کتاب #انتظار
#قسمت_دهم
خاطرات شهید کاظم رستگار از زبان همسر شهید
✅با اين حرفها، ميخواست اتمام حجت كرده باشد تا اگـر خللـي در
من هست از ازدواج با او منصرف شوم اما من محكم ايستاده بودم و هـر
بار به او اطمينان ميدادم كه فكرهايم را كردهام و ميدانم چه آيندهاي در
انتظارم است. دو خانواده وقتـي از موافقـت مـن و كـاظم بـراي شـروع
زندگي مشترك اطمينان پيدا كردند، براي صحبتهاي ديگر با هم جلـسه
كردند. پدرم مهريهام را پنجاه سـكة بهـار آزادي اعـلام كـرد. خـانوادة
كاظم نظرشان روي چهارده سكه به نيت چهـارده معـصوم بـود و خـود
كاظم نهجالبلاغه و كتابهاي امام خميني و شهيد مطهـري را بـه عنـوان
مهريه پيشنهاد كرد، اما پدرم از حرفش كوتـاه نيامـد. بـه ناچـار خـانوادة
كاظم همان پنجاه سكه را پذيرفتند. كاظم ناراحت بود و بالاخره هم بلند
شد تا مجلس را ترك كند اما پدرش مانع شد و او را راضي كرد كه ايـن
كارها را به دست بزرگترها بسپارد.
از روي كاظم خجالت ميكشيدم. دلم ميخواست فرصتي پيدا كـنم و
به او بگويم كه نظر پدرم دربارة مهريه، فقط نظر خود اوسـت و مـن بـه
حرمتِ پدري، دوست ندارم روي حرفش حرفي بزنم. خوشـبختانه ايـن
فرصت بعداً پيدا شد. جمعهاي كه در پيش داشتيم مراسم نامزدي خواهرم
با ناصر برگزار ميشد. در همان مراسم بود كه لحظـهاي كـاظم را مقـابلم
در خانه ديدم. با دستپاچگي سلام كـردم. حرفهـايم را بـه سـرعت بـه او
گفتم و بي آن كه منتظر جواب باشم از كنـارش گذشـتم و خـودم را بـه داخل اتاقي انداختم. وقتي از پنجرة اتاق به حياط نگـاه كـردم، كـاظم را
ديدم كه رضايتي صورتش را پوشانده است. آن موقع بـود كـه دلـم آرام
گرفت. پدرم به تلافي نظراتي كه دربارة مهريه به خانوادة كـاظم تحميـل
كرده بود، قبول كرد كـه مراسـم نـامزدي بـسيار سـاده و تنهـا بـا آوردن
حلقهاي بر پا شود. اين مراسم يك هفته بعد از نامزدي خـواهرم و ناصـر
انجام گرفت. به اين ترتيب من و كاظم با هم نامزد شديم. مراسم عقد به
دو ماه بعد موكول شد، زيرا عمليات «بازي دراز» در پيش بود.
پيش از رفتن به منطقة غرب كه قرار بود عمليـات در آنجـا صـورت
گيرد، حادثهاي پيش آمد كه كاظم را بسيار ناراحت كرد. هنوز سه روز از
نامزدي ما نميگذشت كه در دفتر حزب جمهوري اسلامي، بمبي منفجـر
شد. شهادت آن همه ياران امام، بخصوص آيتاالله بهـشتي كـه كـاظم از
زمان نوجوانياش او را ميشناخت و دلبستگي زيادي به او داشت، ضربة
روحي شديدي به او زد؛ به طوري كه وقتي بـراي خـداحافظي پـيش مـا
آمد، از آن همه نشاطي كه در آن چند روز دائماً در صـورتش مـيديـدم،
اثري نمانده بود.
@fatemiioon110