eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
486 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ به هتل که رسیدیم با سوال نازنین همه وایستادیم:«حاج آقا پای شما چرا اینجوری بود؟!» آقا محمد خواست چیزی بگه که پدر با لبخندی رو به نازنین گفت:«تنهایادگاری که از جنگ دارم..» نازنین با کمی مکث پرسید:«مگه شماجنگ هم رفتید؟!» پدر با لبخند جواب داد:«اگرخداقبول کنه خادم رزمنده ها بودیم.» پدرم وقتی نگاه گیج نازنین رو دید با لبخندی که من عاشقش بودم به سمت خلوت هتل اشاره کرد و گفت:«بیا دخترم بیا کنار سوجان ،اینجا بنشینیم تا بهت کاملا توضیح بدم. اصلا یه قصه ی زیبا از دوران جنگ برات تعریف میکنم ؛چه طوره؟!» نازنین دستش رو به هم زد و گفت:«عالیه من سرو پا گوشم...» آقامحمد با خنده رو به پدر کردوگفت:«ما چه کنیم حاجی؛ بمونیم یا بریم ؟ مارو دعوت نکردی واسه شنیدن قصه ت !!» پدر دستی به پشت آقا محمد زد و گفت:«اصلا اگر شما نباشی این قصه ها گفتن نداره!!!» روی مبل ها نشسته بودیم که نگاهم میخ دایی شد ؛تمام مدت بی حرف کناری ایستاده بود. نزدیکش شدم و گفتم :«خوبی دایی جون؟ چیزی شده ؟!» خونسرد و همان طور که نگاهش به رو به رو بود گفت:«شما این خواهر رو برادر رو چقدر میشناسید؟!» نگاهشون کردم و گفتم:«هیچی ؛ همین دیروز باهاشون آشنا شدیم .» دایی متفکرانه گفت:«نمی دونم چرا حس خوبی بهشون ندارم .» 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨