🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت135
سوجان
این مشکل امروز من و روجا نبود؛
روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد،
وفردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود؛
چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره.
خواستم دوباره از حضور آقا محمد خوداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد.
••••
امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود...
بدون هیچ اذیتی صبحانه شو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم.
باذوق فراوون لباسهاشوپوشید و گفت:«مامان از این گیره ها هم به موهام بزن،
همه ی اینا واسه خودمه ؛ببین عمو محمد برام خریده.»
گیره های قشنگی بودن؛تو دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردم و چند گیره به موهاش زدم.
دخترکم راضی شد ومن خوشحال.
صدای زنگ آیفون اومد و این یعنی آقامحمد هم رسید.
در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم.
بر خلاف سکوت من، روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدن و برای امروز نقشه میکشیدن.
•••••
داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودن.
صمیمیت و نزدیکی خانواده هاقشنگ مشخص بود.
چشمم به روجا افتاد ،داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد.
آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم شد، و به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده.
چند لحظه بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتن و پدر و مادر ها کنار هم روی صندلی ها نشستن.
من و آقا محمد هم روی اولین صندلی های خالی ؛ منتظر اجرای نمایش روجا
نشستیم.
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨