eitaa logo
603 دنبال‌کننده
31.7هزار عکس
34هزار ویدیو
207 فایل
@
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهید کاظم رستگار (از زبان همسر شهید) تقدیم به روح بزرگوار شهید حججی او مسئوليت معاونت يكي از گردانهاي تيپ حـضرت رسـول (ص) را بـه عهده گرفت و با گردانش به منطقة غرب رفت. مدتي آنجا ماند و پس از بازگشت مسئوليت گردان ميثم را قبول كرد و حالا ميخواهد مجـدداً بـه غرب برگردد. براي تعارف كردن چاي به داخل اتاق پذيرايي رفتم. مـادر كـاظم زن ريز نقشي بود كه مهرباني و سادگي از نگاهش ميباريد. ميدانستم كه از پيش مرا ديده است اما نميدانستم كجا! شايد در يك مهماني فاميلي. سر تا پايم را برانداز كرد و لبخند زد؛ معلوم بود عروسش را پسنديده اسـت! چاي را كه برميداشت گفت: «ما خيلي اصرار كرديم كاظم ازدواج كنـد. پدرش ميگويد وظيفهمان را بايد در برابر پسرمان تمام كنيم. جنگ است و معلوم نيست فردا چه خواهد شد. اما تا به حال كاظم قبـول نمـيكـرد. هر بار حرف ازدواج را پيش ميكشيديم مـيگفـت: «مـا خودمـان هنـوز بچهايم و داريم براي نان گريه ميكنيم، اما حـالا بـا شـنيدن حـرف امـام رضايت داده است.» منظور مادر كاظم اين جملة امام بود كه گفته بود: «رزمنـدگان ازدواج كنند و به منطقه بروند.» همة ما پيام ايشان را شنيده بوديم، ايـن بـود كـه پدرم سر تكان داد و حرفش را تكرار كرد: «بله! براي دوري از گناه بايـد زودتر ازدواج كرد.» مادر كاظم وقتي بوي مساعد از حـرف پـدرم احـساس كـرد، گفـت: Lخيلي از خانواده ها در فاميل و دوست و آشنا هـستند كـه دختـر هـاي خوبي هم دارندT اما هر كدام را به كاظم ميگفتيم قبول نمي كـرد تـا بـه اينجا كه رسيديم، بالاخره رضايت داد.» آن روز، آنها رفتند و قرار شد پـدرم بعـداً جـواب خـانوادة مـا را بـه داييام بدهد. پدرم صبر كرد تا برادرم محمد به خانة ما بيايـد. ايـن طـور كه معلوم بود كاظم در پادگان توحيد به عضويت سپاه در آمده بود. @fatemiioon110