🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت91
چند روزی از اون ماجرا میگذشت.
دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند .
هیچ خبری هم از حاجی نبود.
دلم نمیخواست از طریق نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم.
دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد،
اونجا حاجی رو میشد دید.
امشب چقدر این مسجد شلوغ بود.
آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم
من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش؛
با اینکه عباو عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بد جور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم.
یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم:«سلام حاجی، قبول باشه.»
به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ
به طرف خلوت تر حیاط کشید و گفت:«سلام مومن ،کجایی تو؟!»
گوشی من خراب شده بود ،ریست کردم شماره شما هم پاک شده بود ،آدرسی هم نداشتم.
کمی ترسیدم و گفتم:«خیره حاجی؛ کارم داشتی؟!»
دستم و فشرد و با محبت گفت:«بله آقا محمد؛
روجای من رو بهم برگردوندی!
من یه تشکر نکردم ازت.»
با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم و برای عوض شدن بحث گفتم:«حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می پزید، امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده.»
خندید و گفت:«برای سلامتی روجا، مادرش نذر کرده.
هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه
الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم ،خوب شد اومدی.
راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم.»
نگاهش کردم و گفتم:«اختیار دارید حاجی
کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم.»
بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود .
حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم.
رفتم کنارش لب حوض نشستم وگفتم:«کسی میدونه فرشته ی کنار حوض، اسم قشنگش چیه؟!»
فوری با اون صدای قشنگش گفت:«عموووووو!!»
قند تو دلم آب شد و گفتم:«جون عمو!
تو که روجای خودمون هستی!!»
بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم وگفتم:«چرا تنها نشستی عموجون؟!»
با لبخند قشنگی گفت:«مامان گفت بشینم تا خودش بیاد ؛میخوایم بریم یه جای خوب خوب .»
کنجکاو شدم و پرسیدم:«اونجای خوب اسمش چیه؟
عمو رو نمیبری؟!»
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨