#آتش_به_اختیار
🔷آتش به اختیار یعنی اینکه منتظر ارگان و دولت و جایی نباشیم و برای هر جنس و علاقه و سلیقهای حرف و برنامه داشته باشیم.
#آتش_به_اختیار
#حسین_یکتا
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۱۰۰
نویسنده:ت،حمزه لو
دل توی دلمان نبود که کی اعزام می شویم.ممکن بود چند روز بعد ثبت نام اعزام شویم ممکن هم بود چند ماه طول بکشد.
با وجود اینکه چند روز ازثبت ناممان گذشته بود ولی هنوز هیچ کدام به مادرانمان نگفته بودیم.
صبح سر کلاس علی گفت:«بچه ها،من که امروز میرم به مامانم میگم و خودم و راحت میکنم!»
رضا گفت:«ولی من صبر میکنم هر وقت قرار شد اعزاممون کنن،یکی دو روز قبلش به مادرم میگم ،اینجوری حرص و جوش بیخود نمیخوره .»
من هم با رضا موافق بودم و قرار شد هر وقت زمان رفتنمان رسید به مادرم بگویم.
از روزشماری برای رفتن کلافه شده بودیم و هروز را به امید خبر اعزام شب میکردیم.حدودا یکماه بعد حاج آقا خلج را توی مسجد دیدیم.
وقتی ما را دید دستی تکان داد و به طرفمان آمد.هرسه سلام کردیم.حاج اقا بالبخند جوابمان را داد و گفت:«خوب شد دیدمتون،آماده باشید برای دو سه روز دیگه..چند روزی آموزشی و کار با اسلحه دارید و بعد اعزام میشید!!»
از خوشحالی در حال انفجار بودیم،تا شب در مسجد دور هم نشستیم و خوشحالی کردیم و قرار گذاشتیم که همان شب به مادرانمان اطلاع بدهیم.
هیچ وقت آن شب را فراموش نمیکنم.وقتی به خانه رفتم،مادرم در آشپزخانه بود و داشت شام درست میکرد.مرضیه گوشه ای نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد.وارد آشپزخانه شدم وسلام کردم.مادرم با دیدنم لبخندی زد و با محبت نگاهم کرد.با دیدن قیافه ام فهمید که حرفی دارم.همانطور که غذا را هم میرد گفت:«چیه مادر جون چی میخوای بگی!؟»
اصلا دلم نمی آمد که موضوع را بگویم و ناراحتی اش را ببینم،با هزار زحمت گفتم:«مامان،میشه یه لحظه بیاین تو حیاط!»
مادرم زهرا را صدا کرد،قاشق را به دستش داد و به دنبالم آمد.
روی پله نشستم،مادرم کنارم نشست و با هول و ترس پرسید:«چی شده قربونت برم؟!»
با صدایی خفه و به زحمت گفتم:«مامان ....من و رضا و علی.....اسم نوشتیم که بریم جبهه،پس فردا هم باید بریم برای آموزش!!»
یکهو رنگش مثل گچ سفید شد و لبانش شروع کرد به لرزیدن.دستپاچه گفتم:«مامان،فعلا که جایی نمیرم ،فقط میریم برای آموزش!»
با بغض گفت:«خب بعدش چی؟!»
سرم را پایین انداختم،صدای هق هق سوزناک مادرم عذابم میداد.بدون حرف از کنار مادرم بلند شدم و از خانه بیرون زدم.به سر کوچه که رسیدم،رضا و علی را دیدم که به سمتم می آیند.آنها هم به مادرانشان گفته بودند.مادر علی وقتی فهمیده بود که تصمیم پسرش جدی است رضایت داده بود،اما مادر رضا هم شروع به گریه و زاری کرده و کلی به رضا التماس کرده که از رفتن منصرف شود.چند ساعتی با هم قدم زدیم و بعد به خانه هایمان رفتیم.
وقتی در حیاط را باز کردم،پدرو مادرم را دیدم که هر دو در حیاط نشسته بودند.با دیدنم هر دو به طرفم آمدند.چشمان مادرم سرخ بود.مادرم محکم مرا در آغوش گرفت و گفت:«حسین،اگر بری و باایی سرت بیاد ،چه خاکی به سرم کنم؟؟!»
پدرم فوری گفت:«چرا نفوس بد میزنی زن!ان شاالله که میره و به سلامتی بر میگرده !!»
دوباره بغض مادرم شکست.طاقت نگاهها و گریه های سوزناک گاه و بیگاه مادرم را نداشتم،برای همین بدون خوردن شام به اتاقم رفتم تا بخوابم.
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻⚡️🌻