eitaa logo
مکتب ریحانة النبي
299 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
کپی از مطالب کانال با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان جایز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه حضرت رقیه سلام الله علیها حضرت رقیه فرزند امام حسین علیه السلام است . بر اساس نوشته‏ های بعضی کتاب‏های تاریخی، نام مادر حضرت رقیه(علیهاالسلام)، امّ اسحاق است که پیش‏تر همسر امام حسن مجتبی (علیه‏السلام) بوده و پس از شهادت ایشان، به وصیت امام حسن (علیه‏السلام) به عقد امام حسین (علیه‏السلام) درآمده است. در مورد تاریخ تولد حضرت رقیه چیزی معلوم نیست. در تعداد دختران امام حسین و نامهای آنها اختلاف وجود دارد. آنچه از منابع بدست می آید امام حسین علیه السلام دارای چهار دختر بنامهای فاطمه کبری، فاطمه صغری، سکینه و رقیه بوده است. اصل وجود دختری چهار ساله برای امام حسین علیه السلام در منابع شیعی آمده است. در کتاب کامل بهائی نوشته علاء الدین طبری (قرن ششم هجری) قصه دختری چهار ساله که در ماجرای اسارت در خرابه شام در کنار سر بریده پدر به شهادت رسیده، آمده است. اما در مورد نام او، آیا رقیه بوده یا فاطمه صغری و... اختلاف است. لهوف سید ابن طاووس و حضرت رقیه (س) یکی از کتاب‏های کهن که در زمینه حضرت رقیه مطالبی نقل نموده، کتاب اللهوف از سیدبن طاووس است. وی می‏ نویسد: «شب عاشورا که حضرت سیدالشهداء (علیه ‏السلام) اشعاری در بی وفایی دنیا می‏خواند، حضرت زینب (علیهاالسلام) سخنان ایشان را شنید و گریست. امام (علیه‏ السلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو ای زینب! تو ای رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر دارید [و به یاد داشته باشید] هنگامی که من کشته شدم، برای من گریبان چاک نزنید و صورت نخراشید و سخنی ناروا مگویید [و خویشتن دار باشید. سن حضرت رقیه (س) و تاریخ شهادت ایشان تاریخ شهادت: ۵ صفر سال ۶۱ هجری قمری مشهور این است که ایشان سه یا چهار بهار بیشتر به خود ندیده و در روزهای آغازین صفر سال ۶۱ ه .ق، پرپر شده است. چگونگی شهادت و مرقد مطهر حضرت رقیه (س) بعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسانی را که زنده مانده بودند ، اسیر کرد. میان این اسرا، یک دختر کوچک هم دیده می ‏شد. این دختر کوچک رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه ‏اش زینب و اسرای دیگر به طرف شام می ‏رفت. از داخل خرابه های شام، صدای یک کودک به گوش می ‏رسید. تمام کسانی که در میان اسرا بودند، می ‏دانستند که این صدای رقیه دختر کوچک امام حسین است. رقیه از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش را می ‏گرفت. گویا خواب پدرش را دیده بود. در این حال یزید، دستور داد سر امام حسین علیه‏ السلام را به رقیه نشان بدهند. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه‏ السلام را دید، با فریاد و ناله خودش را روی سر بریده پدرش انداخت و همان جا، از دنیا رفت. مرقد مطهر حضرت رقیه علیها السلام در سوریه نزدیک به قبر حضرت زینب علیها السلام است. ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
👆 زمان غسل جمعه (نحوه انجام غسل جمعه همانند سایر غسل‌ها است فقط در ابتدای غسل باید نیت غسل جمعه کرد) 🌷 امام صادق عليه السلام: غسل جمعه سبب پاكى و كفّاره گناهان از جمعه تا جمعه است. (وسائل الشيعه ج۳ ص۳۱۵) ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
. 💢 نه جلوتر از امام و نه عقب‌تر ▪️ وقتی که بجای شروعِ اعمالِ حج، به سمتِ کربلا حرکت کردند، با واکنش‌های متفاوتِ افراد مواجه شدند: عده‌ای از امام پیش افتادند و به ایشان اعتراض کردند؛ عده‌ای دیگر به بهانه‌ی اهمیتِ حج و با این توجیه که نباید حج را ناتمام گذاشت، با امام همراه نشدند و عده‌ای هم تصمیم گرفتند بعد از حج، خود را به امام برسانند. 🔹 اما در نهایت کسانی که به امام اقتدا کردند، کربلایی شدند. آنها فهمیده بودند که امام، حقیقتِ حج است و حجی که پشت کردن به امام باشد، چیزی جز گمراهی نیست.❗️ ▫️ برای رستگاری باید همراهِ امام باشیم، نه جلوتر از ایشان و نه عقب‌تر، زیرا «هرکس بر اهل بیت تقدم جوید، از دین خارج شود و هرکس از آنان عقب مانَد، سعیش باطل و نابود است و هرکس همراه آنان باشد، به آنها ملحق خواهد شد.»*۱✅ ▪️ اما حالا که امام زمان غایب‌اند، تکلیف ما چیست؟ خودِ امام فرموده‌اند: در نبود من به نایِبان من و راویان احادیث رجوع کنید. پس همراهی با نایبِ امام، مانندِ همراهی با امام است. ٢ 🔺بد نیست از خودمان بپرسیم تا به حال چقدر با تصمیمات نایبِ امام همراهی کرده‌ایم؟ 📚 منبع: ۱.صلوات شعبانیه ۲.کمال‌الدین، ج۲، ص۴۸۴ ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
📖 غسل و کفن حضرت رقیه (سلام الله علیها) در خرابه شام پس از اینکه حضرت رقیه (سلام الله علیها) رحلت کردند، یزید دستور داد چراغ و تخته غسالی برای غسل ایشان ببرند و پس از غسل حضرت رقیه (سلام الله علیها)، ایشان را با همان پیراهن کهنه ای که بر تن داشتند کفن کنند. زن غساله ای را آوردند و آب و کافور برای غسل ایشان آماده نمودند. زنان اهل بیت در آن شب تاریک، آن طفل مصوم را برهنه کردند و روی تخته گذاشتند. وقتی چشم زن غساله به پیکر نحیف و بی جان حضرت رقیه (سلام الله علیها) افتاد، دست از غسل دادن کشید و گفت بزرگ این اسیران کیست؟ حضرت زینب (سلام الله علیها) فرمودند چه می خواهی؟ زن غساله از ایشان پرسید بیماری این دختر چه بوده که این چنین تنش کبود است؟ حضرت زینب (سلام الله علیها) در جواب فرمودند ای زن غساله، این دختر بیمار نبود. این کبودی هایی که بر روی بدن او می بینی، آثار تازیانه های لشگریان یزید بر بدن از گُل لطیف تر این طفل خردسال است. پس از آن زن غساله دوباره مشغول غسل شد و زنان در اطراف پیکر ایشان به گریه و عزاداری پرداختند. سپس پیکر ایشان را کفن کردند و در همان خرابه به خاک سپردند. البته برخی نوشته اند که حضرت رقیه (سلام الله علیها) را در همان پیراهن پاره ای که بر تن داشتند کفن کردند. ذکر این نکته لازم است که در کتاب معالی السبطین آمده است که وقتی برای تعمیر قبر حضرت رقیه (سلام الله علیها) پیکر سالم ایشان را از قبر بیرون آوردند، هنوز آثار زخم و جراحت تازیانه بر بدن آن حضرت باقی بود. منابع: 1- زینب فروغ تابان کوثر، صفحه 370 2- الخصائص الزینبیه، صفحه 296 3- الوقایع و الحوادث، جلد 5، صفحه 81 4- ریاض القدس، جلد 2، صفحه 325 5- معالی السبطین، جلد 2، صفحه 171 ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
*🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊* *شهیدے ڪه هم در سوریه دفن استـــ هم در ایران*🌙 *🌷شهید ایمان خزاعی نژاد* تاریخ تولد: ۳ / ۳ / ۱۳۶۶ تاریخ شهادت: ۲۳ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: فارس ، جهرم محل شهادت: سوریه *🌷همسرشهید← ۲۶ روز از عروسی ما می‌گذشت که به سوریه رفت🌙هر موقع زنگ میزد من با نگرانی حرف میزدم🥀ایمان می‌گفت: ما اینجا هیچ کاری نمی‌کنیم،‼️چهار تا مرغ داریم هر روز میریم به اینا سر میزنیم؛ جامون امن هست💫 بعد از شهادتش بهم گفتن که ایمان با قبضه 23 جلوی نیروهای پیاده بدون سنگر بوده و خیلی جای خطرناکی داشته🥀فقط اونجوری می‌گفت که من نگران نشم🥀و می‌خواست خوشی‌های اول زندگیمون خراب نشه🥀همرزم← ایمان عاشق حضرت رقیه(س) بود🌙یه روز گفت دعا کنید اگه قرار هست شهید بشم🕊️یا به روش آقا ابوالفضل شهید بشم 🌙یا آقا امام حسین یا خانم فاطمه زهرا🌙 او به سه روش شهید شد:🥀 به وسیله موشک کورنت اسرائیلی دستش که عبارت یا رقیه با حنا رویش نوشته شده بود🌙مثل آقا ابوالفضل(ع) قطع شد🥀قسمتی از گردنش مثل آقا امام حسین(ع)🥀و قسمت اصلی پهلو و شکم بود مثل خانم فاطمه زهرا(س)🥀بعد از برگرداندن پیکرش متوجه می‌شوند یک قسمت از بدنش در سوریه جا مانده🥀که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند💫 او در روز شهادت حضرت رقیه(س) بود🏴که در جهرم به خاک سپرده شد🌙و در نهایت به آرزویش رسید*🕊️🕋 *شهید ایمان خزاعی نژاد* *شادی روحش صلوات*💙🌷 ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢قسمت نود و دوم: جیکش در نیومد هر چی هم انسان قوی و مقاوم باشه بالاخره این گیرنده های حسی که در پوست انسان هست کار خودشون رو می کنند و اینجور نیست که انسانهای جسور و شجاع دردشون نیاید. فقط فرقش با آدمای کم طاقت اینه که صبر می کنه و دم بر نمیاره. احمد فراهانی از این دست آدما بود. یک روحانی، با جثه ای ضعیف، نسبتا بلند قامت و استخونی. اونم مثل علی باطنی اوایل اسارت خیلی اذیت شده بود و غیر از کتک های عمومی بارها زیر وحشیانه ترین شکنجه ها قرار گرفته بود و زبانزد بچه های بند سه بود و همه ایشونو فردی بسیار مقاوم و پرتحمل می دونستند. اما از شنیدن تا دیدن خیلی تفاوت هست. یه روز تو صف آمار بیرون از آسایشگاه و در هواخوری جلوی من نشسته بودند و یکی از بعثیا بهش گیر داد و بهش گفت سرشو بزاره رو زانوهاش و با یه کابل بسیار سنگین افتاد به جونش. ضربه کابل آنقد سنگین و سهمناک بود که با هر ضربه کلِ بدن احمد تکان می خورد تا جایی که احساس خطر کردم که مبادا زیر این فشار سنگین نتونه تحمل کنه و از دست بره. شماره تعداد کابلا از دستم در رفت تا اینکه اون نانجیب خسته شد و رهاش کرد. والله جیک این بزرگمرد در نیومد. کمرش سرخ و سیاه شده و ورم کرده بود. قضیه که تموم شد چند لحظه ای تکان نخورد ما فک کردیم بی هوش شده. اما بعد از چند لحظه که نفسش برقرار شد سر رو از روی زانوها برداشت و نگاه به ماها کرد و لبخند ملیحی زد. یعنی نگران نباشید من زنده ام و طوریم نشده. بابا تو دیگه کی هستی؟ الله اکبر از این همه تحمل و مقاومت. هر چه بعثیا روی چنگیز و سربازان مغول رو سفید کرده بودند ، این احمد فراهانی مایه روسفیدی برای اسلام و ایران بود. هر چه باشه، شاگرد مکتب امام صادق و امام خمینی بود. ادامه دارد...✒️ ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
طرح روزانه انس با قرآن کریم🌻برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا امام زمان و به نیابت از امام، شهدا، صلحا،اموات خودتون، ذوی الحقوق🌻 صفحه ۴۶۸ ⭐⭐⭐⭐ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨
•[🌱❤️🌱]• «علی محمد» به حاج احمد کاظمی نامه‌ای نوشت و روی پاکت هم نوشت که در فلان تاریخ 🗓 نامه را باز کنید حاج احمد هم نامه را نگه داشت و به یکی از همرزمان خود سپرد که زمان باز کردن نامه را به او یادآوری کند 🙂 از این اتفاق پنج شش ماهی گذشت و عملیات کربلای چهار شروع 😵 ‌شد. روز موعود فرا رسید و آن را به حاج احمد یادآورے ڪردند ✅ حاج احمد نقل میکند : " در ساعت‌ های ⏰ اوج عملیات ، در حالی که حدود نیمه شب بود ناگهان به فکر نامه افتادم و به سراغ آن رفتم . همین که نامه را باز کردم 💌 متوجه شدم علی محمد در آن نوشته : من به شهادت رسیده ام 🌷😊 و طلب حلالیت دارم . بلافاصله با بیسیم موقعیت علی محمد را جستجو کردم و متوجه شدم دقایقی پیش ایشان به شهادت رسیده است …” 😔 در دیدار خانواده شهیدان اربابـی با مقام معظم رهبری ، حین تعریف کردن این داستان برای ایشان ، تمام چهره‌ی رهبری قرمز شده بود و بغض کردند 💔 وقتی حرف‌ها تمام شد ، آقا عکس را دیدند و پرسیدند : کدامیکـ از این شهدای بزرگوار بود ؟ 😊 عکس علی محمد را نشان دادند . پرسیدند : او چند سال داشت ؟ گفتند : بیست و دو سه سال !!! 🥀 ایشان با ناراحتی گفتند : وای به حال ما کہ شهدا را نشناختیم …😔 🍃 ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
داستان معنوی ‌‌‌🌾یکی از دوستان خوب امام زمان ارواحنافداه نقل می کند: 🌾روزی با یکی از افرادی که بصورت ظاهر چهره مقدس مآبانه داشت درباره ظهور امام زمان صلوات الله علیه صحبت می کردیم. 🌾از جمله به ایشان گفتم ما باید مردم را به یاد امام زمان بیندازیم و برای فرج آن حضرت دعا کنیم. 🌾او دست خود را روی گلویش گذاشت و گفت: امام زمان بیاید و گردن ما را بزند؟؟؟ 🌾من خیلی دل شکسته شدم و بغض گلویم را گرفت و با حالت گریه به منزل رفتم و در مظلومیت امام زمان اشک زیادی ریختم و حتی غذا نتوانستم بخورم... 🌾 تا آنکه تقریبا بین خواب و بیداری حضرت ولی عصر را در حالی که محزون بودند دیدم، در همان حال آن حضرت سه مرتبه فرمود: "تهمتم می زنند، تهمتم می زنند، تهمتم می زنند." 🍂چقدر باید ما بی معرفت باشیم که درباره امام مهربانی که خداوند به او لقب "رحمة للعالمین" داده است اینطور حرف بزنیم و موجب دوری مردم از آن حضرت و ترساندن آنان از ظهور مقدسش گردیم. 📚راهی بسوی نور ص۱۸۴ ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃دستورالعملی بسیار مهم در حوائج..... 🎥 مرحوم آیت الله " رحمت الله علیه " ✨سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات✨ ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل سوم..( قسمت آخر )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم قدم به تو احتیاج دارم تو باید تکیه گاهم باشی. بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مومن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد از خیلی چیزها از خاطرات گذشته از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من آمده و همیشه با کم توجهی من رو به رو می شده اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت: مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری. راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند. ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: دست همه تان درد نکند حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی. وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم. در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها همرونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند. دوازدهم آذر ماه ۱۳۵۷ بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سر به سر صمد گذاشت و گفت: برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل ننینداز. ما به این شوخی خندیدیم، اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند اول ناراحت شدیم و بعد برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطوری به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: بهتر است اول برویم عکس بگیریم. همدان، میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پر آبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه سوار بر اسب ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: بهتر است همین جا عکس بگیریم. بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بودیم، بنشینیم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: اینجا را نگاه کن من نشستم صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود. ادامه دارد....
🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل چهارم ..( قسمت ۱ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 کمی توی همدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: حاج آقا یعنی من این شکلی ام ؟ پدرم اخم کرد و گفت: آقا چرا این طور عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من هیچ عیبی ندارد. عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرح خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تایید تکان داد. گفتم: با اجازه پدرم، بله. محضر دار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تاامضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، اگنشت می زدم اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم حال دیگری داشتم حس می کردم و چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: چیزی کم و کسر ندارید. عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: چرا بیا بنشین. تو را کم داریم. دیزی های را که آوردند مانده بدوم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم. رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، گناه کنم. به قایش که رسیدیم ف همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دوید. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن صمد تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد. فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و ایجاد شده است. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود. کمی بعد از پدرم خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: قدم بیا! آقا صمد آمده . ... ...🌹🏴