#امام_زمان
#داستان_کوتاه_امام_زمانی
💠ابوبكر محمد بن ابي دارم يمامي مي گويد: روزي خواهرزاده ابوبكر بن نخالي عطار را ديدم و گفتم: كجا هستي و كجا ميروي ؟ گفت هفده سال است كه در حال سفرم ! گفتم: چه عجايبي ديده اي؟
گفت روزي در اسكندريه در منزلي در كاروان سرايي گرفتم كه بيشتر ساكنين آن غريب بودند ، وسط ان مسجدي بود كه اهل كاروان سرا در آن نماز ميگزاردند ، و امام جماعتي نيز داشتند. جواني هم انجا در حجره اي سكونت داشت كه وقت نماز بيرون مي آمد و پشت سر امام جماعت نماز مي گزارد و باز مي گشت، و با مردم اختلا طي نداشت. چون ماندن من در انجا به طول انجاميد و او را جواني پاك و لطيفي كه عباي تميزي به دوش مي انداخت؛ يافتم. روزي به او گفتم: به خدا دوست دارم در خدمت و حضور تو باشم. گفت: خود داني.
من پيوسته در خدمت او بودم تا آن كه كاملاً با او مأنوس شدم. روزي به او گفتم : خدا تو را عزيز بدارد، تو كيستي؟ گفت: من صاحب حقّم!. عرض كردم: كي ظهور مي كني ؟ گفت: اكنون زمان آن فرا نرسيده است، و مدّتي از آن باقي مانده است. پس از آن همواره در خدمت او بودم و او به همان ترتيب در خلوت و مراقبت خويش بود و در نماز جماعت شركت ميكرد و با مردم اختلاطي نداشت. تا اينكه روزي فرمود: مي خواهم به سفري بروم. عرض كردم: من هم همراه شما مي آيم. در راه عرض كردم: آقا جان! امر شما كي آشكار خواهد شد؟ فرمود: هنگامي كه هرج و مرج و آشوب زياد شود، به مكّه و مسجدالحرام مي روم. آنجا گروهي خواهند گفت: رهبري براي خود انتخاب كنيد! و در اين باره با يكديگر گفت و گو بسيار مي كنند. تا اين كه از ميان مردم بر مي خيزد و به من مي نگرد و مي گويد: اي مردم! اين «مهدي ‹عليه السلام›» است. به او نگاه كنيد. آنگاه دست مرا مي گيرند و بين ركن و مقام مرا به رهبري مرا به رهبري برگزيده و با من بيعت مي كنند در حالي كه مردم از ظهور من نااميد شده باشند.
با هم كنار در يا رسيديم، او خواست وارد آب شود ، من عرض كردم: آقاجان! من شنا بلد نيستم. فرمود: واي بر تو! با من هستي و مي ترسي؟ عرض كردم ؛ نه! امّا شجاعت ان را ندارم . آنگاه خود بر روي آب حركت كرد و رفت و من بازگشتم.
📚 بر گرفته شده از بحارالانوار
@fatemiioon110
#داستان_کوتاه_امام_زمانی
💠محمد بن جرير طبرى در كتاب «دلائل الامامة» مينويسد: اين روايت را من از روى نسخه اصل بخط استاد ابو عبد اللَّه حسين بن عبيد اللَّه غضائرى كه نوشته بود:خبر داد بما ابو الحسن على بن عبد اللَّه كاشانى از حسين بن محمد از يعقوب بن يوسف نقل مي كنم.
شيخ طوسى در كتاب «امالى» از ابو محمد فحام و او از ابو الطيب احمد بن محمد بن بطه كه عادت داشت هنگام زيارت داخل مرقد منور نمي شد و از بيرون ضريح زيارت مي كرد روايت نموده كه ابن بطه گفت: روز عاشورا موقع ظهر كه آفتاب در منتهاى شدت گرمى و راهها از راهگذر خلوت بود و از مردم نااهل و بد كار شهر وحشت داشتم، قصد زيارت امام حسن عسكرى عليه السّلام نمودم، تا بديوارى كه سابقا از آنجا ببستان مي رفتم رسيدم. در آنجا ديدم مردى پشت سر من دم در نشسته و گوئى در دفترى نگاه مي كند.
او با لحنى كه شبيه آهنگ حسين بن على بن ابى جعفر بن الرضا بود بمن گفت:ابو طيب! كجا مي روى؟
من پيش خود گفتم: اين همان حسين است كه بزيارت برادرش (امام حسن عسكرى) آمده است.
لذا گفتم: آقا! مي روم از بيرون ضريح زيارت ميكنم سپس خدمت شما ميرسم و شرائط ادب و احترام بعمل مى آورم.
گفت: اى ابو طيب! چرا داخل حرم نميشوى؟
گفتم: خانه مالك دارد و من بدون اجازه صاحب خانه داخل نمي شوم.
گفت: اى ابو طيب! با اينكه تو از دوستان حقيقى ما هستى چطور ممكن است تو را از آمدن بخانه منع كنيم؟!
با اين وصف من پيش خود گفتم ميروم و از بيرون ضريح زيارت ميكنم و اين حرف را از وى نمى پذيرم.
سپس نزديك در حرم مطهّر آمدم ديدم هيچ كس نيست. كار بر من مشكل شد، ناچار رفتم نزد مردى از اهل بصره كه خادم حرم بود و او در حرم را گشود و داخل شدم.
وى خبر ابو محمد فحّام مي گويد از ابو طيب پرسيدم: مگر رسم شما اين نبود كه داخل حرم نميشدى پس چطور اين بار رفتى؟ گفت: بمن اجازه دادند ولى شما بى اجازه ميرويد.
📚منبع: مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)، ص: 749
@fatemiioon110