🎥 روایتی از شهید اروپایی دفاع مقدس..... کمال کورسل... #دفاع_مقدس

ویژه دهه 80ی ها #دفاع_مقدس

"جان" امانتی‌‌ست... ڪه باید به "جـانان" رساند... اگر خود ندهی ، می‌ستانند... فـاصلـه #هلاڪت و #شهادت همین خیانت در امانت است. #شهیدسیدمرتضی‌آوینی🖇 #دفاع_مقدس ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄

کنیزبٵنو؁بےنشآنـ ـ: 🔗⃟⃟ ⃟📻 ‌‌ •. ‌‏دوستش‌میگفت: یہ‌شب‌تو‌خواب دیدمش‌بھش‌گفتم محمدࢪضا‌اینقدࢪ‌از حضࢪت‌زھرا‌ۜدم‌زد؎ آخࢪش‌چیشد؟ گفت:همین‌ڪہ‌توبغل فࢪزندش‌مھد؎(؏ـج) جان‌دادم‌بࢪایم‌ڪافیست:) •|شھیدمحمدࢪضاتوࢪجے‌زاده|• #دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس

مادرشهیدزینب کمایی: خواب دیدم زینب بغل یک گهواره نشسته... #دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس

#شب_جمعه است... همه تعظیم کنید... #مادری دست به پهلو به #حرم می آید... #اللﮩـم‌الرزقنا_ڪربلا ‌

⭕️تا همه مضطر نشن و با حالت اضطرار برای ظهور و فرج #امام_زمان (عجّل الله فرجه) دعا نکنن ، ظهوری شکل نمیگیره! ⏪ تمام مظلومین عالم چشم شون به شیعه است. 🔑کلید ظهور در دست شیعیانه... #استاد_رائفی_پور #اضطرار_فرج #زمینه_سازان

•°~🦋🍃 شب جمعه ست،هوایت نکنم میمیرم یک‌حسین‌گفتم‌و‌غم‌ها‌ همه‌ازیادم‌رفت.. همه ی ‌دلخوشی‌ما‌زجهان‌است‌حسین..♥️!' ♡السلام‌‌علیڪ‌‌یااباعبدالله..✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻 #مهرومهتاب پارت۷۲ نویسنده:ت،حمزه لو یکشنبه۱۳۷۱/۰۲/۲۰ امروز سر کلاس نسشته بودم.استاد در حال معرفی انواع بانکهای اطلاعاتی بود.ناگهان از پنجره چشمم به مهتاب افتاد. چهره اش درهم بود انگار از چیزی ناراحت بود.اعصابم به هم ریخت وفکرم مشغول شد،نکند کسی مزاحمش شده باشد. میخواستم همان لحظه بلند شوم و بیرون بروم شاید دلیل ناراحتی اش را بفهمم ولی همان لحظه استاد صدایم کرد و خواست تا یک بانک اطلاعاتی فرضی را تشریح کنم. بعد از کلاس هم ،هر چقدر در گوشه و کنار حیاط دقت کردم ندیدمش و دعا کردم مشکلی برایش پیش نیامده باشد. پنجشنبه۱۳۷۱/۰۲/۲۴ امروز علی آمده بود تا بلکه راضی ام کند که با هم به بنیاد برویم. کلی در تامین هزینه های زندگی ام دچار مشکل شده ام و فقط او از وضعم خبر دارد. اما باز هم قبول نکردم.از خودم خجالت میکشم که برای سرنوشتی که آگاهانه انتخابش کرده ام ،از کسی تقاضایی داشته باشم. هیچ کس زیر دِیْن من نیست.من با عشق رفتم وحالا هم راضی ام.اگر دوباره به بنیاد مراجعه کنم آن وقت تمام حرفهایی که پشت سرم میزنند درست از آب در می آید ومن نمیخواهم اینطور شود. الان هیچ کدام از این تهمت ها و اراجیف را به دل نمیگیرم چون خودم میدانم که همه ی آن ها دروغ است اما اگر حرف علی را قبول کنم....... نه هنوز میتوانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم.سر نماز از خدا خواستم که کمکم کندو کمی دلم آرام گرفت. 🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻

شب جمعست هوایت نکنم میمیرم #شب_جمعه