🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت85
یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود
ولی زیاد طول نکشید که گفت:«به مامان گفتم ولی گفت
برات از همون عروسکا برداشتم.
فکر کنم دیگه اینو واسم نمیخره!»
اینو گفت و رفت سمت مادرش.
عروسک رو برداشتم و به فروشنده گفتم:«اینم کادوکنید لطفا.»
بعد از حساب کردن و بردن وسایلها داخل ماشین نگاهم به روجا بود که نگاهش به همون عروسک کادو پیچ میخ شده بود.
دلم طاقت نیاورد منتظر نگهش دارم
رو زانو روبه روش نشستم،
عروسک رو به طرفش گرفتم و گفتم:«تاحالا کسی منو به زیبایی تو عمو صدا نکرده، وقتی میگی عمو من خیلی خوشحال میشم.»
کمی سرمو چرخوندم رو به دختر حاجی و گفتم:«با اجازه ی شما خانم ،من برای روجا خانم کادو خریدم تا ازش تشکر کنم اشکالی که نداره؟!»
روجا یه نگاه به کادوی توی دستم میکرد، یه نگاهی به مادرش ؛منتظر اجازه ی مادرش بود.وقتی مکثش طولانی شد دوباره پرسیدم:«اشکالی نداره؟«
دختر حاجی با کمی تعلل گفت:«نه ولی...»
همین که گفت نه ،کادو رو سمت روجا گرفتم و گفتم:«بفرما عموجون مامانتم اجازه داد.»
روجا با خوشحالی کادو رو گرفت و بوسه ای به گونه م زد و با خوشحالی گفت:«ممنون عمو تو خیلی خیلی خوبی.»
دستی به روی گونه م کشیدم. با لبخندی از ته دلم، روجا رو به بغل گرفتم و سمت ماشینرفتیم.
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨