#مکیال_المکارم
📍 قسمت شصت و پنجم
✅ نتایج دعا برای فرج
💠آثار نیکی به والدین برای دعا کننده.....
تمام آثار و فواید و نتایج دنیوی و اخروی که بر نیکی به والدین هست، دعا کننده برای حضرت قائم علیه السلام خواهد داشت و بر اساس منابع اسلامی امام زمان علیه السلام پدر امت هستند.
💠 رعایت واداء امانت ....
امام علیه السلام امانت الهی است، چنانچه در زیارت جامعه آمده:
شمایید روشن ترین مسیر و استوارترین راه و...امانت حفاظت شده.
در بعضی زیارات آمده است:
شهادت میدهم به اینکه شما امانت محفوظ هستید.
نویسنده محترم در بیان معنای محفوظ دوازده وجه بیان میکنند که همه ی آنها به جز یازدهمین وجه به این معنی بر میگردد که: امامان علیهم السلام ودیعه وامانت الهی هستند که خداوند متعال در حفظ ورعایت خویش قرار داده...
در بخش دیگر وجوب حفظ امانت را طبق آیات شریفه قرآن بیان میفرمایند (آیات ۸ سوره مؤمنون ۵۸ نساء و ۲۷ انفال) و در بحث بعدی چگونگی رعایت آن امانت الهی ...که شرایطی را میطلبد که دعا کننده باید در خود به وجود بیاورد.
دعا برای تعجیل فرج از مصادیق رعایت امانت است، البته این امر واضح است و داشتن چنین روحیه ای تأسی جستن به حجت های الهی و یاری کردن آن حضرت به زبان و عمل است....
📚 منبع: مکیال المکارم
🍀گر قسمتم شود ڪہ تماشا ڪنم تو را
اے نور ديده جان و دل اهدا ڪنم تو را
🍀اين ديده نيست قابل ديدار روے تو
چشمے دگر بده تا تماشا ڪنم تو را
📍با مرور کتاب مکیالالمکارم با ما همراهباشید.
#امام_زمان
#عید_نوروز
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
#کلاس_مهدویت
#مهدویت
این از اختصاصات شما ملت بزرگ و شجاع است که میتوانید در زیر سایهی جمهوری اسلامی - یعنی در زیر سایهی ولیعصر(عجلاللهتعالی) - از قرآنتان، از اسلامتان، از مقدساتتان، از عفاف و عفتتان، و از ارزشهای اسلامیتان با همهی وجود دفاع کنید.
۱۳۷۰/۱۱/۳۰
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 راز صحیح دعا کردن و نزدیکی به اجابت
👤استاد فاطمینیا
اولین شهید قرن 15 ناجا
شهید منصور بزی ساکت
🔹ستوانیکم منصور بزیساکت از ماموران نیروی انتظامی شهرستان ایرانشهر در درگیری با اشرار مسلح بر اثر اصابت گلوله از ناحیه سر به شهادت رسید. شهید ساکن زابل بوده و یک دختر به نام ارغوان دارد
شادی روح تمام شهدا#صلوات
#امنیتاتفاقینیست
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
•°~🕌🕊
اینبیقراریِدلمابیدلیلنیست
ازخاکتربتتگِلماآفریدهشد ..♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#عید_نوروز
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
مداح_رضاشیخۍ_۲۰۲۲_۰۳_۲۴_۱۶_۰۹_۱۱_۵۴۴.mp3
3.63M
شبجمعهستهوایتنکنممیمیرم
تسبیح ترتبتمو میبوسم.جای ضریح
#ویژهشبزیارتۍ
کربلایی رضا شیخی
پیشنهادی
#شب_جمعه
#عید_نوروز
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
#مهرومهتاب
پارت۱۹۰
تا آخر هفته وضع به همین منوال بود،حسین شبها به محله قدیمی شان میرفت تا در عزاداری های هیئتشان شرکت کند.
صبح روز نهم محرم ،مشغول درست کردن غذا بودم که تلفن زنگ زد.گوشی را برداشتم که صدای سحر در گوشم پیچید:«سلام مهتاب جون،چطوری؟!»
خندان گفتم:«عه ...سلام سحر جون،من خوبم،تو چطوری،خانواده خوبن؟!»
با آن صدای مهربانش گفت:«ممنون عزیزم،همه خوبن،زنگ زدم امشب برای شام دعوتت کنم.»
با تعجب پرسیدم:شام!!!کجا؟!»
سحر خندید و گفت:«هیئت دیوانگان حسین،باید بیای مهتاب جون.»
مردد گفتم:«همونجا که حسین هر شب میره؟!»
سحر جواب داد:«آره،امشب حاج آقا خرج میده،تو هم باید حتما بیای.»
دو دل گفتم:«حالا تا شب ببینم چی میشه،شاید اومدم.»
سحر قاطعانه گفت:«شاید نه،حتما باید بیای.»
با بی میلی گفتم:«ان شاالله.»
وقتی گوشی را گذاشتم به فکر فرو رفتم.حتما حسین از سحر خواسته بود که به من زنگ بزند ،البته بد هم نبود ،هرسال تاسوعا و عاشورا به تماشای دسته های عزاداری میرفتم و دوست داشتم به یاد آن سالها ،امسال هم این کار را بکنم.
شب وقتی حسین آماده شد که به هیئت برود ،من هم مانتو بلند مشکی و روسری مشکی ام را پوشیدم.چادر مشکی ای که مادر علی از کربلا برایم آورده بود را محض احتیاط برداشتم و در کیفم گذاشتم.
حسین برای خداحافظی وارد اتاق شد که با دیدنم متعجب پرسید:«جایی میخوای بری؟!!»
لبخندی زدم و گفتم:«بله ...میخوام با آقامون برم هیئت.»
صورتش از شادی پر شد وگفت:«راست میگی؛چقدر خوشحالم کردی..پس بذار زنگ بزنم آژانس بیاد تا بریم،شبا وسیله سخت گیر میاد.»
با وجود مخالفت من ،حسین تاکسی گرفت.وقتی به محله قدیمی رسیدیم از ازدحام جمعیت تعجب کردم..کل محل با بیرق های سیاه و کتیبه های عزا آذین بسته شده بود.ماشین جلوی در سفید رنگی ایستاد.پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم.زنها و مردها داخل حیاط میشدند .همه زنها چادر به سر داشتند.با کمی مکث و دودلی،چادرم را از کیفم بیرون آوردم و بازش کردم.درست بلد نبودم ،حسین لبخندی زد و به سرعت به کمکم شتافت.با کمک حسین چادر را سر کردم و با دو دست رویم را گرفتم.
حسین خندید و گفت:«بارک الله،خوب بلدیا.»
بعد به حیاط اشاره کرد و گفت:«خرج انشب و پدر علی میده.ببین دارن تو حیاط شام درست میکنن.خانوما بالا هستن و مردا پایین.»
با اضطراب گفتم:«حسین ،من کسب رو نمیشناسم که.چیکار کنم.»
دستم را گرفت و گفت:«نترس عزیزم،خواهر علی با سحر خانوم خیلی وقته اومدن،برو تو؛ پیداشون میکنی.»
با خجالت وارد مجلس شدم.کفشهایم را در گوشه ای در آوردم و به جمعیت در هم فشرده زنان که تنگاتنگ هم روی زمین نشسته بودند خیره شدم.چراغها خاموش بود و فقط یک چراغ کوچک سبز در ابتدای ورودی روشن بود.
داشتم با چشم دنبال جایی برای نشستن میگشتم که دستی بازویم را گرفت :«مهتاب بیا اینجا بشین.»
برگشتم و به چهره اش خیره شدم.سحر بود.نفس راحتی کشیدم و گفتم :«سلام،چطوری منو دیدی تو این تاریکی؟!»
خندید و گفت:«سلام،از اول شب چشم به راهت بودیم...چشممون به در خشک شد..بیا اینجا برات جا گرفتیم.»
🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻🌙🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیلای جزیره مجنون
به یاد سردار دلها#صلوات💔
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست
#شب_جمعه
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج