eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
485 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨ ✨🍄🍃✨🍄🍃 🍃🍄✨ امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی میشه من واقعا باید این کار رو بکنم یا نکنم؟ سر زن عمو ودختر عموم چی میاد؟ کلافه و سردرگم تو همین فکر ها بودم که در اتاق به صدا در آمد.با صدای بلند گفتم:«بله؟!!» «داداش جون آماده نشدی ؟!» صدای نازنین بود ،مگه ما قرار بود بریم جایی؟!! پاشدم در رو باز کردم و نازنین رو با کمی فاصله جلوی در کناره دختر حاجی دیدم .تا منو دید لبخندی زد و گفت:«داداش‌!! چرا هنوز آماده نیستی. بعد میگن خانم ها دیر حاضر میشن . زود باش الان حاجی هم میاد!!!» وقتی دید از هیچی خبر ندارم رو کرد به دختر حاجی و گفت:«سوجان؛ من با اجازه یه کمکی به داداش بکنم تا زودتر آماده بشه بریم.» دختر حاجی با متانت گفت:«باشه عزیزم من منتظرم.» نازنین از کنارم رد شد و وارد اتاق شد و آروم گفت:« مگه اون گوشیتو چک نکردی؟؟؟!» با تعجب گفتم:«نه!!» نازنین کلافه گفت:«ای بابا محمد؛ اصلا حواست نیستا برا چی ما اینجاییم‌!!» هنوز منظورش رو نفهمیده بودم وگفتم:«خب حالا مگه چی شده؟ !» عصبی گفت:«زود بپوش برای آخرین بار با حاجی و دخترش بریم حرم تا من جا پای این دوستی رو خوب محکم کنم. درضمن یه پیراهن یشمی داشتی اونو بپوش یکم تو چشم باشی !» این رو گفت و رفت بیرون. منم به ناچار سریع همون پیراهن یشمی رو پوشیدم و واسه رفتن آماده شدم... 🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨