eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
476 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 『 پادگان عشق 』
😂🤣 یہ جا هست: شہید ابراهیم هادے پست نگہبانے رو زودتر ترڪ میڪنه👀 بعد فرمانده میگهـ🤨 300صلوات جریمتہ📿 یڪم فڪر میڪنہ و میگہ؛😌 برادرا بلند صلوات... همہ صلوات میفرستن😁 برمیگرده و میگہ بفرما از 300تا هم بیشتر شد...😂 🌙🌸
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهرم فراموش نکنیم شهدا برای دفاع از چه چیزی فرزندانشان را گذاشتند و رفتند؟ نکند شرمنده شهدا ومدیون فرزندانشان شویم 💔🍃💫 حفظ چــادر زخم ها را مرحم است دست رَد بر سینــه نامحـــرم است حفــظ چــــادر التــیــام دردهاست ســد محکـم در برابر نامرده‍است 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۴اردیبهشت سالروز تولد شهید 🌸🍃حمید سیاهکالی مرادی🍃🌸 هدیه به روح مطهرش پنج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعابرای فرج حضرت مولا فراموش نشود..... 🌸🍃ماه رمضان که ماه پرفیـــض خداست 🌸🍃هـنگام تقاضـــای ظـــــــهور مولاســـت 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💫🌷🍃🌸 افطار سینه زن ها با گریه می شود باز نوکر به یاد ارباب آب و غذا گرفته اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•.🌱.•° دعاےامیرالمومنیݩ‌هنگام‌افطار💓✨ ✨بِسمِ‌اللّٰهِ‌اللّهُمَّ‌لَڪَ‌ صُمناوعَلى‌رِزقِڪَ‌أفطَرنا فَتَقَبَّل‌مِنّاإنَّڪَ‌أنتَ‌السَّمیعُ‌العَلیمُ✨ 🤲🏻🌷🍃 🌸🍃اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم🌿🌺 🌸اللهم عجل لولیک الفرج❣🍃 ♥️✋🏻 💌دُخْتَرٰآنِْ حٰآجْ قْآسِــــــمْ💌↶ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۲۹ نویسنده:فاطمه ولی نژاد عبدالله روی دو زانو خودش را بیشتر به سمت کاناپه کشید و زیر گوشم گفت:«مجید بهم زنگ زد گفت بیام پیشت، خیلی نگرانت بود!» تا اسم مجید را شنیدم، پریشان نگاهش کردم و با دلواپسی پرسیدم: «حالش ِ خوبه؟» و طاقت نیاوردم جواب سؤالم را بگیرم و میان هق هق گریه، سر درد دلم باز شد: «از اینجا که میرفت حالش خیلی بد بود، سرش شکسته بود، همه صورتش ُ پر خون بود... عبدالله! مجید تقصیری نداشت...» نگاه عبدالله از حرفهایی که میزدم تغییری نکرد وظاهراً ً از همه چیز خبر داشت که با آرامش جواب داد: «میدونم الهه جان! الآن که اومدم خودم مجید رو دیدم. هنوز پشت در وایساده، بهم گفت چی شده.» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «الهه! مجید خیلی نگران حالته. چرا جواب تلفن رو نمیدی؟» با نگاهم به سیم بریده تلفن اشاره کردم و با صدایی که از حجم سنگین بغض بالا نمی آمد، جواب دادم: «بابا سیم تلفن رو پاره کرده، موبایلمم انداخت تو حیاط.» عبدالله نگاهی به در خانه انداخت تا مطمئن شود پدر در راهرو نباشد و با صدایی آهسته گفت: «مجید خیلی نگرانه! من الآن بهش زنگ میزنم، باهاش صحبت کن.» و من چقدر مشتاق این هم صحبتی بودم که گوشی را از دست عبدالله گرفتم و به انتظار شنیدن صدای مجید، بوقهای آزاد را میشمردم که آهنگ دلواپس صدایش در گوشم پیچید: «عبدالله! الهه رو دیدی؟ حالش خوبه؟» از حرارت محبت کلامش، قلب یخ زده ام تَرک خورد و با صدایی شکسته جواب دادم: «سلام مجید...» و چه حالی شد وقتی فهمید من پشت خط هستم که شیشه بغضش شکست: «الهه جان! حالت خوبه؟» و من با همه دردی که به جانم چنگ انداخته بود، باز میخواستم دلش را آرام کنم که با مهربانی پاسخ دادم: «من حالم خوبه! تو چی؟ خوبی؟» که آرام نشد و به جای جواب من، باز پرسید: «الهه جان! به من راست بگو! الآن چطوری؟» چقدر دلم میخواست کنارم بود تا آسمان سنگین غمهایم را پیش چشمان صبورش زار بزنم که نمیشد و نمیخواستم گلایه های من هم زخمی به زخمهایش اضافه کند که به کلامی شیرین جواب دلشوره هایش را دادم: «من خوبم مجید جان! الآن که صدای تو رو شنیدم، بهترم شدم! تو چطوری؟» و باز هم باور نکرد که صدای نفسهای خیسش درگوشم نشست و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! شرمندم، خیلی اذیتت کردم! ای کاش مرده بودم و امشب رو نمیدیدم که انقدر عذاب کشیدی!» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۳۰ نویسنده:فاطمه ولی نژاد عبدالله متحیر نگاهم میکرد که چرا اینچنین بیصدا اشک میریزم و من همچنان گوشم به صدای آرامبخش مجید بود تا نهایتا کمی آرام گرفتم و ارتباطمان پایان یافت و باز من در خماری لحظات حضور مجید در این خانه فرو رفتم که میشد امشب هم کنارم باشد و درست حالا که سخت محتاج حضورش بودم، از دیدارش محروم شده بودم. عبدالله با سایه سنگینی از اندوه و ناراحتی، دور اتاق میچرخید و اسباب شکسته را جمع میکرد و من با صدایی که میان هجوم بی امان گریه هایم گم شده بود، برایش میگفتم از بلایی که پدر به خاطر خوش خدمتی به نوریه و خانواده اش، به سر من و مجید آورده بود که نفس بلندی کشید و طوری که پدر نشنود، خبر داد: «مجید میخواست زنگ بزنه پلیس. هم بخاطر اینکه بابا سرش رو شکسته، هم بخاطر اینکه تو خونه خودش راهش نمیده. ولی ملاحظه تو رو کرد. نمیخواد یه کاری کنه که تو بیشتر اذیت شی. میخواد یه جوری بی سر و صدا قضیه رو حل کنه.» اشکی را که گوشه چشمم جمع شده بود، با پشت دستم پاک کردم و مظلومانه پرسیدم: «چی رو میخواد حل کنه؟!!! بابا فقط میخواد نوریه برگرده. نوریه هم تا مجید تو این خونه باشه، برنمیگرده. مگه اینکه مجید قبول کنه که سنی بشه!» از کلام آخرم، عبدالله به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه پرسید: «مجید سنی بشه؟!!!» و این تنها تصوری بود که میتوانست در میان این همه تشویش و تلخی، اندکی مذاق جانم را شیرین کند که شاید این آتشی که به زندگی ام افتاده، طلیعه معجزه مبارکی است که میتواند قلب پا ک همسرم را به مذهب اهل تسنن هدایت کند. 💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم۲۳۱ پارت نویسنده:فاطمه ولی نژاد با چشمان خمارم نگاهی به ساعت روی دیوار کردم. چیزی تا ساعت پنج صبح نمانده و باید مهیای نماز میشدم که از این بد خوابی طولانی دل کندم وبا بدن سنگین از روی تخت بلند شدم. یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگر روی دیوار خانه دست میکشیدم که دست دیگری برای یاری ام نمی دیدم تا بالاخره خودم را به بالکن رساندم و به یاد آخرین دیدار مجید، روی چهارپایه ای که در بالکن گذاشته بودم، نشستم. حالا سه روز میشد که در این خانه حبس شده و پدر نه تنها همه درها را به رویم قفل میکرد که حتی به عبدالله هم به سختی اجازه ملاقات با این زندانی انفرادی را میداد و عبدالله هر بار باید ساعتی با پدر مجادله میکرد تا بالاخره دل سنگش نرم شده و در را برای عبدالله باز کند. ابراهیم و لعیا و محمد و عطیه هم از ماجرا خبر داشتند، ولی جز عبدالله کسی جرأت نمیکرد به دیدارم بیاید. شاید ابراهیم و محمد میترسیدند که به ازای برقراری ارتباط با این مجرم، کارشان را از دست بدهند که هیچ سراغی از تنها خواهرشان نمیگرفتند. در عوض، عبدالله هر چه میتوانست و به فکرش میرسید برایم می آورد؛ از میوه های نوبرانه ای که به توصیه مجید برایم میگرفت تا گوشی موبایل و یک سیم کارت اعتباری که دور از چشم پدر آورده بود تا بتوانم با مجید صحبت کنم و حالا این گوشی کوچک و دست دوم، تنها روزنه روشنی بود که هر لحظه دوای دلتنگی هایم میشد. عبدالله میگفت هر چه اصرار کرده تا مجید به خانه مجردی او برود، نپذیرفته و شبها در استراحتگاه پالایشگاه میخوابد. بعد از عبدالله چه زود نوبت مجید شده بود تا از این خانه آواره شود و میدانستم همین روزها نوبت من هم خواهد رسید. در این دو سه روز،چند بار درِ ِ این خانه به ضرب باز شده و پدر با همه کوه غیظ و غضبش بر سرم آوار شده بود تا طلاقم را از مجید بگیرم و زودتر نوریه به این خانه برگردد و من هر بار در دریای اشک دست و پا میزدم و التماس میکردم که مجید همه زندگی ام بود. چند بار هم به سراغ نوریه رفته بود تا به وعده طلاق من هم که شده، او را به این خانه بازگرداند، ولی آتش کینه نوریه جز به یکی از سه شرطی که پدرش گذاشته بود، خاموش نمیشد. پدر هم به قدری از مجید متنفر شده بود که حتی به سنی شدنش هم رضایت نمیداد و فقط مصمم به گرفتن طلاق دخترش بود. دیشب هم که بار دیگر به اتاقم هجوم آورده بود، تهدیدم کرد که فردا صبح باید کار را تمام کنم و حالا تا ساعاتی دیگر این موعد فرامیرسید. 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃 🍃💞🍃💞🍃💞🍃 💞🍃💞🍃💞🍃 فصل سوم پارت ۲۳۲ نویسنده:فاطمه ولی نژاد نماز صبح را با بارش اشکی که لحظه ای از آسمان دلتنگ چشمانم بند نمی آمد، خواندم و باز خسته به رختخوابم خزیدم که احساس کردم چیزی زیر بالشتم میلرزد. از ترس پدر، موبایل را در حالت سکوت زیر بالشتم پنهان کرده بودم و این لرزه، خبر از دلتنگی مجید میداد و من هم به قدری هوایی اش شده بودم که موبایل را از زیر بالشت بیرون کشیدم و پاسخ دادم: «جانم...» و در این صبح تنهایی،صدای همسرم از هر صدایی خوش تر بود:«سلام الهه جان!خوبی؟گفتم موقع نمازه ،حتما بیداری.» بغضی که از سر شب در گلویم سنگینی میکرد، فرو خوردم و با مهربانی پاسخ دادم: «خوبم! تو چطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟ جات راحته؟» و شاید میخواست بغض صدایش را نشنوم که در جوابم لحظه ای سا کت شد، سپس زمزمه کرد: «جایی که تو نباشی برای من راحت نیست...» و من چه خوب میفهمیدم چه میگوید که این شبها خانه خودم برایم از هر زندانی تنگ تر شده بود، ولی در جوابش چیزی نگفتم وسکوتم نه از سرِ بیتفاوتی که از منتهای دردمندی بود و نمیدانستم با همین سکوت ساده با دلش چه میکنم که نفسهایش به تپش افتاد و با دلواپسی پرسید: «میخوای چی کار کنی الهه ؟ عبدالله بهم گفت که بابات پاشو کرده تو یه کفش که باید طلاق بگیری...» شاید ترسیده بود که من قدم به جاده طلاق بگذارم که اینچنین صدایش از اضطراب از دست دادنم به تب و تاب افتاده و باز باورش نمیشد چنین کاری کنم که صدایش سینه سپر کرد: «ولی من بهش گفتم الهه میاد پیش من. میای دیگه، مگه نه؟» و من با همه شبهای طولانی تنهایی ام که به سختی سحر میشد، تصمیم دیگری گرفته بودم که آهسته پاسخ دادم: «مجید! من از این خونه جایی نمی رم.من نمیتونم از خونوادم جدا شم، اگه میخوای تو بیا!» و با همین چند کلمه چه آتشی به دلش زدم که خا کستر نفسهایش گوشم را پر کرد: «یعنی چی الهه؟ یعنی چی که نمیای؟ من چجوری بیام؟ مگه نشنیدی اونشب چی گفتن؟ تو باید یا با من بیای یا اینکه از من جدا شی! یعنی چی که با من نمیای؟!!!» و من که منتظر همین لحظه بودم، جسورانه به میان حرفش آمدم: «نه! یه راه دیگه هم هست! تو میتونی سنی بشی! اونوقت میتونیم تا هر وقت که میخوایم تو این خونه با هم زندگی کنیم!» شاید درخواستم به قدری سخت و گستاخانه بود که برای چند لحظه حتی صدای نفسهایش را هم نشنیدم و گمان کردم گوشی را قطع کرده که مردد صدایش کردم: «مجید! گوشی دستته؟» 💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃