#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 4⃣4⃣
ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم آویزتوماشین عکس مرتضی بوددستمو بردم سمت عکس گفتم
مرتضی دلم برات یه ذره شده.نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری مرتضی میدونم آره زهرا خواهرت مائده سادات عروس برادرم شریطشون.خیلی سخترازمن هستش اما مرتضی همه نمیتونم بشن حضرت زینب یک دفعه صدات تو ماشین میپیچه
ساداتم مثل حضرت زینب چیه؟بوی خانم حضرت زینب که میشه گرفت؟روزای سختی در پیش داری
بعد بوی حضرت زینب بگیر یهو زدم رو ترمز خوب بودکمربند بستم واگرنه صددرصد سرم میشکست
زدم زیر گریه یا حضرت زینب خود ذره ای از صبرت بهم بده رسیدم خونه مرتضی اینا -سلام مامان
زهرا کجاست؟سلام عزیز مادر
زهرا گفت این در و دیوار بهش فشار میاره رفت خونه خودش
-مامان اگه اجازه میدید من یه سر برم به زن و بچه سیدهادی بزنم
برو عزیزمادر
نرگس سادات -بله مامان
تو واقعا راضی هستی که شوهرت رفته دفاع از دختر أمیرالمومنین؟
-آره مامان با عمق جان راضیم
الان برای سرانجام این اعزام راضیم به راضی خدا .من برم وارد کوچه سیدهادی اینا شدم سیدهادی برادرزاده ام ۴سال از منو نرجس سادات بزرگتره چندروزی قبل از اعزامش دخترش دنیا آمد اسمش گذاشت زینب سادات اما رفت سوریه دنیا اومدن زینب پاگیرش نکرد همونطور که بی تابی من مرتضی زمین گیر نکرد زنگ زدم مائده در باز کرد*سلام عمه جان خوبید؟خوش اومدید؟-ممنون عزیز عمه تو خوبی ؟سادات کوچلو خوبه؟وارد خونه شدیم *اونم خوبه
خوابیده بچم -مائده جان عزیزم کم کسری ندارید که در نبود هادی
*نه عمه از اول عقدمون تا الان هرماه یه مبلغی میرختیم به صاحب مشترکمون.الان اون حساب است
-خب خداشکر*عمه میخام از طرف بسیج محلات بهم یه پروژه پیشنهاد شده اگه شما و زهرا هم میخاید اسمتون بدم -چه پروژه ای عزیز عمه *پروژه مصاحبه مدافعین حرم -یعنی چی؟لیست رزمندها وجانبازان میدن باهشون مصاحبه میکنیم سپاه نمیخاد مثل دوران بعد از جنگ تحملی میشه تازه بعداز۳۰سال یاد جمع آوری خاطرات جبهه و جنگ افتادن و متاسفانه عده ای زیادی از رزمنده ها و جانبازان شهید شدن و اینکه میخان از خانواده شهدا DNA بگیرن برای شهدای گمنام مدافع حرم حالا اگه میخاید اسم شماها بدم -آره عزیزم بده
همین حین صدای گریه زینب سادات بلندشد مادرش رفت سمت اتاق خواب..دخمل مامان
عشق مامان چرا گریه میکنی؟
بیا بریم ببین مهمون داریم زینب گرفتم بغلم.سلام خانم گل
وای مائده چقدر شبیه هادی شده
یه نیم ساعتی دیگه هم نشستم
خب مائده جان من برم عزیزم
*عمه ناهار پیش ما باشید-نه عزیزم برم یه سرم خونه خودمون دلم برای آقاجون تنگ شده.ماشین پارک کردم .زن عموم دیدم
این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه.بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه رفتم سمتش -سلام زن عموخوب هستید؟پسرعمو وعروس عمو خوبن؟زن عمو:سلام الحمدالله
نرگس جان بدت نیادا اما خداشاکرم عروسم.نشدی.چون.بخاطر۱۰۰
میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد
زن عمو:خوب کاری نداری دخترم
زنگ در زدم مامانم تا منو دید گفت خاک توسرمـ...نرگس چی شده ؟
چراگریه میکنی؟-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن
اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه برای پول اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره
عزیزجون:نرگس دخترم برو استراحت امروز پیش خودمون بمون دلمون برات تنگ شده -چشم
عزیزجون:بی بلا..خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم
هیچکس نبودشروع کردم به دادزدن..کســــــــــــی اینجانیست؟
کســــــــی اینجا نیست؟لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بودشروع کردم به راه رفتن تو بیابان صدای طبلهای جنگی و شیع های اسبا و شیپور ازفاصله نزدیکی میومدچند مترکه رفتم جلو یه آقا دیدم صداش کردم ببخشید برادر روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود زره و شمشیر -مرتضی اینجا کجاست؟چرا ما اینطوری لباس تنمون+اینجا کربلاست بیا بریم پیش.آقاامام حسین رفتیم.جلودیدم.آقامون.امام.حسین،حضرت عباس وخیلی ازافراد حاضر درکربلا اونجا بودن یهویه خانم نورانی رفت پیش امام حسین
حسین برادرم یاران من آمده اند تا دررکابت باشنداذن میدانش بده برادر جنگ شروع شد سرها بریده شدمرتضی.اومد پیشم.نرگس زینب وار رفتار کن به وسط میدان رفت
نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشودکه دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضا خودت کمکش کن نرگس نرگس بابا از خواب.بیدارشو
نرگس عزیزباباپاشو
سرم گذاشتم روسینه آقاجون
باباخیلی سخته خیلی سخته
هشت روزازرفتن مرتضی میگذشت که مائده سادات زنگ زد.....
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
#رمان 📚
? #علمدار_عشق 💟
داستان مدافعان حرم
قسمت5⃣4⃣
،،الوسلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده:ممنون عمه شماخوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم
صدام لرزیدمهمون کیه؟
مائده سادات:عمه نترسیدفعلامالایق نشدیم یه شهیدمدافع حرم بعدازسه ماه پیکرش برگشته عقب چندروزه اومدشهرماامااصالتاشیرازیه حالاپس فرداخانوادهاش دارن میارن قزوین ماداریم میریم معراج الشهداآماده کنیم حلامیخواستم ببینم شماوزهراخانم میایدکمک؟
،،آره عزیزم ماهم میایم
به زهرازنگ زدم قرارشدبرم دنبالش
آقامجتبی هم قرارشدبیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروزاصلا نمیایم خونه
همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعدچون نزدیک محرم بود
یه صحنه ازعاشورادرست کردیم
دوروز مثل برق وبادگذشت
خانواده شهیدساعت۹صبح رسیدن معراج الشهدا
یه بچه سه_چهارماهه همراهشون بود
گویازمان اعزام شهیدهمسرش ماههای آخربارداری طی میکرده
بعداز گفتگوی مادر
همسرش نزدیکش شد
محمدجانم
ببین آقا
علی آوردم
بی وفا چه زودازپیشم رفتی
رجعت مبارک آقا
باباشدنت مبارک بی وفا
محمدیادت نره هاگفتی
اینجافقط یه سال کنارت بودم
اون دنیاهمیشه کنارت میمونم
میدونم حرفت همیشه حرفه
محمدمن پسرتویه شیرمردبزرگ میکنم تااونم فدای زینب بشه
کارای انتقال اون شهیدبزرگواربه زادگاهش انجام شد
یازده روز ازاعزام مرتضی میگذشت ومن فقط یه بارصداشوشنیده بودم
خونه مادرجون بودم
زهراتواتاقش بودداشت روتحقیقش کارمیکرد
مادرجون هم توآشپزخونه مشغول آشپزی بود
تلفن زنگ خورد
مادرجون:نرگس سادات دخترم تلفن جواب بده
#راوی_مرتضی
امروزروزآخرحضورماتومعقرحضرت ابوالفضل هست
قرارساعت ۹شب فرمانده بیادبرای توجیه عملیات
فرداصبح تاظهر
اعضاباخانوادهاشون تماس بگیرن ظهربریم حرم بی بی خداحافظی و
حرکت کنیم به سمت حمص
به سمت سیدحسن وسیدحسین رفتم این برادرادوقلوبودن سیدحسن ۶دقیقه ازسیدحسین بزرگتربود
+سیدحسن میگم چه طورشدحاج خانم اجازه دادشماهردوتون باهم بیایدسوریه؟
سیدحسن:ازاول قرارمون همین بودآخه یه قراری بین ماوعمه جانمون هست
+چه قراری؟
سیدحسن:قراره هردمون غریب بمونیم
داداش مرتضی
+جانم سیدحسن
سیدحسن:یادت نره اسم منوداداشم زنده نگهداری
+یعنی چی؟
سیدحسن:پدرشدی پسراتوبه اسم مابذار
رفقاحاضرباشید
فرمانده داره میاد
فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام برشهدا
آن مهدی باوران ویاوران
که «لبیک»گفتندبه نائب المهدی
ومهدی نیز«ادرکنی»شان راخریدارشد
ای کاش «ادرکنی»ماجاماندگان
با«لبیک»شهدااجابت گردد
وشهیدشویم!
رفقاامشب شب وداع باهم است شایدفرداشب خیلی هامون دیگه تواین جهان نباشیم
وصیت نامه هاتون بنویسید
ازهم حلالیت بگیرید
درهای بهشت بازشده
آقاحضرت عباس ماه منیربنی هاشم وآقاسیدالشهدامنتظرشمان
آغوش بازکردندتاشمارودرآغوش بگیرن
هرکس پریدسلام سایرین به حضرت زهرابرساند
وبگوییدتاشیربچه های حیدرکراراست
حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقایادمان باشداسارت وجانبازی به طورحتم کمترازشهادت نیست
بقول شهیدباقری فرمانده دلها
آنان که رفتن کاری حسینی کردن
آنهاکه میمانندکارزینبی بکند
رفقاماقراراست این خط ازدشمن پس بگیریم
دردوخط آتش جدا
فرداباخانوادهاتماس بگیرید
بگیدشایدتا۱۵روزباهشون تماس نمیگیرید
بگیدقراره منتقل بشیدیه معقردیگردراولین فرصت صدردصدتماس میگیرید
شماره خونمون گرفتم بازخداشکرسادات برداشت
+الوسلام
،،الومرتضی خودتی
+آره خانم گل
مرتضی کی میای؟
+سادات وقت نیست
زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شایددیگه زنگ نزنم
حلال کن اگه تواین۷_۶ماه بدی دیدی خیلی دوست دارم
خداحافظ
به سمت حرم بی بی حضرت زینب به راه افتادیم
۵۰_۶۰متری به حرم خانم مونده بود
من وسیدهادی داشتیم حرف میزدیم که صدای خمپاره اومد
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 6⃣4⃣
همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود انفجار تو نطقه ای بود که سیدحسن و سیدحسین بودند
یکیشون که اصلا محو شده بود
انگار نبود دیگری هم سرش نبود
هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود
ثانیه ثانیه های سختی بود
باید میرفتیم حمص
در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین
فرمانده بیسیم زد عقب
حسین حسین
عباس
عباس جان بگوشی
عباسم
حسین جان بگو
دوتا پرستو بدون بال پریدن
یکیشون تو لانه ماندگارشد
یکیشون بال نداره
پرستو باید برگرده کلا آشیونه
یه چندساعتی طول کشید تا اومدن شهید ببرن
بعنوان شهیدگمنام
ما مجبوریم محکم باشیم
تو حرم از خانم شهادت خواستم
اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده
نوربالا میزد
بالاخره سوار اتوبوس شدیم
همه سرشون به شیشه بود
شاید بعضی گریه میکردند
که یک دفعه سیدهادی،وسط اتوبوس ایستاد کیستم رهبرمن پور ابیطالب است
پیرو هر بی پدری نیستم
علویم پسر کرارم
رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم
من به جنت نروم خرده حسابی باشد
تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم
ای داعش
بی سبب که از شام
به عراق آمده اید
شما کمتر از آنید
که حسین تیغ بکشد
وعلمدار علم بردارد
ماجوانان بنی فاطمه اربابیم
بیحیا عمه عمه ما
مالک اشتر دارد
ایل ما ایل عجمهاست
یک کودک ما
جگری برابربا شیر دارد
اینکه مادست به شمشیر
و زهره ایستادیم
سبب این است
که این طایفه رهبر دارد
کشور ضامن آهوست
بزرگتر دارد
وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند
تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد باید شام به آرامش بگردد.
چونکه شب جعمه
حرم روضه مادر دارد
دوران معاویه صفتها به سرآید
این پرچم شیعه است که برقله دنیاست هرکس زعلی دم بزند
هموطن ماست
یاحیدر کرار زند به زودی
نقش بر پرچم عربستان سعودی
ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم
تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم
مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است کلنا عباسک یا زینب
مداحی سید که تموم شد
رفتم سمت عباس
تنها مدافع ترک توکاروان ما
اصالتا ترک بود اما قزوین زمین گیر شده بود عاشق یه دختر قزوینی شده بود و ماندگار شهرما بود خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده
فارسی میفهمید اما نمیتونست جواب بده
رفتم سمش زدم رو شانه اش
عباس جانا قارداش(جانم داداش)
برامون مداحی ترکی بخون
اخی من مداحیه ترکی اوخوسام سسیز که بولمییجاخسوز آخه من مداحی ترکی بخونم شمانمیفهمیدکه.اشکال نداره یه تیکه خیلی کوتاه بخون
من غم عشقه گرفتار اولموشام
اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام
دلبریم باب الحوائج دور منیم
عاشق دست علمدار اولموشام
یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین
( من دچارغم وگرفتارعشق شدم
اهل عشق یاروغم خواریارشدم
کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج
عاشق دست علمدارشدم
یاابولفضل
رو به سیدهادی کرد و گفت
حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا
( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه)
عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد
رسیدیم حمص.منتظردستورفرمانده بودیم فرمانده به جمع ما پیوست
بسم الله الرحمن الرحیم
برادراخط آتش قبلی خیلی شهیدداده واکثرا گمنام هستن
به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختیداعلام کنید
اخوی هاببینیدخانمی که شمامدافع حرمش شدید زینب کبری است تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده سر ۷۲ نفر روی نیزه دیداما رسالتش انجام دادما آمدیم تاحرامی پابه حرم نذاره پس محکم باشید
خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم
یهو گفتم یاحسین
علی
این استاد مرعشی نیست
علی: چراخودشه
حاج حسین این شهیداستادماتودانشگاه بودن اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست.حاج.حسین:عباس
عباس.اخوی بیااینجااین شهیدهویتش معلوم شد ما به خط آتش تزریق شدیم اوضاع به نفع مابودداعش عقب رفت وارد منطقه مسکونی حمص شد-حاجی چیکار کنیم حاج حسین:دست نگه دارید
بعدازنیم ساعت سیدهادی و عباس .آماده باشیدبایدبریدتوخط دشمن برای شناسایی .هادی اومد سمتم :مرتضی جان مابریم اون سمت صددرصدشهیدبرمیگردیم این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شدبگه باباخیلی دوست داشت
بهش بگوزینب من حتما چادرمادرسرش کنه هادی تو سالم برمیگردی
ثانیه هابه ماسال میگذشت.چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم حاجی حاجی بچه ها اسیرداعش شدن.فرمانده داعش حاج حسین علمدارببین چه میکنن بانیروهات عباس بستن به درخت ونارنجک سراسربدنش کارگذاشتن و درچشم بهم زدنی عباس شهیدشدموهای هادی گرفت رو.پلاکش نوشته سیدهادی حاجی ببین این عجم عربنماچکارش میکنن سرهادی بریدوپرت کردسمت مابدن بی جانش گلوله باران کردن بعددستورحمله شدیدبه خط آتش مادادیه گلوله توپ بین منوعلی خورد
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 7⃣4⃣
#راوے نرگس سادات
امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشدیم هممون یه حالی هستیم
خیلی بی تابم
دیشب با مائده سادات تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه
دم اذان بود
زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم
زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه
رفتم مزارشهدا
دعای کمیل
بازم آروم نشدیم
وارد خونه شدیم
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب
چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده
در کوچه بازشد
آقامجتبی داخل خونه شد،
چشماش قرمز بود
با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش
رفت تو خونه
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد
زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم
چی شده
سر سیدهادی و مرتضی بلایی اومده
زنداداش آروم باشید
یه مجروحیت کوتاهه
باید بریم تهران
دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات
مامان نرگس دخترم بریم تهران
ببینیم چه بلای سرمون اومده
وارد بیمارستان شدیم
چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش
تو ایستگاه پرستاری
یکی از پرستارا صداش کرد
آقای کرمی
مجتبی:بله
استاد شعبانی گفتن تا اومدید برید پیششون
مجتبی: حتما
به سمت اتاق دکتر حرکت
کردیم
درزدیم واردشدیم
همگی سلام کردیم
دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید
-آقای دکتر من همسرم مرتضی هستم حالش چطوره
دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده
البته فعلا تحت نظر ما هستن
زهرا: آقای دکتر برادرم چی
دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن
اما چیزی که من دیدم
مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده
صددرصد پیوند ریه میخاد
باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده
اعصاب دستشم آسیب دیده
امکان قطع بالاست
ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش اعصاب مرتضی است
خانم شما پیشش تو اتاقش باشید
اما حرفی از این مجروحیتش نزنید
وارداتاق مرتضی شدم
ماسک اکسیژن رو دهانش بود
چشماش بسته بود
نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم
پیشانیش بوسیدم
چشماشو باز کرد
-سلام عزیزم خوبی آقا
دلم برات تنگ شده بود
ماسک برداشت
بریده بریده گفت
من م دل م بر ات تن گ شده بود
ماسک بزن حرف نزن من اینجام
برات زیارت عاشوا بخونم
تو ماسک گفت آره بخون
تایم ناهارشد
پرستاری اومد
خانمی بیا تو راهرو غذات بخور
داشتم باغذام بازی میکردم
که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن
این نامزد همین پسره مدافع است
ببین برا پول چه میکنن
وارد اتاق مرتضی شدن
با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه
بالا سر مرتضی گفتن ارزش داشت برا پول
رسیدم چی دارید میگید برید بیرون
وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد
دویدم سمت ایستگاه پرستاری
خانم احمدی توروخدا کمک کنید
حالم همسر بده
دکتر و پرستار اومدن
دکتر:خانم احمدی
دکتر ارغوانی پیچ کن
اتاق عملم آماده کن
زنگ بزن پایین ببین
خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند
#ادامہ_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 8⃣4⃣
مرتضی بردن اتاق عمل
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود
مجبور شدن دستشم قطع کن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
الو سلام داداش
سلام خواهر
داداش صدات چرا گرفته
نرگس بیا قزوین
بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین
گوشی تلفن ازدست افتاد
ازمن چه توقعی داشتید
برادرزاده ام.شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بیخبری رفتم
فقط چشمام باز کردم
مادرشوهرم کنارم بود
با چشمای اشک آلود
عزیزمادرصبور باش
به مجتبی گفتم تو رو برسونه
برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده.برو خداحافظی برگرد عزیزم
سوار ماشین شدیم سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه
بله آقا مجتبی
زنداداش روسری مشکی خریدم براتون
تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته
شما سرش کنید بالاخره به خونه خودمون رسیدیم
مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم.شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید یا زنگ بزنید آژانس وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی
اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تاچشماش به خورد
عمه دیدی سیاه بخت شدم
عمه سیدهادیت پرپر شد
عمه نمیذارن ببینمش
عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
عمه فدای مظلومیت بشه
آروم باش عزیزم
عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد
مائده سادات جیغ نمیزد
امابارها بارها بیحال شد
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد
فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم
با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم
زهرا دیدم
نزدیکش شدم
زهرا چی شده
چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
داداشم
ترسیدم
داداشت چی
خودش انداخت تو بغلم
نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
زهرا بگو مرتضی زنده است
تروحضرت زهرا بگو زنده است
نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببیننداداش.وارد راهرو سردخانه یاد خوابم افتاد حرکاتم دست خودم نبود تو راهرو داد زد امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت چرا شهیدشد
چرا برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونیدیخچال بازشد زیب کاور پایین اومدیهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا.مرتضی خیلی سریع منتقل شدبخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالت.صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات روتاب تو حیاط نشسته بود تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
سلام آبجی خانم
چه عجب ازاینورا
سلام عجب به جمالت
چیه آبجی خانم قرمزشدی
من مامان شدم
ای جانم
عزیزم.امروز چه روزخوبیه مرتضی هم قراره بخش من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران بهش قول دادم زود برگردم نرگس لباسات جمع کردی قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم.چشم لباسام جمع کردم گذاشتم تو ماشینم آبجی خانم بفرماییدبنده درخدمتم.نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟یعنی چی حرفت؟تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم اشکام جاری شد اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه نفسم به نفسش وصله شیمیایی،پیوند و قطع دست چیزی نیست که اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بودفهمیدی نرجس خانم خواهرت انقدرنامرد فرض کردی.نرگس من منظورم این نبودبسه به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله پس فکر بیخود نکنن.راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم سرراهم یه شاخه گل رزقرمزبراش خریدم وارد بخش شدم.پرستارخانم.کرمی.دکترارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون چشم وارد اتاق مرتضی شدم چشمام قرمز بودلب زدطوری که مادر نبینه چیزی شده.سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم رو کردم به.مادر:مامان چنددقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم مادر:آره عزیزم درزدم صدای خانم دکتربودکه گفت بفرماییدخانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون.خانم دکتر:آره دخترم بشین.ببین دخترگلم معجزه است شوهرت برگشته شایدهمکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم خانمی ببین شوهرت ازاینجارفت تاشش ماه باید غذاش میکس.بشه.چون.پیوندریه.زده.چشم.ممنونم خاستم خارج بشم صدام کرددخترم،،بله*میشه ازامام رضابخوای گمشده منم برگرده باتعجب نگاش کردم گفت:میشه بشینی چندلحظه #ادامه_دارد....
خادم امام جواد علیه السلام:
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت9⃣4⃣
بله ۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کردمردمنم رفت جبهه الان ۲۷سال تومجنون گم شدم دعاکن برگرده
سرموانداختم پایین گفتم چشم
وارداتاق مرتضی شدم مادرداشت میرفت ازماخدافظی کردورفت
+ساداتم چه شده خانم
،،مرتضی من عاشقتم قبول کن
+میدونم عزیزم
،،پس چراازم میخان نرم
+کی گفته
گریه ام گرفت توچشماش نگاه کردم وگفتم :دوستت دارم
سرم گذاشت روسینه اش گفت:میدونم
روزهاازپی هم میگذشتن ومن همچنان کنارمرتضی توبیمارستان بودم ازش دورنمیشدم چون طاقت دوری هم نداشتیم اگه نبودم غذانمیخوردواین براش خیلی ضررداشت
دیروز دکتربهم گفت ازسوریه بپرسم ازش تاتوخودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه
باهم توحیاط بیمارستان نشسته بودیم
،،مرتضی
+جانم خانم
،،ازشهادت سیدهادی بگوبرام چطوری شهیدشد
+نرگس خیلی سخت وتلخ بودطاقت شنیدنش داری؟
،،آره میخام بشنوم بگو
+ماکه ازاینجاراه افتادیم بعداز چندساعت رسیدیم سوریه. نرگس تاروزی میخاستیم بریم حمص همه چیزخوب بود
امااونروزنزدیکای حرم
صدای مرتضی بغض آلودشد
نرگس توکاروان مایه جفت برادردوقلوبودن
چندصدمتری حرم
این دوتاداداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثرشد یکیشون هم سردربدن نداشت
مابدون اونا رفتیم حمص
هادی جلوچشمای مثل ارباب سربریدن ماکاری نتونستیم کنیم
من مرده بودم
تویخچال
یهوچشمام بازشد
دیدم تویه باغم همه همرزهای شهیدم بودخانم حضرت زهراوامام رضابین بچه هابود
امام رضا اومدن سمتم دستشوگذاشتن سرشانه ام گفت:به خانمت بگو منوبه مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرتومیدادم
آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم
یهومرتضی بادستش محکم تکونم داد
سادات
سادات
حرف بزن دختر
یهوبه خودم اومدم
سرم گذاشتم روپاش گریه کردم
+گریه کن خانمم
سبک میشی
یه ماهی میشدمرتضی توبیمارستانه رفتم نمازخونه نمازخوندم وبرگشتم
وارداتاق شدم که خانم دکترارغوانی دیدم
،،سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه
،،إه چه عالی ممنونم بابت زحماتتون
~~وظیفه ام بود
به مرتضی کمک کردم لباساشوپوشیدسوارماشین شدیم ماشینوروشن میکردم
که مرتضی گفت :سادات لطفازنگ بزن مائده سادات وزینب سادات بیان خونه ماتاهم امانتی هادی بهش بدم هم سفارششو
فقط بگو دم غروب بیان
قبل ازخونه هم برومزارهادی
،،چشم قربان
به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهرردکردیم ماشینوبه سمت مزارشهداکج کردم
میدونستم مرتضی میخادالان تنها باهادی سایرهمرزماش باشه
تواون عملیات ۱۳۰نفرازسراسرکشورشهیدشدن که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تواون هاله زمانی ماهرروزشهیدداشتیم
البته من به خاطرمرتضی فقط تومراسم برادرزاده جوانم حاضرشدم
نزدیک مزارشهداکه شدیم
به مرتضی گفتم:من میرم پیش شهیدم توراحت باش
+ممنونم
یهوبادورزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت ومن فکرکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خورد
دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده
آستین خالیشوبوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا
ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعدرفتم پیشش چون ممکن بودهیجانی بشه واین براش خیلی ضررداشت
،،آقابریم خونه؟
+بله بی زحمت بروخونه الانادیگه مهمون کوچولومون میرسه
واردخونه مرتضی ایناشدیم
صدای زهراوعلی آقا بلندشد
خوش اومدی فرمانده
مرتضی خندیدگفت :شرمنده اخوی من حسین علمدارنیستم خطتات قاطی کرده برادر
بعدروبه زهراگفت:مجتبی کجاست؟به مادرزنگ زدی کربلا رسیدن یانجف اشرف هستن؟
زهرا:مادرایناکه هنوز نجف اشرف هستن مجتبی هم رفته سپاه ببینه بااعزامش به سوریه موافقت میشه
+صبح زنگ زدم به یکی ازبچه گفت:به احتمال ۹۹درصدیه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه
،،خب خداشکرآقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تاسادات اینابیان
+چشم فرمانده
یه نیم ساعتی میگذشت
صدای زنگ دربلندشد
سلام عزیزعمه
زینب سادات ماشاالله بزرگ شدی
(مائده سادات):سلام عمه،آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه ،،بیاتوعزیزم مائده:عمه آقامرتضی کجاست؟،،تواتاق الان صداش میکنم .درزدم وارد اتاق شدم،،إه بیداری بیاسادات اینا اومدن +همسری الان میام ،مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت بعدازاحوا پرسی نشست +مائده خانم من لایق شهادت نبودم موندم تاعکسای رفقام وجای خالیشون دلموآتیش بزنه هادی وقتی میخاست بره حمص این انگشتردادبدم به شماوگفت:هروقت ساداتش بزرگ شداینوبدیدبهش وبگیدباباخیلی دوست داشت...
#ادامه_دارد....
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل اول..( ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم ، حالش خوب خوب شد. همه فامیل و دوست و اشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به جود آمده بود و می گفت: چه بچه خوش قدمی اصلا اسمش را بگذارید قدم خیر. آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیز کرده پدر و مادرم؛ مخصوصا پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبایی قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی از زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قد همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دیدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دم غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتیم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همه آسمان را پر می کردند. بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند ، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت. برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت شراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه چایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستاهای اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه در آمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسه خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تند تند می بوسیدم و می گفت: اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.
با این وعده و وعیدها ،خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد: می گفتم: حاج آقا عروسک می خواهم از آن عروسک هایی که موهای بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمه اسباب بازی هم می خواهم. پدر مرا می بوسید و می گفت: می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد. من گریه نمی کردم اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم ،ناراحت بودم. ازتنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم با خبر بودند. گاهی که با مادرم به سرچشمه می رفتیم تا آب بیارویم یا مادرم لباس ها را بشوید زن ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند: قدم تو به کی شوهر می کنی؟ می گفتم: به حاج آقایم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
#فصل_اول (۲)...🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
گاهی که با مادرم به سرچشمه می رفتیم تا آب بیارویم یا مادرم لباس ها را بشوید زن ها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند: قدم تو به کی شوهر می کنی؟ می گفتم: به حاج آقایم.
می گفتند: حاج آقا که پدرت است. می گفتم: نه حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد. بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و در گوشی به چیزهایی به هم می گفتند. و به لباس های داخل تشک چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد. روزهایم برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: به من کار بده. خسته شدم. مادرم هما طور که به کارهایش می رسید، می گفت: تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا در آمده بودند. می گفتند: مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پی دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: مدرسه به درد دخترها نمی خورد. معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.»
اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدر طاقت گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: حاج آقا تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.
پدرم طاقت دیدن گریه مرا نداشت می گفت: باشد. تو گریه نکن من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی. من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم تا صبح خوابم نمی برد اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم اما فردا حتما می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا به برد به مغازه پسر عمویش که بقالی داشت بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته است.
پسر عموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لا به لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: قدم جان از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان.
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد می دویدم و از مادرم می پرسیدم: این آقا محرم است یا نامحرم؟
بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد می دویدم و چادرم را سر می کردم دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
_••🏴🌹 #یاحسین...🌹🏴••_
#اَلسلامُ_علی_قَلب_الزِینَبِ_الصَبور..🥀
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوم..( قسمت ۲ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
با حرف های زن برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که بچه ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می شدم. توی دلم دلم خدا خدا می کردم، هر چه زودتر مهمان ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه ها و دلواپسی هایم تمام می شود.
چند روز آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دور تا دورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم سایه ای از روی دیوار دوید و آمد رو به رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جا به جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم دو پا داشتم دو پا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود وقتی دیده ببود خبری از من نیست با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: انگار قدم اصلا مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم. و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد تا مرا دید، فرار کرد و رفت. نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: قدم عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می ریخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: اگر مامان و حاج آقا بفهمند هر دویمان را می کشند. خدیجه خندید و گفت: اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب نیست رفته سر زمین آبیاری.
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد زیر چشمی نگاهش کردم چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم توی آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار دستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم ایستاد وسط چهارچوب در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گفت. با لبخندی گفت:کجا؟ چرا از من فرار می کنی؟ بنشین باهات کار دارم. سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست. البته با فاصله خیلی زیاد ازمن.
#ادامه_دارد...
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل دوم..( قسمت ۳ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: فعلاً سربازم و خدمتمم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی. نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: شاید هم بمانم همین جا توی قایش. از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند. همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: « تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق رو به رو. وقتی دید تلاشش برای حرف در آوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سئوال کردن. پرسید: دوست داری کجا زندگی کنی؟ جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟ بالاخره به حرف آمدم اما فقط یک کلمه : نه! بعد هم سکوت.
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف در آورد او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. دیجه اصرار می کرد: تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم. اما من زیربار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم. بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه ، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم. خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد به تو علاقه مند می ود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی. صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: از او خوشم نمی آید. کچل است. خندید و گفت: فقط مشکلت همین است دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش در می آید. بعد پرسید: مشکل دوم. گفتم: خیلی حرف می زند. خدیجه باز خندید و گفت: این هم چاره دارد صبر کن تو که از لاکت در آیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی دیگر اجازه حرف زدن ندارد. از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیر وقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من شاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چند تایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم همان طور که بقچه را باز کردم بودم لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده اما چیزی نگفتم. بق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود همه چیز را برای او تعریف کرده بود چند روز بعد صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی مویی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: قابلی ندارد. بدون اینکه حرفی بزنم ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیر زمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم دم در اتاق کاغذی از جیبش در آورد و گفتک قدم تو را به خدا از من فرار نکن ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم. به کاغذ گناه کردم اما چون سواد واندن و نوشتن نداشتم چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: مرخصی ام است. یک روز بود ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را در می آورند.
#ادامه_دارد...
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل سوم..( قسمت ۲ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
دوستان صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق ها که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانواده ها درباره مراسم عقد و عروسی صحبت کردند. فردای آن روز مادر صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: قدم جان برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گلین خانم همه شان را دعوت کرده است.
چادرم را سر کردم و به طرف خانه خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید انگار دنیا را به او داده باشند خندید و ایستاد و سبد را روی زمین گذاشت و گفت: سلام. برای اولین بار جواب سلامش را دادم اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم تمام تنم می لرزید مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود پیغام را به او دادم و گفتم: به خواهرها و زن داداش ها هم بگو. بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم صمد الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم، بین راه دایی ایم را دیدم اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: چی شده قدم؟ چرا رنگت پریده؟
گفتم چیزی نیست عجله دارم می خواهم بروم خانه. دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: پس بیا برسانمت. از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم از توی آینه بغل ماشین صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد. مهمان بازی ها بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعدپدرم گوسفندی خرید نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد. صبح زود سوار مینی بوس شدیم، که پدرم کرایه کرده بود گوسفند را توی صندوق عقب مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر بالای کوه بود ماشین به کندی از سینه کش کوه بالا میرفت. راننده گفت: ماشین نمی کشد بهتر است چند نفر پیاده شوند. من و خواهرها و زن برادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرمادوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو می افتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم آه از نهاد صمد در آمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده باغ کوچکی بود که وقف شده بود چند نفری رفتیم توی باغ. با دیدن البالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: آخ جون آلبالو. صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش. اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند رفتند به کمکش. صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: مرخصی هایش تمام شده است. گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد سری هم به خانه ما می زد اما برادرش ستار خیلی تند تند به سراغ ما می آمد هر بار هم چیزی هدیه می آورد. یک بار جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده است. یک بار هم یک ساعت مچی آورد پدرم وقتی ساعت را دید گفت: دستش درد نکند مواظبش باش. ساعت گران قیمتی است. اصل ژاپن است. کم کم حرف عقد و عروسی پیش آمد.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴
#کتاب_دختر_شینا🌹🕊
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهارم ..( قسمت ۱ )🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
کمی توی همدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: حاج آقا یعنی من این شکلی ام ؟ پدرم اخم کرد و گفت: آقا چرا این طور عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من هیچ عیبی ندارد.
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرح خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تایید تکان داد. گفتم: با اجازه پدرم، بله. محضر دار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تاامضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، اگنشت می زدم اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم حال دیگری داشتم حس می کردم و چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود.
مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: چیزی کم و کسر ندارید.
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: چرا بیا بنشین. تو را کم داریم. دیزی های را که آوردند مانده بدوم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم:
حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم. رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، گناه کنم. به قایش که رسیدیم ف همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دوید. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و ایجاد شده است. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد از پدرم خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: قدم بیا! آقا صمد آمده .
#ادامه_دارد...
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین...🌹🏴