eitaa logo
فرزندان حآج قٵسِـــم
485 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
49 فایل
▒هَݩــۉز هـــم بــڑﭑے شـــهـید شڍݩ ڢْࢪصت هسـت▒ 🌱ڍڷ ࢪﭑ بآیـــڍ صـﭑڢْ ڪࢪڍ🌱 به یاد سࢪدار دلــ♥️ــها•| **تبادل ادمینی نداریم** کپی آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی وتعجیل در فرج مولا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🍃🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙 پارت۱۶ نویسنده:ت،حمزه لو صبح زود با صدای زنگ ساعت بیدار شدم . مخصوصاً ساعت را تنظیم کرده بودم تا برای ساعت ۷ صبح بیدارم کند. می دانستم اگر زنگ ساعت نباشد حتماً خواب می مانم . شب قبل تا دیر وقت بیدار بودم و بعید نبود که به موقع بیدار نشوم . با رخوت و سستی از جایم بلند شدم ،صبح های پاییزی، سردی و تاریکی هوا باعث میشود به سختی از گرمای رختخواب جدا شوی. به هرحال بلند شدم و صورتم را شستم همه خواب بودند و من آهسته به آشپزخانه رفتم تا چیزی بخورم. یک لیوان شیر برای خودم ریختم و با تکه ای کیک که از دیشب مانده بود به اتاقم برگشتم . جزوه هایم را مرتب کردم . با به یاد آوردن کلاس آنروز ،آه از نهادم بر آمد . امروز باید می رفتم و ناز آقای حل تمرینی را میکشیدم . حتی اسمش را به یاد نداشتم ولی از یادآوری شیطنت هایم که باعث شد کلاس حل تمرین به هم بخورد خجالت کشیدم . از آن موقع دوهفته می گذشت و انگار در این مدت عقل من رشد کرده بود و تازه می فهمیدم که چه کار زشتی کرده بودم. در آن مدت با دیدن رفتار بچه های سال بالایی و شخصیت و وقار آنها تازه متوجه شده بودم که دانشگاه کجاست و فهمیده بودم رفتار بچگانه من نه تنها باعث جذابیت و جلب محبت نمی شود بلکه باعث بدنام شدن و پایین آمدن شخصیتم هم میشود. این کارها شاید در دبیرستان جالب باشد ولی در دانشگاه باعث می شد از چشم همه بیفتم و اساتید و دانشجویان به عنوان یک بچه لوس و بی ادب از من یاد کنند . آخرین جرعه شیرم را که خوردم صدای ماشین لیلا که زیر پنجره پارک شد را شنیدم و با عجله قبل از اینکه زنگ بزند جلوی در رفتم. وقتی در را باز کردم، لیلا پشت در بود و با دیدن من حسابی ترسید. با خنده گفتم :«سلام؛ ترسیدی!!!؟» لیلا هم خنده اش گرفت و گفت:« سلام!!!! پشت در کشیک میکشیدی؟!» سوار شدیم و لیلا حرکت کرد. کمی که گذشت لیلا پرسید:« به چی فکر می کنی ؟ناراحتی؟؟!» سرم را تکان دادم و گفتم :«نه فکر میکردم امروز به این یارو چی بگم!؟» لیلا با کنجکاوی پرسید :«کدوم یارو!!!!؟» با ناراحتی گفتم:« همون آقای حل تمرینی رو میگم دیگه!!!» لیلا با خنده گفت:« آهان!! بابا ناراحت نباش، برو بگو ببخشید و قال قضیه رو بکن .» گفتم:« کاش همه چیز با همین یک کلمه تموم بشه!» لیلا راهنما زد و گفت:« حل میشه ؛نترس!!» سر کلاس ادبیات حواسم پرت بود، استاد داشت شعری از حافظ را معنی می کرد و من یاد حرف های دیشب پرهام افتادم ،قبل از این که دانشگاه قبول شوم پرهام قبله آمال من بود ، گاهی وقتها عکسشو به مدرسه می بردم و جلوی دوستام پز می‌دادم و چند تا چاخان هم سر هم می کردم. آن روزها آرزو داشتم پرهام کمی به من توجه کند. ناخداگاه کارهایی هم میکردم که می دانستم دوست دارد. یک بار دفتر خاطراتم را از روی سادگی به پرهام داده بودم و بعدا مطابق با جواب پرهام به سوالها رفتار می کردم *چه رنگی دوست داشت ؟؟صورتی + پس لباس صورتی می پوشیدم. * چه غذایی دوست داشت؟؟ فسنجون +پس باید به مامانم بگم امشب که دایی اینا میان خونمون فسنجون درست کنه.... 🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃
🌻🍃🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙 پارت۱۷ نویسنده:ت،حمزه لو اما حالا انگار آن روزها مال خیلی وقت پیش بود، مال وقتی که من کودک بودم . دیشب حرفهایی را شنیدم که آرزو داشتم یکی دوسال پیش می زد، شاید آن موقع اگر این حرف‌ها را می‌زد با اشتیاق قبول می‌کردم ولی حالا ..... با تکان دست آیدا به خودم آمدم ،همه نگاه‌ها متوجه من بود و من، اما اصلاً متوجه نبودم. استاد دوباره تکرار کرد:« پس صنعت به کار رفته در این بیت چیه خانم مجد؟؟؟!!!» با لکنت گفتم :«ب ب بخشید استاد، اصلا متوجه نبودم.!!» استاد با اینکه خیلی رنجیده بود حرفی نزد و از سوالش صرف نظر کرد. بعد از اتمام کلاس بچه ها دسته دسته کلاس را ترک کردند و من اما همچنان نشسته بودم ‌. سرانجام لیلا گفت:« واااا؛ تو امروز چته مثل پونز چسبیدی به صندلی، پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره دیگه!!» پاک یادم رفته بود. با بیزاری بلند شدم و گفتم :«حالا کجا دنبالش بگردم!؟» لیلا در حالیکه کلاسور من را هم همراهش می آورد گفت:« حالا بیا، میریم از اتاق استادا سوال می کنیم !» راه پله ها ،طبق معمول شلوغ بود . صدای همهمه بچه ها فضا را پر کرده بود وقتی پشت در اتاق اساتید رسیدیم با التماس به لیلا گفتم :«لیلا !میشه تو بپرسی، میترسم سرحدیان نشسته باشه خجالت میکشم برم تو !!» لیلا حرفی نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد چند لحظه پشت در پا به پا می کردم تا آمد. با خوشحالی گفت:« اسمش ایزدیه؛ باید بری ساختمان روبه رو،اتاق ۳۰۱ !» درست روبروی دانشگاه ما ساختمان دو طبقه ای بود که مربوط به امور اداری و دفتری دانشگاه می شد. چند تا کلاس و آزمایشگاه هم آنجا بود ولی ما تا به حال گذرمان به آن جا نیفتاده بود. به دنبال لیلا به آن طرف به خیابان رفتم و پس از بازرسی خواهران وارد شدیم آنجا هم با ساختمان ما فرقی نمی‌کرد ساختمان قدیمی و کهنه ای ،که معلوم بود قبلاً مسکونی بوده . وقتی پشت در اتاق ۳۰۱ رسیدیم تابلوی کوچکی نظرمان را جلب کرد روی تابلو نوشته شده بود .....«واحد فرهنگی و عقیدتی»...... نگاهی به لیلا انداختم و با ابرویم به تابلو اشاره کردم . لیلا هم شانه ای بالا انداخت و گفت :«چاره‌ای نیست!!!» با کمی دلهره موهایم را کاملاً زیر مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صدای مردانه‌ای بلند شد «بفرمایید » در را باز کردم و بسم الله گویان وارد شدم اتاق کوچکی بود با دو میز و چند صندلی پشت یکی از میزها مردی میانسال با ریش و سبیل انبوه نشسته بود پیراهن و کت تیره به تن داشت و عینک بزرگی به چشم زده بود. سمت راست پشت میز دیگری آقای ایزدی نشسته بود ،یک کامپیوتر هم جلویش بود و اصلاً متوجه من نشد . زیر لب سلام کردم و در را پشت سرم بستم . مرد عینکی با دیدنم سر به زیر انداخت و گفت :«سلام علیکم، بفرمایید!!» لحن خشک و جدیش کمی ترسناک بود با دلهره گفتم:« با آقای ایزدی کار داشتم!!!!» ایزدی با شنیدن اسمش سر بلند کرد و آهسته گفت:« بفرمایید؟؟» 🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6017100021776779603.mp3
3.62M
•°🌱 🎧 شب جمعه ست هوایت نکنم میمیرم -من‌دلم‌میخواد ‌برای‌تو‌بمیرم -با‌نوای‌تو‌بمیرم..💔😇 ..🌱 http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💌🍃 🗣 💟تعجبــ استــ از کسے کہ میخواهد به کمالاتــ عالیہ برسد اما اهل نماز شبــ نیستــ .!!!!! 👈🏻ما ندیدیم ڪسے را، ڪه بدون نــماز شبــ خواندن بــہ جایے رسیده باشد. ❤️ ═══•❁❀❁•═══ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
اشک چشمم بارشی بی منتهاست ابتدایش "مشهد" است و انتهایش "کربلا" ست 🌻http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem ⠀⠀ོ ⠀ ⠀⠀⠀⠀⠀⠀⠀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ـبِـ‌سمِـ‌الله‌الࢪحمــݩِ‌الࢪحیـمـ🌸 💎 🌤أنا خاتم الأوصياء وبي يدفع الله البلاء عن أهلي وشيعتي 🌤 من آخرين وصي هستم. خداوند به وسيله‌ي من بلاها را از کسان و شيعيانم دفع مي‌کند. 📚 كمال الدين و تمام النعمة / ج 2 / 441 / 43 ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
کنیزبٵنو؁بےنشآنـ ـ: ≪࿙🇮🇷͜͡◈͜͡📿࿚≫ 😊 💔 بغض کرده بود.😖 از بس گفته بودند:بچه است، زخمی بشود آه و ناله میکند😟 و عملیات را لو میدهد شاید هم حق داشتند.😕 نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقی ها.اگر عملیات لو میرفت غواص ها( که فقط یک چاقو داشتند ) قتل عام میشدند😨😢 فرمانده که بغض و اشتیاقش  را دید، موافقت کرد😍 اواخر عملیات توی گل و لای کنار اروند ، در ساحل فاو دراز کشیده بود.😔 جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.😞 یا کوسه برده بود یا خمپاره....😭 دهانش را هم پر گل کرده بود تا عملیات را  لو ندهد...😭💔 بچه بود...💔بچه ای بزرگـــ....💔
کنیزبٵنو؁بےنشآنـ ـ: ❬☁️🍃❭ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ در روایات می گشٺ دنبال ←علائم ظهـــــــور...⁉️ ←گفتمش نگرد! ←علامٺ همین جاسٺ! با تعجـب نگاهـــــــــم ڪرد ڪہ گفتم: علامٺ ماییــم❗️ عوض شدیـــم می آیــــد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺... هر چیزی که به قیمت از دست دادن آرامشِ تو تمام شود زیادی گران است رهایش کن...(:💛 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌼🌿ـ ـ ـ ـ ـ ✨الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ✨ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
کنیزبٵنو؁بےنشآنـ ـ: 🌹 آن شهیدی که شب ۱۱ ماه رمضان حضرت بقیه الله (عج) را دید به ما میگوید: اگر ذره ای از ولایت فاصله بگیریم، شکستمان نه؛ نابودیمان حتمی است. 👈 به نقل از پدر شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده در دیدار با رهبر انقلاب
کنیزبٵنو؁بےنشآنـ ـ: بچہ‌هاتــون رو از خدا نترسونین ! آدم‌هــا اگر از چیزۍ بترسن، نمۍتونـن اونـو دوست داشتـہ باشن .. اونا رو از دورۍ خدا بترسونین،، نه از خودِ خــُدا • (:
🦋🌱🌷 .• 🌱«اللہم‌لا‌تَڪِلنِےإِلَے نَفسـےطَرفَةَ‌عینِِ‌أَبَداََ»🌸 خدایا!‌هیچ‌گاهـ‌مرا‌بہ♥️ اندازهـ‌یڪـ‌چشم‌برهم🌱 زدنـ،بہ‌خودم‌وامگذاࢪ🖐🏻 .• اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌱 ꧁•°┅🍃🌺❀🌺🍃┅°•꧂ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|❥⇠ •|❥⇠ گفتم : نگرانتیم...! اینقدر‌ موقع اذان توۍ جاده‌ نزن‌ کنار‌ نماز بخونی ... چند دقیقه دیرتر چی میشه؟ افتادۍ دست کوموله‌ها چی؟ خندید! گفت: " تمام‌ جنگ‌ ما بخاطر همین‌ نمازه!" تمام‌ ارزش‌ نماز هم‌ توی‌"اول‌ وقت" خوندنشه 😇📿 ♥️ ━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
خواب عجیب سردار احمدکاظمی
نشر=صدقه جاریه🌷🌱💫 التماس دعا🤲🏻🦋 http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴‏از فکه، کانال کمیل و چذابه که دل میکندیم تا به سمت دهلاویه و هویزه برویم، از بستان و روی این پل فلزی بر فراز کرخه پر آب رد میشدیم همین ۲ سال پیش بود امروز در کرخه کور نه آبی مانده و نه صدای کاروان راهیان نور می آید انگار برکت رفته.... http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
ما عشق شهادتیم و این باور ماست سربند حسین ابن علی بر سر ماست یک جمله ی ما امید دشمن را برد "سید علی خامنه ای رهبر ماست" http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
•♡•🦋🌹 ✨ ‌ فَاصـبِر‌ اِنّ‌ وَ‌عدَاللهِ حَقٌ..🌱•• صبرداشته‌باش... قطعـاوعدھ‌خد‌احق‌است💛 روم۰۶۝ http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
⚡️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود⚡️ 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، 🌻 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، 🌻 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
⇛@avayezohor.mp3
7.4M
سلام زندگیم،سلام عشق من سلامٌ علیک حجة ابن الحسن 🎶محمد حسین پویانفر آقای غریبمان ،از شیعیانش التماس دعا دارد🤲🏻🦋 بسیار برای فرج من دعا کنید،که گشایش شما هم درآن (فرج)است. اللهم عجل لولیک الفرج🌸🌷🌱 http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
💯💯💯حتما بخوانید💯💯💯 قسمت اول ⭕ *هنوز جای تاوَلها روی مچ دستم باقیست*❗ 🛑خاطره ای عجیب از راویِ کتاب سه دقیقه در قیامت ✔️(این خاطره، در ویرایشِ جدید به کتاب اضافه شده است) 📗كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته . ✍️ *اصل داستان* يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار ميرفتم . يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. ✴️بي مقدمه سلام كرد و گفت:ميخواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي عقب بود. اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟ گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم . خيلي تشكر كرد و پياده شد . ✴️من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و ... چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم . ✳️همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهرًا او خوب مرا ميشناخت! شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه اي با شما كار دارم. گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبودكهيك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود . ✴️ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم. گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد . گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم. ✳️گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! درسته که مسائل ديني رو رعايت نميكردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شدهام . يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم . ❇️من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشتهام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم ،تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم! من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما ،ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم! ✴️دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعله ور بود. اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم. ✴️يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكني؟ گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي ام وارد نكنم . حتي در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و... ❇️آن فرشته گفت: بله، درست ميگويي، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي! وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟!!!! ادامه دارد...... http://eitaa.com/Maktab_haj_Gasem
لحظات‌ناب‌بندگے❤️ دریڪ‌قرارمعنوی❤️ برسجاده‌عاشقے❤️ میرسدبانگ‌اذان‌بازمرامیخوانے🌱 تادهۍ‌این‌دلِ‌بے‌حوصله‌راسامانی💔 بارالهاتوهمانےڪه‌درهرنفسۍ✨ بهترازمن،همه‌احوال‌مرامیدانے🦋 ✨بِســـمِـ‌اللّہ‌اَݪْـــرَّحْمــݧِ اَݪْـــرَّحیـــݥــ✨ اللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن‌🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن🤲 〰🕊🍃🌻🍃🕊〰 ✨🕊بشتابیدبه‌سوےنمازاول‌وقت 🍃🌻〰🕊〰🌻🍃 🌿↷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🍃🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙 پارت۱۸ نویسنده:ت،حمزه لو عصبی جلوی میزش رفتم و گفتم :«راستش! من اومدم خدمتتون که....» آقای ایزدی منتظر نگاهم می کرد. با جسارت نگاهش کردم، چشمان گیرایی داشت . روی هم رفته قیافه‌ای داشت که با دیدنش به جز کلمه مظلوم چیزی به یاد آدم نمی آمد. با دیدن نگاه خیره من سر به زیر انداخت و گفت:« بفرمایید!! من در خدمتتان هستم.» نمی‌دانستم سرزبان درازم چه بلایی آمده بود، با مشقت گفتم:« من مجد هستم؛ این ترم با آقای سرحدیان ریاضی
۱
داریم، شما دو هفته پیش برای حل تمرین.......» آقای ایزدی که تازه متوجه شده بود سری تکان داد و گفت:« آهان !!» دوباره گفتم :«انگار من باعث رنجش شما شدم !حالا اومدم که!! یعنی آقای سرحدیان گفتن که شما ناراحت شدید.» آقای ایزدی سر بلند کرد و به من نگاه کرد . نگاهم را دزدیدم و سر به زیر انداختم. با آرامش گفت:« نه؛ من از شما رنجشی به دل ندارم، به شما حق میدم؛ شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه شدید، وقت میبره که به این محیط عادت کنید!!» امیدوارم نگاهش کردم و گفتم :«پس شما برمیگردید؟؟!» سری تکان داد و گفت:« من که حرفی ندارم !اون روز هم اگه رفتم برای این بود که یه وقت بهتون بی احترامی نکنم .» با شادی گفتم:« باز هم عذر می خوام!!!!! پس شما تشریف بیارید ،همه منتظر هستند.» از جایش بلند شد و گفت:« شما بفرمایید من هم میام » خوشحال از اتاق خارج شدم، لیلا پشت در منتظر بود. با خنده گفتم :«بیا بریم، راضی شد بیاد.» وقتی وارد کلاس شدیم بچه ها مشغول حرف زدن بودند، با دیدن من یکی از دخترها پرسید:« چی شد!! میاد خیر سرش یا نه؟!!» با صدای بلند گفتم:« من رفتم راضیش کردم، دیگه خود دانید !دوباره اگه قهر کرد و رفت به من ربطی نداره ها!!! گفته باشم!!!» یکی از پسرها با خنده گفت:« شما دست به صندلی ها نزنید ،کسی ازتون انتظاری نداره !!» بعد همه خندیدند و من سرخ از خجالت سر جایم نشستم. وقتی آقای ایزدی در را باز کرد برخلاف دفعه پیش همه ساکت شدند، البته کسی به احترام ورودش از جایش بلند نشد. از مسخره‌بازی هم خبری نبود آقای ایزدی سلام کرد و سر رسیدی که همراه داشت روی میز استاد گذاشت. چند نفری از جمله من جواب سلامش را دادیم . بعد از پرسیدن شماره تمرین‌ها و زدن ماسک سفیدش شروع به حل تمرین ها کرد . این بار کسی حرفی نزد و همه شروع به یادداشت برداشتن کردند. به جز صدای برخورد قلم و کاغذ و قیژ قیژ ماژیک روی تخته صدایی نمی آمد لحظه ای سر بلند کردم و به هیکل لاغر آقای ایزدی نگاه کردم . یک بلوز ساده سفید و شلوار پارچه ای طوسی رنگی به پا داشت ؛کفش هایش کهنه ولی تمیز و واکس خورده بود. به دستهایش که ماژیک را محکم گرفته بود نگاه کردم، دست دیگرش را هم روی تخته گذاشته بود. ناخن‌هایش به طرز عجیبی کبود بودند ناگهان به طرف کلاس برگشت !!لحظه ای چشمانش به من افتاد؛ چشمان درشت و قهوه ای رنگش پر از سادگی و معصومیت بود، حالتی که حتی در چشم‌های برادرم سهیل سراغ نداشتم . بقیه صورتش زیر ماسک سفید رنگ پنهان شده بود . سرم را پایین انداختم و شروع به نوشتن کردم . وقتی تمرین ها تمام شد، آقای ایزدی پرسید:« کسی سوالی نداره؟؟» هیچ کس جوابی نداد؛ ایزدی دستانش را به هم مالید و گفت :«خیلی ممنون از توجهتون خداحافظ!!» 🌻🌙🍃🌻🌙🍃🌻🌙🍃