🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت41
بعد از خوردن شام حاجی برای حساب کردن بلند شد که خودم رو سریع بهش رسوندم و گفتم:«حاج آقا من حساب می کنم !»
با مهربونی گفت:«فرقی نمی کنه پسرم مهمان ما باشید .»
قبول کردم و گفتم:«پس تا وقتی که همسفر هستیم یه بار هم باید مهمون من باشید .»
حاجی خندید و گفت:«بسیار عالی؛
ان شاالله اگر عمری باقی باشه و توفیق بشه چشم .»
چون هر چی تلاش کردم که پول رو من حساب کنم و حاجی نذاشت
به طرف میز رفتم تا راهی هتل بشیم...
سوجان
منو نازنین از در رستوران خارج شدیم. گرم حرف زدن بودیم و هنوزچند قدمی از رستوران دور نشده بودیم که صدای فریاد یه مرد بلند شد :«هی یابو کوری مگه؟!»
من و نازنین باهم به عقب برگشتیم که ببینیم چی شده؟
دیدیم یقیهی آقا محمد رو یه مرد هیکلی گرفته!
بابا جلو رفت که جدا شون کنه:«ولش کن آقا چرا اینجور میکنی؟!»
آقا محمد با تعجب رو به بابا گفت:«حاجی من اصلا بهش نخوردم !
خودش وسایلش رو ولو کرد!
الکی داد بی داد میکنه...!»
بعد عصبی گفت:«یقه م رو ول کن !»
مرد هیکلی که خیلی عصبی بود رو به آقا محمد گفت:«پسرک پرو مگه کوری جای معذرت خواهی کردنت زبون هم میریزی؟»
اون مرد بی توجه به اطرافیان شروع کرد به فحاشی...
که شرم دارم از گفتنش...
آقا محمد که کاملا مشخص بود عصبانیه
اون مرد رو پرت کرد روی زمین و
شروع به زدنش کرد ...
✨🍄🍃✨🍄🍃✨🍄✨