📖 #خاطرات_شهدا 🌹
حاج احمد در یڪی از عملیاتها زخمی شده بود و یڪی از پاهایش هم در گچ بود .
او هر روز بین ساعت 11 تا 12 برای تعویض پانسمان بہ بیمارستان مےآمد ، اما یڪ روز نیامد و از آنجا ڪه بسیار دقیق و مقرراتی بود این غیبتش موجب نگرانی همہ شد .
با پیگیری و پرس و جو فراوان یڪی از رزمندگان گفت : حاج احمد از صبح تا عصر در حمام بوده است ، خطاب بہ رزمنده گفتیم او نباید انقدر در حمام بماند ، ممڪن است گچ پایش نم بڪشد .
🌹👈سراسیمہ بہ حمام رفتیم و صحنہ عجیبی را مشاهده ڪردیم ... گچ پای حاج احمد ڪاملا سالم بود اما از انگشتانش خون مےچڪید .
حاج احمد در حال شستن لباس همہ رزمندگانش بود . وقتی علت را پرسیدیم در جواب گفت : " حواسم بہ گچ پایم بود ، چون ڪه بیتالمال است . "
#حاج_احمد_متوسلیان
#سالروز_ربوده_شدنشان
#یازهرا...🌹🍃
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🍃🌺🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌺🍃
#خاطرات_شهدا
✨﷽✨
💠 خاطرهای از شهید رجایی 💠
✍حاج آقای قرائتی نقل کردند: شهید رجایی یتیم بود، بزرگ شد، در تهران با یک کسی برای خرجی شان دوره گردی می کردند، یعنی با دوچرخه قراضه یک چیزی در بازار تهران می خریدند، در کوچه پس کوچه ها، محله فقرا، می فروختند. شریکش برای من گفت!!! یک سال با یک دوچرخه قراضه با شهید رجایی قبل از اینکه معلم شود کار می کردیم، بعد از یک سال هشت هزار تومان گیرمان آمد. شهید رجایی گفت: تو شش تا بچه داری، شش تومان تو بردار، من فعلا دو تا بچه دارم، دو تومانش را من برمی دارم. چه زمانی از این دو تومان گذشت؟ آن زمانی که با دو تومان می شد تهران یک قطعه زمین خرید، الان با چند ده میلیون هم زمین گیرت نمی آید، اصلا رجایی روحش بزرگ بود. یتیم بود، اما بزرگ بود، یک لحظه از دو هزار تومان گذشت. و آدم هم هست اگر یک جعبه گز می خواهد بدهد به یک کسی، نصف روز فکر می کند. دو تا خودنویس در جیبش هست، یکی را می خواهد بدهد به کسی، یک ربع فکر می کند، بدهم؟ ندهم؟ نکند بدهم پس ندهد. . .
💥آن وقت این مرد بزرگ، زمانی که به عنوان رئیس جمهور ایران رفت در سازمان ملل سخنرانی كند كارتر رئیس جمهور آن زمان آمریكا از او وقت ملاقات خواست، این معلم ایرانی به او اجازه ملاقات نداد، این عزت است که در سایه ایمان به خدا به دست می آید.
#طنزجبهه
@fatemiioon_news
بسم رب الشهدا
پس گردنی!
هنوز انقلاب اوج نگرفته بود. مردم و دانشجوها شعار میدادن: «قانون اساسی، اجرا باید گردد». من و رحمت الله هم بعدش داد میزدیم: «این شاه آمریکایی، اخراج باید گردد». همینطور که داشتیم میرفتیم یهو یه نفر محکم زد پس کله مون! اول فکر کردیم مأمورا هستن، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم ابراهیم همته! آخه تنظیم شعارا با اون بود. گفتیم: «برای چی میزنی؟!» گفت: «برای اینکه اخلال میکنین، با این شعارا ممکنه مردم بترسن ودیگه جمع نشن. اینا مال مراحل بعدیه». روزای دانشگاه و مبارزه گذشت و انقلاب پیروز شد و بعد جنگ و... حاج همت شد فرماندهي لشکر. یه روز بهم گفت: «یادته یه پس گردنی بهت زدم؟ یا حلالم کن یا قصاص!» باورم نمیشد هنوز یادش باشه! دلم نمیخواست ناراحت بشه. بهش گفتم: «قصاص میکنم!» بعد رفتم طرفش و بغلش کردم؛ بوسیدمش وگفتم: «قصاص شدی!» بعد طرف دیگه صورتش رو بوسیدم و گفتم: «اینم از طرف رحمت الله که الآن مفقوده، مطمئن باش که قصاص شدی». چیزی نگفت، ولی لبخند رضایتی رو صورتش بود.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
فضیلتهای ماندگار، ج8، ص27 و 28
آیت الله خامنه ای دام ظله
آگاهی سیاسی را در خودتان تقویت کنید که فریب تبلیغات دشمن را نخورید. این هم یک رکن اساسی است. از این هم نمیشود گذشت. به خصوص شما جوانانی که مشغول تحصیل علم هستید، نمیتوانید از این بگذرید.
بیانات در آستانه سالروز تسخیر لانه جاسوسی.1373
#انتخابات
#ماه_شعبان
#خاطرات_شهدا
@fatemiioon_news
✍5 دقیقه قبل ازاینکه برم یکی اومد نشست بغل دستم گفت :آقا یه خاطره برات تعریف کنم ؟ گفتم : بفرمائید !
🔻یه عکسی به من نشون داد یه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله ای بود گفت : این اسمش عبدالمطلب اکبری هست این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود در ضمن کر و لال هم بود ،
یه پسرعموش هم به نام غلام رضا اکبری شهید شده، غلام رضا که شهید شد عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش با ما حرف می زد ما هم گفتیم : چی می گی بابا !؟ محلش نذاشتیم ، می گفت : هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نذاشت .
🔻گفت : دید ما نمی فهمیم بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید روش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری ، بعد به ما نگاه کرد گفت: نگاه کنید! خندید ما هم خندیدیم گفتیم شوخیش گرفته می گفت: دید همه ما داریم می خندیم طفلک هیچی نگفت سرش رو انداخت پائین یه نگاهی به سنگ قبر کرد با دست پاکش کرد سرش رو پائین انداخت و آروم رفت.
فرداش هم رفت جبهه ، 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقیقاً تو همین جایی که با انگشت کشیده بود خاکش کردند وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود اینجوری نوشته بود: 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
👈یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند یک عمر هرچی می خواستم به مردم محبت کنم فکر کردند من آدم نیستم مسخره ام کردند یک عمر هرچی جدی گفتم شوخی گرفتند یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم خیلی تنها بودم یک عمر برای خودم می چرخیدم یک عمر...
🔻 اما مردم ! حالا که ما رفتیم بدونید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم گفت: تو شهید می شی جای قبرم رو هم بهم نشون داد این رو هم گفتم اما باور نکردید !
حجة الاسلام انجوی نژاد
#انتخابات
#خاطرات_شهدا
#نطنز
#سعید_محمد
#ماه_رمضان
@fatemiioon_news
✅ #خاطرات_شهدا
🌹🕊 #شهید حمید سیاهکالی مرادی
🍊 حمید آقا بیشتر با دستش بعد از #نماز تسبیحات میگفت ✋🏻
و انگشتاشو فشار میداد ⛈
وقتی اینو ازشون پرسیدم که چرا؟
میگفتن: بندهای انگشتامو فشار میدم تا یادشون بمونه و اون دنیا🍃 برام گواهی بدن که با این دست #ذکر خدا رو گفتم ✨🌸
#شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات ✨
eitaa.com/fatemiioon_news
#خاطرات_شهدا🕊
✨در مرام من نیست!
🍃#شهیدجنتی فرمانده لشکر زینبیون بود. دو نفر از دوستانش برای بُردنِ طرح آزادسازی منطقهای، نزد محمد در اتاقش رفتند؛ گویا هوا هم بسیار گرم بود. وقتی با کولرِ خاموشِ اتاق وی مواجه میشوند، میپرسند حاجی چرا کولر گازیات را روشن نمیکنی؟ محمد هم میگوید: بچهها نزدیک خط زیر آفتاب میجنگند! در مرام من نیست زیر کولر بمانم و بچههایم در گرما باشند.
#شهید_محمد_جنتی
#سالروز_شهادت
eitaa.com/fatemiioon_news