سرعت مورچه 🐜🐜 مگه حاضر میشی آخه خواهرمن؟
- نخیر داشتم فکر میکردم
حالا بدو
هردمون حاضرشدیم از خونه زدیم بیرون
نویسنده : بانو.....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@Majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#زندگینامه🦋 #حر_مدافعان_حرم🕊 پدرشهید: مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از ماشین نیس
#زندگینامه🌿
#حر_مدافعان_حرم🕊
مادر شهید:
مجید خیلی شوخ طبع بود و شیطنت داشت، از بیرون نگاه می کردی به نظرت میرسید این جوان جز خودش و جمع دوستانهای که با بچه محلها دارد به چیز دیگری فکر نمیکند اما من که مادرش هستم می دانم چه ذات خوبی داشت و چه قلب مهربانی در سینهاش میتپید.
می دیدی کله سحر زنگ می زد و می گفت مریم خانم سفره را بینداز که کلهپاچه را بیاورم.
گیج خواب میگفتم یعنی چه کلهپاچه بیاورم؟ میگفت با بچهها رفتیم طباخی دلم نیامد تنهایی بخورم. یا یک بار سه روز با ما قهر کرده بود، زنگ میزد برایتان غذا فرستادهام. میگفتم آقا مجید شما با در و دیوار خانه قهر کردهاید یا با ما؟
میگفت با این چیزها کاری نداشته باشید، بیرون غذا خوردم دلم نمیآید شما از این غذا نخورید. آن قدر دل مهربانی داشت که نظیرش را ندیده بودم...
#قسمت_پنجم☔️
#شهید_مجید_قربانخانی♥️
❅-----❅-----❅-----❅-----❅
@majid_ghorbankhani_313
شهید مجید قربانخانی "حرمدافعانحرم"
#حوالیِاو♥️ #قسمت_چهارم🌱 #شهید_مجید_قربانخانی🌹 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥ به نام خال
#حوالیِاو♥️
#قسمت_پنجم🌱
#شهید_مجید_قربانخانی🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
به نام خالق او🍃
مجیدسلام کردوگفت:
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق بیرون اومدوبا حوله ی کوچک دستاش رو خشک میکرد.
+جونم مجید،کاری داری.☺️
- بیا داداش،بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده،من سواد آنچنانی ندارم،میخوام وصیتم بنویسم.😌
+مجید ،این دیگه ازاون حرفاست.خودت باید بنویسی،من آخه چی بهت بگم.😕
روی لبه ی یکی از تخت ها نشست.شروع به نوشتن کرد.📝
(وصیت نامه ی شهید《مجیدقربانخانی》)
{بسم رب الشهداو الصدیقین
سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران،سلام میکنم به #رهبر کبیر انقلاب وسلام عرض میکنم به خانواده عزیزم،امیدوارم بعداز شهادتم ناراحتی نداشته باشیدواز شما خواهش می کنم بعداز مرگم خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای،#آقاجانگرصدباردگرمتولدشومبرایاسلامو مسلمینجانمیدهم.
واز رهبر انقلاب وبنیادشهید وسپاه پاسداران وهمینطور بسیج خواهشمند هستم که بعداز به شهادت رسیدن من،هوای خانواده ام را داشته باشید.
والسلام وعلیکم والرحمه الله و برکاته🖤🌹}
مجیدومسعودباهم زیاد خاطره داشتن.سال های زیادی بود که با هم بودن.
اول هم صنف،بعدهم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود.
مسعود نگاهش کردو یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبردار شده بودن مجیدقراراست به سوریه برود.
دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود.🗣
خیلی ها تعجب کرده بودن و میگفتن:
- نه بابا ،این سوریه برو نیست.حالاهم میخواد یه اعتباری جمع کنه.😏😒
- آخه اصلا مجید سوریه نمیبرن،مگه میشه،مگه داریم!😳🤦♂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❥
#زندگینامه
❅-----❅-----❅-----❅-----❅
@majid_ghorbankhani_313
رادیو نمایش۵.mp3
11.18M
#حر_مدافعان_حرم🕊
|نمایشِ پناهِ حرم🌙|
#شهید_مجید_قربانخانی♥️
#قسمت_پنجم🌿
❅-----❅-----❅-----❅-----❅
@majid_ghorbankhani_313