🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت44
به هتل که رسیدیم با سوال نازنین همه وایستادیم:«حاج آقا پای شما چرا اینجوری بود؟!»
آقا محمد خواست چیزی بگه که پدر با لبخندی رو به نازنین گفت:«تنهایادگاری که از جنگ دارم..»
نازنین با کمی مکث پرسید:«مگه شماجنگ هم رفتید؟!»
پدر با لبخند جواب داد:«اگرخداقبول کنه خادم رزمنده ها بودیم.»
پدرم وقتی نگاه گیج نازنین رو دید با لبخندی که من عاشقش بودم به سمت خلوت هتل اشاره کرد و گفت:«بیا دخترم بیا کنار سوجان ،اینجا بنشینیم تا بهت کاملا توضیح بدم.
اصلا یه قصه ی زیبا از دوران جنگ برات تعریف میکنم ؛چه طوره؟!»
نازنین دستش رو به هم زد و گفت:«عالیه من سرو پا گوشم...»
آقامحمد با خنده رو به پدر کردوگفت:«ما چه کنیم حاجی؛ بمونیم یا بریم ؟
مارو دعوت نکردی واسه شنیدن
قصه ت !!»
پدر دستی به پشت آقا محمد زد و گفت:«اصلا اگر شما نباشی این قصه ها گفتن نداره!!!»
روی مبل ها نشسته بودیم که نگاهم میخ دایی شد ؛تمام مدت بی حرف کناری ایستاده بود.
نزدیکش شدم و گفتم :«خوبی دایی جون؟
چیزی شده ؟!»
خونسرد و همان طور که نگاهش به رو به رو بود گفت:«شما این خواهر رو برادر رو چقدر میشناسید؟!»
نگاهشون کردم و گفتم:«هیچی ؛ همین دیروز باهاشون آشنا شدیم .»
دایی متفکرانه گفت:«نمی دونم چرا حس خوبی بهشون ندارم .»
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨