💫نمــــــازِ
💫اولِــــــــ
💫وقتـــــــ،
💫رمــــــــزِ
💫استجابتـــِ
💫دعـــــــــا|🤲
التــماســـ دعـــای فرج
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۴۴
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
پرستار همانطور که مشغول پانسمان مچ پای بیمار تخت کناری بود، از مجید پرسید:
«چی شد آقا؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟»
مجید سرش را به سمت پرستار چرخاند
و جواب داد: «گفتن هنوز آماده نیس!» و باز روی سخنش را به سمت من بازگرداند
و با مهربانی ادامه داد: «دکتر گفته تا وقتی جواب آزمایش مشخص شه، باید اینجا
تحت مراقبت باشی.»
ناراحت نگاهش کردم و پرسیدم: «مگه نگفتن فقط فشارم پایین بوده ،خب پس چرا مرخصم نمیکنن؟»
با نگاه گرمش به چشمان بیقرارم
آرامش بخشید و آهسته پاسخ داد: «الهه جان! دکتر گفت بخاطر اینکه سردرد و سر
گیجه ت چند روز ادامه داشته، باید وضعیتت بررسی بشه! إنشاءالله زودتر جواب
آزمایش میاد، میریم خونه.»
با شنیدن نام خانه، اشک در چشمانم نشست و زیر
لب نجوا کردم: «دیگه کدوم خونه؟» قطره اشکی که تا روی گونه ام پایین آمده بود،
با دستم پا ک کردم و با لحنی غرق غم ناله زدم: «مجید... من طاقت ندارم ببینم
اون دختره جای مامانم رو گرفته...» نگاهش به غم نشست و زبان درد دلم باز شد: «مجید! دلم خیلی میسوزه! مامانم
خیلی راحت از دستم رفت! مجید! دلم خیلی برای مامانم تنگ شده!»
و چشمه
چشمانم جوشید و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش را شنیدم: «الهه جان! تو رو خدا گریه نکن!آروم باش !خدا بزرگه الهه جان! بخدا مامان دوست نداره تو اینجوری
گریه کنی...»
و صدایش از بغض به لرزه افتاد: «الهه! به خدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم! تو رو خدا گریه نکن!»
نمیدانم از وقتی خبر ازدواج پدر را شنیده بودم، بر دلم چه گذشته بود که دیگر
نمیتوانستم به گوش شنوا و چشم صبورش دست رد بزنم و از اعماق قلب غمگینم
ِ برایش درد دل میکردم: «مجید! دلم خیلی گرفته! خیلی زود بود که مامانم بره!
خیلی زود بود که بابام زن بگیره و یه دختر غریبه جای مامانم رو بگیره! مجید! دلم
میخواد فقط یه بار دیگه مامانو ببینم! فقط یه بار دیگه بغلش کنم! یه بار دیگه
باهاش حرف بزنم! مجید! بخدا دلم خیلی هواشو کرده!»
مردمک چشمانش زیر
بار غصه های دلم میلرزید و همچنان با نگاهش، صبورانه به پای گریه های
بی امانم نشسته بود که نگاهش کردم و عاجزانه ناله زدم: «مجید! من از دیدن این دختره
تو خونمون زجر میکشم!»
ردّاشک را از زیر چشمانش پاک کرد و
صادقانه پرسید: «میخوای از اون خونه بریم؟ میخوای بریم یه جای دیگه...»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۴۵
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
دستپاچه میان حرفش آمدم و با گریه گفتم: «نه! من دلم نمیخواد هیچ وقت از خونه مون برم! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! مجید! همه جای اون خونه
بوی مامانم رو میده!»
با نگاه مهربانش به چشمان خیسم لبخندی زد و پرسید:
ُ«خب پس چی کار کنیم؟ هر کاری دوست داری بگو من انجام میدم!»نگاهم را
به سقف سالن دوختم و با بغضی که مسیر صدایم را سد کرده بود، پاسخ دادم:
«دعا کن من بمیرم! دعا کن منم مثل مامان سرطان گرفته باشم...» که انگشتانم را
میان دستانش فشار داد و با خشمی عاشقانه تشر زد: «دیگه هیچ وقت این حرفو
نزن! هیچ وقت!»
نگاهش کردم و دیدم چشمانش از ناراحتی به صورتم خیره مانده
و نفسهایش از اضطراب از دست دادنم، به شماره افتاده است. برای چند لحظه
فقط نگاهم کرد و همچنانکه از روی صندلی بلند میشد، با صدایی گرفته زمزمه
کرد: «اگه میدونستی با این حرفت با من چی کار میکنی، دیگه هیچ وقت تکرارش نمیکردی!»
و به سرعت از تختم فاصله گرفت و از سالن بیرون رفت. با
چهار انگشت اشکم را از روی صورتم پاک کردم و همچنانکه به مسیر رفتنش نگاه
میکردم، باورم شد که چه بی اندازه دوستش دارم! احساس آشنا و شیرینی که
روزی ملکه تمام قلبم بود و حالا پس از روزها بار دیگر از مشرق جانم طلوع کرده و
به سرزمین وجودم سرک میکشید.
شاید مصیبت امشب آنقدر برایم سخت وسنگین بود و در عوض، مجید به قدری نجیب و مهربان دلداری ام میداد که
میتوانستم بار دیگر به جوانه زدن عشقش در جانم دل ببندم.
پرستار به سینی
غذای بیمارستان که هنوز دست نخورده روی میز کنار تختم مانده بود، اشاره ای
کرد و با تعجب پرسید: «پس چرا شام نخوردی؟»
لبی پیچ دادم و گفتم: :اشتها
ندارم!»
همانطور که فشار بیماری را میگرفت، به رویم خندید و با شیطنت گفت:
«با این شوهری که تو داری، بایدم ناز کنی و بگی اشتها ندارم!»
سپس صدایش را
آهسته کرد و با خنده ادامه داد: «داشت خودشو میکشت! هر چی میگفتیم آقا
آروم باش، بذار ما کارمون رو بکنیم، فایده نداشت! مثل اسفند رو آتیش بالا پایین
میرفت!»
سپس فشار خون بیمار را یادداشت کرد و به سمتم آمد تا جمله آخرش
را زیر گوشم بگوید: «قدرشو بدون! خیلی دوستت داره!»
و با لبخندی مهربان به
صورتم چشمک زد و رفت و من چه خوب میتوانستم حال مجید را در آن
لحظات تصور کنم که بارها بیقراریهایش را به پای رنجهایم دیده
بودم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۴۶
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
غیبتش چندان به درازا نکشید که با رویی خندان و یک پا کت بزرگ در
دستش بازگشت. کنارم نشست و همچنانکه ظرفهای غذا را از داخل پاکت
بیرون می آورد، با مهربانی پرسید: «الهه جان! سردردت بهتر شده؟»
به نشانه
رضایت از حالم لبخندی زدم و پاسخ دادم: «بهترم!»
با مهربانی بالشت زیر سرم را
خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید!» بسته را به
دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کننده ای ظرف
را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دوست نداری؟»
صورتم را
در هم کشیدم و گفتم: «نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!»
چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: «الهه جان! رنگت پریده! سعی
کن بخوری!»
سپس فکری کرد و با عجله پرسید: «میخوای برات چیز دیگه ای
بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.» که با
اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز
بکشم، شکایت کردم: «همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج
میره!» ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: «تو چرا نمیخوری؟»
لبخندی زد و در جواب اعتراض پر
ِمهرم، گفت: «هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.»
و من
همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: «نمی دونم بالاخره عبدالله چی کار کرد؟»
بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الآن بهش زنگ میزنم!» مشغول
شماره گیری شد که با دلسوزی خواهرانه ام، مانع شدم و گفتم: «نه! میترسم بفهمه
من اینجام، بدتر ناراحت شه!»
سپس به صورتش خیره شدم و با غصه ای که در
صدایم موج می زد، درد دل کردم: «مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم!»
و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم
نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: «مجید! میخوای چی کار
کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه.»
صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح
گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشوره ام را داد: «خب وهابی باشه!» و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد
و با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم
پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه!»
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۴۷
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
دلم لرزید و با
نگرانی پرسیدم: «مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول
داده که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه؟»
دیدم که انتهای چشمانش هنوز از
بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتی اش را در
جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: «الهه جان! تو نگران من نباش!سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!»
و من بیدرنگ پرسیدم: «خب
با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی
میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا
میکنه!»
سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد،
زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پر معنا
کلام مبهمش را تعبیر کرد: «هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکی
عزای امام
حسین ،انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش رو هم نداشته
باشه!»
و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانه اش به مذهب تشیع
غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم: «مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین لباس عزا بپوشی؟ منم قبول
دارم امام حسین نوه پیامبرهستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه
خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه
سودی داره؟»
به عمق چشمان شاکی ام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: «مگه تو
برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟»
و شنیدن همین پاسخ
شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینه ام به جوش آمده و عتاب
کنم: «یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الآن از
دنیا رفته، یکی میدونی؟!!!»
و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به
ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: «الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی،
منم امام حسین رو دوست دارم!»
با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم
پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت
گشودم: «پس چرا امام حسین جوابمو نداد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش
کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو
نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃
#جان_شیعه_اهل_سنت
فصل سوم
پارت ۱۴۸
نویسنده:فاطمه ولی نژاد
آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب میزد که بی آنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و
شانه هایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و
التماسم میکرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم
باش!»
از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به
ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بی صبرانه گریه میکردم و به بهانه
شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی
دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام
و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریه هایم، اشک
میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای ناله هایم، پزشک
اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟»
مجید با
سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که
پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟»
و پرستار
همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا
چند دقیقه دیگه آماده میشه.»
که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که
طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! هنوز شدیدا
حالت تهوع داره،نمیتونه چیزی بخوره.» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پر باشد،همان طور که به
سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو
میبینم.»
و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریه ام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت
ِ گذاشتم که دوست نداشتم بار
دیگر با مجید هم کلا شوم، ولی دل عاشق او بیِمهری ام را تاب نمی آورد که دوباره زیر گوشم زمزمه
کرد: «الهه جان...»و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که
حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم
نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی
آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود ازحضورش خسته میشدم.
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
#دلتنگی
آسمانسوخت،زمینسوخت
وباراننگرفت ؛
زندگیبعدِ'تو'برهیچکس
آساننگرفت
#مردمیدان
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌃 #نمازشب
و شب محفل انس دوستان خدا و تماشاگه راز عارفان است.👌
🖇...در حدیث قدسی آمده است که:
✨ای داوود! هر که شب نماز گزارد فقط به خاطر من،
آنگاه که مردم در خوابند، پس به فرشتگانم دستور می دهم تا برای او استغفار کنند و بهشت من مشتاق او گردد.
منبع: #رسالهلقاءالله، ص۱۲۹
🌱مومن حاضری #نمازشب_خون_بشیم؟🤩📿
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💠 نمازشببیستوپنجمماهشعبان
✨🌷 رسول خدا (ص) فرمود:
هرکس در شب بیست و پنجم ماه شعبان ۱۰ رکعت نماز بخواند؛
در هر رکعت یک بار سوره حمد و یک بار سوره تکاثر؛
پاداش کسانی که امر به معروف و نهی از منکر میکنند،
و همچنین پاداش هفتاد پیامبر را به وی اعطا میکنند.
خوندنش زیاد زمان نمیبره،دست بجنبون رفیق🍃🌷🌿
💫 سوره تکاثر :
❆ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
❆ أَلْهَـٰکُمُ التَّکَاثُرُ.
❆ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ.
❆ کََلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.
❆ ثُمَّ کَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ.
❆ کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ.
❆ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ.
❆ ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ.
❆ ثُمَّ لَتُسْأَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ.
#التماسدعایفرج
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#باامامزمانعجحرفبزنید📿
#نمازشبحتمابخونید🤲🏻
#وضوبگیرید💞
#التماس_دعای_فرج
#پایان_فعالیت_امروزمون✋🏻
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🍃🍂🌷🍃🍂🌷🍃🍂🌷
مطابق #محاسبات_نجومی
#تقویم_اسلامی_نجومی
💎پنجشنبه
۱۹ فروردین ۱۴۰۰
۲۵ شعبان ۱۴۴۲
۸ آوریل ۲۰۲۱
☝ صدقه اول صبح فراموش نشود.
🌸 اذکار پنجشنبه :
- لااِلهَ اِلَّا الله المَلک الحقُّ المُبین( 100مرتبه )
- یا غَفُورٌ یا رَحيمٌ
- یا رزاق (308 مرتبه بعد از نماز صبح) برای وسعت رزق
🌸 پنجشنبه ۲۵ ماه قمری برای کارهای زیر خوب است:
🔹تعلیم و تعلم
🔹امور کشاورزی
🔹دید و بازدید سیاسی
🔹دیدار بزرگان و علما
🔹امور معمول روزانه
🔹مسافرت در صورت ضرورت با صدقه باشد.
🌹نوزادی که در این روز به دنیا آید مبارک و خوش قدم است و عالم و دین شناس گردد به امید خدا.
✂ طبق روایات، #اصلاح (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، خوب است و باعث اصلاح شدن کارها می گردد.
♦ #خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن در این روز ،خوب و موجب صفای خاطر می شود به امید خدا.
🔸 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبی است. و موجب عزت و احترام می گردد.
💢️ این پنج شنبه برای #نوره_کشیدن (رفع موهای بدن با نوره) مناسب است.
👕پنجشنبه برای بریدن، دوختن، خریدن و پوشیدن #لباس_نو روز خوبی است و باعث می شود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
💢️️ وقت استخاره ،در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن
💫ذات الکرسی عمود ۹:۴۸
❣دعا در زمان ذات الکرسی مستجاب است.
🔴ذات الکرسی مخصوص روز #پنجشنبه است
📚منابع
📕حلیة المتقین
📗مجموعه تقویم های نجومی معتبر
📘مفاتیح الجنان
📒بحارالانوار
📔سایت ژئو فیزیک دانشگاه تهران
📓 مصابیح الجنان
📕تقویم نجومي اسلامی
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
﷽❣#سلام_امام_زمانم❣﷽
ای ڪاش همیشه یاورتــ باشم من
در وقت ظہــور، محضرتــ باشم من
ھر چند که نامه ام سیاهـــ است ولــی
بگـــذار سیاه لشڪرتــــ باشم من
#صبحتونمهدوے 🌼 🍃
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
☀️#نسیمحدیث☀️
☘️ امیرالمومنین امام علی (ع) :
✍️ در طلب روزی باشید، زیرا روزی برای #جوینده اش ضمانت شده.
📚 الارشاد، ج۱، ص۳۰۳
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درپِیدوست🍃🌷💫🌿
🗡 پسر فاطمه با تیغ علی برگشته!
ألْسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا مَوْلٰایَ یٰا
أَبٰا صٰالِحَ ألْمَهْدیٖ
روحیٖ لَکَ ألْفِدٰا
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#حجابتاجبندگی💫🌷
آهای بی حجاب✋
🍃امروز تو با نیروی انتظامی نمی جنگی...
💠امروز با ستادها و ارگان های امر به معروف نمی جنگی...
💫امروز این مسلمانان به نظر عقب افتاده نیستند، که با آنها می جنگی
تو امروز سربازی از سربازان
شیـ👹ـطانی
و
علیه خــــدا و قرآن می جنگی
و
نمی دانم می توانی حس کنی لشکری که در آن می جنگی،
شاید بسیار پر طرفدار و پر جمعیت باشد،و به ظاهر دارای حقانیت،
ولی شکست برای این لشکر از زمان های دور پیش بینی شده است....
به خودت بیا...🍃🌺
این بی حجابی تو تیری🏹 ست
به قلـــ❤ــب امام زمان (عج)..
#تاجبندگی💫🌷🌸🍃
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#داستانک🌸🍃💫
شخصی تعریف میکرد :
👈توی رستوران نشسته بودم که یک دفعه یه مَرده که با تلفن صحبت میکرد فریاد کشید و خیلی خوشحالی کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت :
همه کسانی که در رستورانند،
مهمان من هستن به
"باقالی پلو و ماهیچه"
"بعد از 18 سال دارم بابا میشم"
چند روز بعد تو صف سینما، همون مرد رو دیدم که دست بچه ی 3یا 4 ساله ای را گرفته بود و اون بچه بهش میگفت بابا..!
پیش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسیدم!!
مرد با شرمندگی زیاد گفت:
آن روز در میز بغل دست من، پیرمردی با همسرش نشسته بودند پیر زن با دیدن منوی غذاها گفت: ای کاش میشد امروز باقالی پلو با ماهیچه میخوردیم، شوهرش با شرمندگی ازش عذر خواهی کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند ...
من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پیرمرد بتونه بدون شرمندگی، غذای دلخواه همسرش را فراهم کنه!
ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭم ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ؛ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﮔﻪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺁﻭﺭﺩ، ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﻦ،
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﺶ ﺩﺍﺭﻩ!
ﻭ ﺍﮔﻪ ﻧﺨﻮﺭﯾﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ ...
«ﺣﻮﺍﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ»
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
#رهبرانه
ديديد،هنوزعشقݪشکردارد
ديديدڪهاينقافلهرهبردارد
ايماندهنهروانۍعهدشڪن
اينمُلکعلي،مالڪاشتردارد
#جانمنوسیدعلی🌷💫🌸🍃
⠀⠀⠀🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآل مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌺🍃🌸💫
#قولبهامامزمان
سوار اتوبوس بودیم.
جوانی کنارم نسشته بود. تاصدای اذان راشنید از راننده اتوبوس خواست تاهمان وسط بیابان برای نماز اول وقت نگه دارد،🚌🚶♂📿
راننده اول قبول نکرد🙅♂،امااصرار و خواهش های جوان پاهاےاورا از پدال گاز به ترمز انتقال داد🚦👣
بعدازخواندن نمازبه او گفتم:اقاچه اصرارےبود که حتمااول وقت بخونے وسط بیابون؟!🤔😕
یک ساعت جلوتر،هم رستوران بود🍱وهم نمازخانه🕌...
جوان تکانےخوردوگفت:نمےشد؛!
من قول دادهام که نمازمرا همیشه اولِ وقت بخوانم..😊
باتعجب گفتم:آففففرین چه خوش قول،😏حالابه کےقول دادےکه این قدر مهم است؟😟🧐
گفت:من در پاریس، درس میخوندم،اما اتاقی که گرفته بودم یک ساعت دورتر از پاریس بود،
صبح هابایک ماشین عمومےمےامدم🚎 وعصرهابرمےگشتم..خیلےهم اهل نماز نبودم..
چهارسال درس خوندم،روز اخر که امتحان نهایےبراےگرفتن مدرک بود فرا رسیدو من عازم پاریس شدم👨🎓
امادر راه ماشین خراب شدوراننده هرکارےکرد ماشین درست نشد.😩
اضطراب سراسر وجودم راگرفته بود؛😰اگر به این امتحان نمیرسیدم یک سال دیگر باید درس میخواندم📚
یک دفعه یاد امام زمان«ع»افتادم؛
در آن دیارغربت به ایشان گفتم :آقاجان اگراینجا به داد من برسےو به امتحانم برسم ،قول میدهم همیشه نمازم را اول وقت بخوانم.
بعداز چند لحظه آقایےسمت راننده رفت و با زبان فرانسوےمحلےاز راننده خواست تا ماشین اورا درست کند...
تادستےبه موتور ماشین زد ماشین روشن شد و من و مسافران دیگر سریع سوارشدیم که به کارمان برسیم...🏃♂
یک دفعه همان آقا به داخل ماشین نگاه کرد و به زبان فارسے به من فرمود :
#قولتیادتنره....و به پشت ماشین رفت..و من مات و مبهوت از ماشین پیاده شدم، ولےهیچ کس را ندیدم.
برای شادی قلب مهدی فاطمه#نمازاولوقتبخوانیم🌷💫🍃
ألْسَّلٰامُ عَلَیْکَ یٰا مَوْلٰایَ یٰا أَبٰا صٰالِحَ ألْمَهْدیٖ
روحیٖ لَکَ ألْفِدٰا
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
1_569291908.mp3
3.06M
نمایشنامه#یادت باشد
پارت6⃣
❣🍃🌷خاطرات شهید مدافع حرم
#حمیدسیاهکالیمرادی
به روایت همسر شهید🌺🌿💞🌸
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مطمئنی دوساعت دیگه هستی؟🙂
⭕️خیلی قشنگه حتما نگاه کنید☝️✨
#استادرائفیپور⭕️
#مرگ🔥
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🌙 مهمانی نزدیک شد! و ترسِ آنکه، از
جاماندگانِ شعبان باشم؛ مرا احاطه کرده است ...
و تو باز همان خدایی هستی؛ که از پیش،
برای تمام حادثههایم، چارهای کردهای.❤️
این روزها زیاد میگویم؛
” اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ قَدْ غَفَرْتَ
لَنَا فِی مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ؛
فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْه ”💫
تا ؛ تمام ترسم را در آغوش تو جا بگذارم،
و .. به ضیافت باشکوهت وارد شوم.
🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺
🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃
#دختران_حاج_قاسم
#فداییان_رهبریم♥️✋🏻
💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶
http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
🔻تـــــــرک نـــــمـــــاز
📛زمانیکه از اهل جهنم سوال میشود:
🔻"ماسلککم فی سقر"🔻
➖چه چیزهایی شما را به دوزخ کشانده است و بدان انداخته است؟
🔻"قالوا لم نک من المصلین"🔻
➖می گویند:(درجهان)از زمره نمازگزاران نبودیم.
📖 (قرآن کریم،المدثر۴۲-۴۳) 📖
🍁🍁
🌹رسول الله ﷺ فرمودند:
➖اولین چیزی که بنده در روز قیامت در مورد ان مورد محاسبه قرار می گیرد نـــمـــاز می باشد.
🔻که اگـــر نمازش قبول شود🔻
به سبب ان سایر اعمالش نیز قبول می شود
❌❌و اگر نمازش مردود شدە و به سوی وی بازگردانده شود
➖سایر اعمالش نیز #مردود می گردد