eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
476 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ همون طور که دایی پیش بینی کرده بود شد ، من هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودن پوشه ی مدارک رو به نازنین رسوندم. نازنین از این برد خوشحال و سرخوش، پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم. دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد، با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه ی زن عمو و حاجی ، و هم بچه ها همه جوره مورد محافظت هستن ولی باز هم نگرانی و دلشوره رهام نمی کرد ... پیش دایی رفتم و پرسیدم:«حالا چی میشه؟!!» نگاهم مرد و گفت:«فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده .» با تعجب گفتم:«ردیاب؟!» لبخندی،زد و گفت:«بله داخل اون پوشه یه ردیاب جاسازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم.!» نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که وقتی اون پوشه رو بهش دادم، اصلا یک درصد هم شک نکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا برم خونه حاجی و اونجا باشم تا خیالش راحت باشه ؛ منم که جایی نداشتم راهی خونه حاجی شدم. •••• ازدقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود، سوجان خانم هم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد. منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه. تا نزدیکای ظهر با هزار دلهره خودم رو سرگرم روجا کردم که بهو زنگ خونه زده شد. همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم:«من باز میکنم حاجی.» و فورا بلند شدم. همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد و سلام آرامی گفت. منم بدون نگاه جوابش رو دادم. از موقعی که اومدم بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود. آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم . دلم عاشق شده که شده... ولی سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم و نمیخواستم بیشتر از این غرورم بشکنه. 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨