AUD-20211211-WA0025.
4.05M
🌻 راز دیگران را فاش نکنید...
سخنرانی بسیار شنیدنی و کاربردی👌🏻
🎙️حجت الاسلام و المسلمین فاطمی نیا
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
*گمنام...*🕊️
*شهید محمد باصری*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۱ / ۱۳۲۸
تاریخ شهادت: ۴ / ۴ / ۱۳۶۷
محل تولد: شیخعبودِ،بیضا،فارس
محل شهادت: جزیره مجنون
*🌹راوی← او از ناحیه سینه، گلو و دهان دچار مجروحیت شده بود🥀ولی پس از دو ماه استراحت باز هم به میدان جنگ شتافت🕊️ در آخرین لحظات که جزیره مجنون سقوط کرده بود🥀من به اتفاق حاج باصری کلیه نیروها را به پشت خط هدایت کردیم🍃بعد از ما دیگر کسی نیروهای خودی در جزیره نبود🍂یک جاده آسفالت بود که ما روی همان جاده به پشت خط برگشتیم🍂ناگهان در چند متری ما موشک کاتیوشا زدند وقتی من برخاستم دیدم دو سه نفرمان شهید شده اند.🥀به سراغ حاج باصری که رفتم، دیدم به پشت افتاده🥀ایشان را چند مرتبه صدا زدم، اما..🥀چون خودم زخمی بودم نمی توانستم او را هم حمل کنم🥀من برگشتم و آن عزیز در همان جا ماند..🥀آری سردار شهید حاج محمد باصری اینگونه دنیای فانی را بدرود گفت🥀و در آن سوی خطر و در یوسفستانِ خون و حماسه تنها ماند.🥀هنوز بعد از سال ها همسر دلسوخته و 5 فرزند داغدارش🥀به امید یافتن نشانی از او، چشم به دروازه های شهر دوخته اند..🥀حاج محمد همانند مادرش حضرت زهرا(س) گمنام ماند💫و به آرزویش رسید*🕊️🕋
*یعقوب گَر به پیرهنی داشت دلخوشی/ از یوسفم نداد به من پیرهن،کسی🥀*
*جاویدالاثر*
*شهید حاج محمد باصری*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
🌷 خاطرات شهدا
🌷🌴🌷سالروزشهادت🌴🌷🌴
🌹#چهل سال بود حاجی ما با ویلچر خود انس داشت.
🌹شهید #حاج ابراهیم #جان نثاری
فقط ۱۵سال داشت که
بهمراه مردم خوب ومتدین محله لادان ،اصفهان
برای اعتلای دین ونابودی رژیم ستمشاهی هرروزدرراهپیمایی شرکت میکرد.
که ناگه ازسوی #دژخیمان #رژیم ستمشاهی بسوی مردم بیگناه اتشی ازتیرشلیک گردید وتعدادی شهید وتعدادی زخمی شدند، ودراین میان ابراهیم ۱۵ساله زخمی میشود،
و این مجروحیت موجب #جانبازی ۷۰درصدی ، قطع نخائ میگردد،
🌷باپیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی حاجی ما همچون دیگر جانبازان در اکثرفعالیتهای روزمره، همچون تحصیل علم، وکارهای تخصصی فعالیت چشمگیری داشت،
ولی شهید درفعالیتهای عمومی محل، نماز جماعت وجمعه، راهپیماییها فعالیت منحصر بفردی داشت
🌷علی رغم مشکلات جسمی شدید که هر روز با آن برخوردداشت، لیکن در رفتار عامیانه، هیچگاه این احساس را بروز نمی کرد و همچون کوهی استوار در برابر ناملایمات مقاومت میکرد.
شهید دارای اخلاق ومنش بسیارخوب بود
ودراکثرفعالیتهای مذهبی شرکت داشت
وی بصورت مخفی جویای حال مستمندان میشد، و به هرصورتی که امکان داشت کمک میکرد،
🌷#شهید عزیز در۲۰اذرماه سال۵۷ مجروح
ودقیقادر تاریخ۲۰اذرماه۹۷از بین خاکیان
عروجی عاشقانه یافت وبه جمع دوستان شهیدش پیوست،
یادش گرامی وراهشان پررهرو
باد.
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
AUD-20211211-WA0023.
649.1K
ترتیل قرآن کریم صفحه ۲۰۱
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_خلاقیت_جالب❄️💫
زیبا و کاربردی👌🏻
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
💠 اگر خداوند همه جا #هست پس چرا هنگام دعا دست به سوى #آسمان بلند می کنیم؟
🍃این سؤال براى مردم مطرح است که در عین اینکه خداوند ، مکان و محلى ندارد چرا هنگام دعا کردن دست به سوى آسمان بلند میکنیم؟
👈بلند کردن دست سوی آسمان ، به این جهت نیست که خداوند مکان خاصی دارد ، کما اینکه رو به قبله ایستادن به هنگام نماز ، هم به معنای این نیست که خداوند جهت معینی دارد ، بلکه این رفتارها، هر یک حکمت خاص خود را دارد...
🌷امام علی (علیه السلام) میفرماید :
«هر وقت از نماز فارغ شدید دستهاى خود را به سوى آسمان بلند نمایید براى دعا کردن » شخصی از آنحضرت پرسید : اى مولاى من! آیا خداوند در هر مکان و جهتى نیست؟
👈 امام(علیه السلام) فرمود: «بله» پرسید : پس چرا باید دستهاى خود را به طرف آسمان بلند کنیم؟
🌷امام(علیه السلام) فرمود :
«مگر آیه “وَ فِی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَ ما تُوعَدُونَ”
را قرائت نکردهاى! #روزى باید از محلش طلب شود و محل آن آسمان است که خداوند بیان فرموده ؛ چون باران از آسمان نازل میشود و به سبب آن از زمین قوت خلایق روئیده و بیرون میآید...
🌻امام صادق(علیه السلام) فرمود :
🪴«هیچ بندهاى دست به درگاه خداى عزیز جبار نگشاید جز اینکه خداى عزّوجلّ شرم کند که آنرا تهى بازگرداند تا اینکه به مصلحت خود چیزی از فضل رحمتش در آن بنهد...
👈 پس مستحب است هرگاه یکى از شماها دعا کرد تا دستش را به سر و روى خود نکشیده ، آن را پس نکشد...
📘 بحارالانوار جلد 3 صفحه 330
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
⚫️پنج نکته درباره #آبرو!
💠 ۱. آبروی مسلمان هم چون جان او احترام ویژه دارد و دفاع از آبروی مسلمان واجب است
💠 ۲. ترک مهمترین واجبات همچون رفتن به حج، امر به معروف و شکستن نماز برای حفظ آبرو جایز است.
💠 ۳. حرمت بسیاری از گناهان کبیره برای جلوگیری از ریختن آبروی مسلمانان است. همچون سوءظن ، غیبت، تهمت افشاگری و .... و بیشترین شاهد در احکام فقهی، مربوط به مسائل عِرضی و آبروی است.
💠 ۴. آبروریزی مسلمان به هر گونه ای که باشد حرام است، چه با زبان، چه قلم، چه پیامک، چه فیلم و سی دی ، چه در مورد بستگان یا غریبه ها.
💠 ۵. اگر کسی آبروی مومن را ببرد علاوه بر ندامت باید طلب حلالیت و جبران کند.
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
🔘 داستان کوتاه
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت. پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است. پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
اول: آنکه تو نشسته می بودی و من به حضور تو ایستاده می ماندم اکنون بندگی خدایی می کنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن می کند.
دوم: آنکه طعام می خوردی و من نگاه می کردم اکنون رزاقی پیدا کرده ام که او نمی خورد و مرا می خوراند.
سوم: آنکه تو خواب می کردی و من پاسبانی می کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی خوابد و مرا پاسبانی می کند.
چهارم: آنکه می ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه می ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که گناهانم را میبخشاید. خدایا ما را یک لحظه به حال خود وامگذار...
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍کاروانی عازم مکه بود که در میان کاروان پسر جوانی به نیابت از پدر مرحوم خود برای به جای آوردن اعمال حج به مکه میرفت. پسر جوان را عمویش به پیرمردی مؤمن در کاروان سپرده بود که مراقب او باشد تا پسر جوان حج و اعمال آن را کامل به جای آورد و در طول سفر هم عبادت خدا کند و هم اینکه عمر را به بطالت نگذراند. همراه کاروان مرد میانسالی بود که از اجنه آسیب دیده و اندکی شیرین عقل گشته بود و او را برای شفاء به کعبه میبردند.
در منزلی در کاروانسرایی کاروان حجاج برای ساعاتی اتراق کردند و پیرمرد مؤمن قصد کرد تا زمان ظهر قدری بخوابد. چون از خواب برخاست، دید جمعی با مسخره کردن آن شیرین عقل با او مزاح میکنند و این پسر جوان هم چشم پیرمرد از خود دور دیده بود و با آنان در گناه جمع شده بود. پسر چون پیرمرد را دید از جمع باطلان جدا شد و نزد او آمد. پسر جوان چون ناراحتی پیرمرد را دید به او گفت: زیاد سخت نگیر، در طول چهل روزی که منزلمان مرکب حیوانات است و در سفریم من هیچ تفریحی نداشتهام. ما این همه رنج بر خود داده و عازم خانۀ خدا هستیم، خداوند از یک گناه ما میگذرد نباید بر خود سخت بگیریم، مگر چه کردیم؟ یک مزاح و شوخی برای روحیه گرفتنمان برای ادامۀ پر شور سفر لازم است. پیرمرد در جواب پسر جوان به نشان نارضایتی فقط سکوت کرد.
ساعتی گذشت مردم برای نماز ظهر حاضر شدند. نماز را به جماعت در کاروانسرا خواندند. پیرمرد دید پسر جوان زمان گرفتن وضو که پای خود بر زمین گذاشت خار ریزی بر پای او رفت و پسر نشست تا آن خار از پای خود برکند ولی خار آنقدر ریز بود که میان پوست شکسته و مانده بود. پیرمرد گفت: بلند شو حاجی جوان برویم که نماز جماعت شروع شد. پسر جوان گفت: نمیتوانم خار در پایم آزارم میدهد و توان راه رفتن مرا گرفته است. نمیتوانم پای بر زمین بگذارم. پیرمرد گفت: از تو این سخن بعید است جوانی به این سرو قامت و ابهت را که همه جای تن او سالم است خاری که به این کوچکی است و دیده نمیشود از پای درآورد و نتواند راه برود. بلند شو و بر خود سخت نگیر، این خار چیزی نیست که مانع راه رفتن تو شود!!! سخن پیرمرد که اینجا رسید پسر جوان از کنایه بودن کلام او آگاه گشت و از گفتۀ خویش سرش را به پایین انداخت.
پیرمرد گفت: پسرم! به یاد داشته باشیم نبی مکرم اسلام (ص) فرمودند: هر کسی گناهی را چون به نیت آن که کوچک است و خدا آن را میبخشد مرتکب شود نوعی وهن به مقام قدسی خویش میداند و خداوند آن گناه را هرگز نمیبخشد.
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ شبانه✨🌙
🔔#تــلنگــــر
🚨صدای عبور زمان
📌صدای عبور زمان ، بسیار سهمگین است
اما ما ادمها با سرگرمیها ، خودمان را
از این جبر باعظمت ، غافل میکنیم .
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌻سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌻
🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌻
https://eitaa.com/joinchat/3999924353C4d5bf86db8