🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت54
امروز روزآخر این سفره و ما هنوز کاری نکردیم مشخص نیست آخر این داستان چی میشه من واقعا باید این کار رو بکنم یا نکنم؟
سر زن عمو ودختر عموم چی میاد؟
کلافه و سردرگم تو همین فکر ها بودم که در اتاق به صدا در آمد.با صدای بلند گفتم:«بله؟!!»
«داداش جون آماده نشدی ؟!»
صدای نازنین بود ،مگه ما قرار بود بریم جایی؟!!
پاشدم در رو باز کردم و نازنین رو با کمی فاصله جلوی در کناره دختر حاجی دیدم .تا منو دید لبخندی زد و گفت:«داداش!!
چرا هنوز آماده نیستی. بعد میگن خانم ها دیر حاضر میشن .
زود باش الان حاجی هم میاد!!!»
وقتی دید از هیچی خبر ندارم رو کرد به دختر حاجی و گفت:«سوجان؛ من با اجازه یه کمکی به داداش بکنم تا زودتر آماده بشه بریم.»
دختر حاجی با متانت گفت:«باشه عزیزم من منتظرم.»
نازنین از کنارم رد شد و وارد اتاق شد و آروم گفت:« مگه اون گوشیتو چک نکردی؟؟؟!»
با تعجب گفتم:«نه!!»
نازنین کلافه گفت:«ای بابا محمد؛ اصلا حواست نیستا برا چی ما اینجاییم!!»
هنوز منظورش رو نفهمیده بودم وگفتم:«خب حالا مگه چی شده؟ !»
عصبی گفت:«زود بپوش برای آخرین بار با حاجی و دخترش بریم حرم تا من جا پای این دوستی رو خوب محکم کنم.
درضمن یه پیراهن یشمی داشتی اونو بپوش یکم تو چشم باشی !»
این رو گفت و رفت بیرون.
منم به ناچار سریع همون پیراهن یشمی رو پوشیدم و واسه رفتن آماده شدم...
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨