🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت103
صبح زود،با هر بدبختی بود
تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم. اینجوری وجدانم آرامش میگرفت،
مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود
بزرگترين گناه مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست.
یادمه این حرف امام علی بود.
پس نا امیدی جایی نداشت .
منم با تمام وجودم امید داشتم به نگاه خدا.
از مولا علی مدد گرفتم و دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم.
بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه،
برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان رفتم و منتظر ایستادم.
زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش
ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد .
سریع خودم رو نزدیکش رسوندم و گفتم:«سلام.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت:«سلام؛ شما
اینجا چی کار میکنید ؟»نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم:«باشما یه کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟!»
مردد گفت:«بله..... بفرماید بریم خونه، بابا خونه هستن.»
فوری گفتم:«نه نه،خونه نه
اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم
بعد با حاجی .»
مکثی کردم و گفتم:«این نزدیکی یه پارک هست.
من زیاد مزاحمتون نمیشم،لطفا.»
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨