🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت95
وقتی سرمرو بلند کردم
دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم.
دست کش و روپوش و ماسک زده بود و با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود.
انگاری همه رو می شناخت که باهمه، بامهربونی وصمیمیت حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد.
حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت:«آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم.»
با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی؛
منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم.
بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند.
روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آب و خاک ناموس کشیده بودند جان میگرفت.
از غم عزیزانی میگفتند که کنار هم جنگیده بودند.
از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند .
از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه که روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن .
از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی های دوستانشون حرف میزدند .
اینقدر حرفهاشون برام جدید و جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقیه رو با جان و دل فقط گوش میکردم.
جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند از روی لبشون محو نمیشد.
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨