🍃🍄✨🍃🍄⚡️🍃🍄🍃🍄
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت42
بابام هر چه تلاش کرد که جداشون کنه بی نتیجه بود.
توی ضربه ای که ناخواسته اون مرد هیکلی به بابام زد
بابام نقش برزمین شد...
هینی کشیدم و دست نازنین رو محکم فشردم.
نازنین مات صحنه ی روبه رو بود که
پای بابام جدا شد وعبا و عمامه اش یه طرف افتاد.
وقتی مردم اطراف برای کمک اومدن و اون دوتا رو تا حدودی جدا کردند پا تند کردم سمت بابام .
اول از همه پاش رو کنارش گذاشتم و
بعد دنبال عمامه ی خاکیش میگشتم که دیدم دست نازنینه، عباش رو برداشتم،خاکش،رو تکوندم و رو دوشش انداختم.
نازنین خاک عمامه رو گرفته بود و با احترام داد به پدر ؛ پدرم پاش رو درست کردو با کمکم بلند شد.
نازنین نزدیک گوشم آروم گفت:«پای بابات....»
لبخندی زدم و گفتم:«به قول خودش یادگار جنگه.!»
کم کم مردمی که اطرافمون بودن بیشتر شدن و همون موقع بود که آژیر پلیس هم به گوش رسید .
آقامحمد و اون مردی که بی دلیل باعث این دعوا شده بودن راهی آگاهی شدن .
نگاه نگران نازنین باعث شد ما هم پشت سرشون راه بیوفتیم .
✨🍄🍃✨🍄🍃✨🍄🍃