eitaa logo
🤶🏻مامانوئل🤶🏻
743 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
سلام دوست عزیزم🤶🏻 من مهلام مامان🤱🏻علی کوچولو(سوپراستار کانال😂) قراره بهترین کانال خرید جمعی باقیمت رقابتی رو بسازیم همچنین آموزش و هرچیز جذابی پیدا کنم میزارم تا از روزمرگی مون فاصله بگیریم😎 🎁همراهم باش تا با شگفتانه ها حالت خوب بشه🎁 @Mahlaershadi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 به یاران پیوست 🔹، جانباز و آزاده دفاع مقدس و راوی کتاب‌های «عصرهای کریسکان» و «شنام» ساعتی قبل در بیمارستان ساسان تهران دار فانی را وداع گفت. 🎥فیلم مربوط به دیدار او و جمعی از نویسندگان و راویان جنگ با است. eitaa.com/fatemiioon_news
🔺 کلامی از علما ⭕️ ❓چرا نباید دیده حقارت به دیگران داشته باشیم؟ eitaa.com/fatemiioon_news
این هم مزد این هفته ات. حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: آقا، کارگر نمی خوای؟ همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند: نه. تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت: چکار داری؟! با صدای زار گفتم: آقا، کارگر نمی خوای؟ آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت: بیا بالا. بعد یکی را صدا زد و گفت: یک پرس غذا بیار. چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم: نه، ببخشید، من سیرم. آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: پسرم، بخور. غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت: از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم. برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. 📚برگرفته از کتاب از چیزی نمی ترسیدم خاطرات خود نوشت شادی ارواح طیبه و شهدا و اموات به خصوص سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم eitaa.com/fatemiioon_news
🚩بسم رب الشهدا و الصدیقین من قاسم هستم، ، ادا کردن قرض پدر پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم: کارگر نمی خواهید؟ و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت: اسمت چیه؟ گفتم: قاسم گفت: چند سالته؟ گفتم: سیزده سال گفت: مگه درس نمی خونی!؟ گفتم: ول کردم. گفت: چرا؟! گفتم: پدرم قرض دارد. وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: آقا، تو رو خدا به من کار بدید. اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: می تونی آجر بیاری؟ گفتم: بله. گفت: روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی. خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: ادامه دارد...👇👇👇 eitaa.com/fatemiioon_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 🔺 🌹 امروز متعلق است به: 💎 حضرت حسن بن علی العسكری (عليه السّلام) eitaa.com/fatemiioon_news
ای سهی قامتِ گل‌بویِ صنوبر بَرِ ما سایهٔ سرو قدت دور مباد از سَرِ ما... eitaa.com/fatemiioon_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏠 🎥 اثر فوق‌العاده‌ی کردن در بهبود روابط همسران ⭕️ دکتر سعید عزیزی 🦋 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🦋 🤲 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲 eitaa.com/fatemiioon_news
🔴 امروز وزیر انرژی و رئیس کمیته اقتصادی ایران و روسیه به همراه معاون وزیر خارجه به استقبال در فرودگاه رفتند؛ هنگامی که و اردوغان به روسیه سفر کردند استاندار و شهردار سوچی از آن دو استقبال کردند... ✍حسن صادقی نژاد eitaa.com/fatemiioon_news
واکنش گنجی به اظهارات eitaa.com/fatemiioon_news
👈 برای بار چندم امروز دوباره وارد کردن 😱 سینه چاکان و دلسوختگان انقلاب چرا صداشون در نمیاد ؟؟ 🤔🤔 مگه نفرمودن واکسن انگلیسی و آمریکایی ؟ ⛔️😠😠 سکوت 🤫🤫 فقط واکسن بزن 😏😏 eitaa.com/fatemiioon_news
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 نخست‌ وزیر انگلیس می‌گوید: پاسپورت‌ ، محدودیت‌های اجتماعی، و اجبار شھروندان‌ به پوشیدن‌ ماسک‌ صورت، در انگلیس‌خاتمه می‌یابد. از این‌ به بعد‌ دولت‌ هیچ‌ سرویسی‌ را منوط‌ به تزریق‌ واکسن‌ و یا داشتن‌ ماسک‌ صورت‌ نخواهد کرد. ⚠️⚠️ و انتظار می‌رود اخبار شوک‌آوری‌ درباره‌ عدم موفقیت‌ واکسن‌ها و آنھا در آینده‌ نزدیک‌ پخش‌ شود🤔 eitaa.com/fatemiioon_news