eitaa logo
603 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
@
مشاهده در ایتا
دانلود
ezdevag Z&A98.mp3
زمان: حجم: 46.14M
#ازدواج_حضرت_زهرا_و_امیرالمومنین_علیهما_السلام ۹۸/۵/۱۲ سخنران: سرکار خانم اسدیان موضوعات: #تربیت_پسر #آخرین_درجه_ظلم_والدین #آزمایش #فرار_از_جهنم #احکام_عقد_ازدواج #بگو_چشم #اخلاص #خداشناسی #تو_بهشتی_نیستی #نوکری_امام_حسین #راهِ_میان‌بُر #من_طَلبنی_وَجدنی #عشقِ_امیرالمومنین و... @fatemiioon110 یاعلی!...
لذا بلند شدیم و این عمل را همراه با آن آقا انجام دادیم. پس از نماز آن آقا یک خواندند که من از نظر مضامین مانند آن دعا را نشنیده بودم. حال خوشی داشتند و اشک از دیدگانشان جاری بود. من سعی کردم که آن دعا را حفظ کنم ولی آقا فرمودند: این دعا مخصوص است و تو هم آن را فراموش خواهی کرد. سپس به آن آقا گفتم: ببینید آیا توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو. من هم به آیات آفاقیه و انفسیه بر وجود خدا استدلال کردم و گفتم: من معتقدم که با این دلایل، خدایی هست. فرمودند: برای تو همین مقدار از کافی است. سپس اعتقادم را به مسئله برای آن آقا عرض کردم. فرمودند: اعتقاد خوبی داری. بعد از آن سؤال کردم که: به نظر شما الآن حضرت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در کجا هستند. حضرت فرمودند: الان امام زمان در خیمه است. سؤال کردم: روز عرفه، که می گویند حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در عرفات هستند، در کجای عرفات می باشند؟ فرمود: حدود جبل الرحمة. گفتم: اگر کسی آنجا برود آن حضرت را می بیند؟ فرمود: بله، او را می بیند ولی نمی شناسد. گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است، حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به خیمه های حجاج تشریف می آورند و به آنها توجهی دارند؟ فرمود: به خیمه شما می آید؛ زیرا شما فردا شب به عمویم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) متوسل می شوید. در این موقع، آقا به من فرمودند: حاجّ محمدعلی، چای داری؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده ام ولی چای نیاورده ام. عرض کردم: آقا اتفاقا چای نیاورده ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید؛ زیرا فردا می روم و برای مسافرین چای تهیه می کنم. آقا فرمودند: حالا چای با من. از خیمه بیرون رفتند و مقداری که به صورت ظاهر چای بود، ولی وقتی دم کردیم، به قدری معطر و شیرین بود که من یقین کردم، آن چای از چای های دنیا نیست، آوردند و به من دادند. من از آن چای دم کردم و خوردم. بعد فرمودند: غذایی داری، بخوریم؟ گفتم: بلی نان و پنیر هست. فرمودند: من پنیر نمی خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمودند: بیاور، من مقداری نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ایشان از نان و ماست میل فرمودند. سپس به من فرمودند: حاج محمدعلی، به تو صد ریال (سعودی) می دهم، تو برای پدر من یک عمره به جا بیاور. عرض کردم: اسم پدر شما چیست؟ فرمودند: اسم پدرم «سید حسن» است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمودند: سید مهدی. من پول را گرفتم و در این موقع، آقا از جا برخاستند که بروند. من بغل باز کردم و ایشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتی خواستم صورتشان را ببوسم eitaa.com/fatemiioon_news