eitaa logo
ܦ̇ܝ‌ܝ̇‌ܝ̇ߺܥ‌‌ߊ‌ܔ حߊ‌ܥܼܢ ܧߊ‌ܢܚܩܢ
401 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ صبح زود،با هر بدبختی بود تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم. اینجوری وجدانم آرامش میگرفت، مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود بزرگترين گناه مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست. یادمه این حرف امام علی بود. پس نا امیدی جایی نداشت . منم با تمام وجودم امید داشتم به نگاه خدا. از مولا علی مدد گرفتم و دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم. بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه، برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان رفتم و منتظر ایستادم. زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد . سریع خودم رو نزدیکش رسوندم و گفتم:«سلام.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت:«سلام؛ شما اینجا چی کار میکنید ؟»نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم:«باشما یه کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟!» مردد گفت:«بله..... بفرماید بریم خونه، بابا خونه هستن.» فوری گفتم:«نه نه،خونه نه اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم بعد با حاجی .» مکثی کردم و گفتم:«این نزدیکی یه پارک هست. من زیاد مزاحمتون نمیشم،لطفا.» 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨