-
این نهآیـــــت بَدبختے مآست.۔۔
ڪِہ دَر؛
خیٰابـــــآن ڪِہ راه مےرَویم،
چِشـــــم دَر؛
اِختیآر مٰا نبٰاشد و مٰا در اِختیآر چِشـــــم
بٰاشیم.
یِڪے أز خٰاصیت هـــــآ؎ قَطعے
؏ـــبٰادتِ وٰاقعے۔۔ꕤ،
تَسلّط اِنسآن بر شهوٰاتَـــــش
أستـــــ...✼
﴿•شَهیـــــدمُطهّر؎۔۔۔❖﴾
#تلنگرانه
#سخن_بزرگان
#نگاه_به_نامحرم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
💠 امآم رضـــــآ ﷺ:
ا؎فَرزند شَبـــــیب!
أگرمےخوٰاهےدَر بهشـــــت جٰا؎گیر؎و بٰا مُحّمـــــدﷺ و آلَشﷺ هَمنشین گرد؎، قٰاتلٰان حُسیــ(ﷺ)ـــن رٰا لـَــــ؏ـــــنت ڪُن...
١۴ ربیع الاول سالمرگ یــــَـزید مَلعونہ،
خوٰاندن زیـــــآرت ؏ــــآشورا فٰراموش نشہ۔
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هشتم )داستان عبرت) روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل ق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_دهم
دیگه حوصله ام ازحرفهاش سر رفته بود.باجمله ی آخرش متوحه شدم اینم مثل مردهای دیگه فقط به فکرهم خوابی وتصاحب تن منه.تودلم خطاب بهش گفتم:
-آرزوی اون لحظه رو به گور خواهی برد.جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره.
منتظرجواب من بود.بانگاه خیره اش وادارم کرد به جواب.
پرسید:- خب؟! نظرت چیه؟ !
قاشقم روبه ظرف زیبای بستنیم مالیدم وبا حالت خاص وتحریک کننده ای داخل دهانم بردم.وپاسخ دادم:
-بایدبیشتربشناسمت.تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودی!!
اون خندید وگفت:
-عجب دختری هستی بابا! توواقعا همیشه اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم...
گفتم:
فقط یک شرط دارم!
پرسید: چه شرطی؟!
گفتم: شرطم اینه که تازمانیکه خودم اعلام نکردم منوبه کسی دوست دخترخودت معرفی نمیکنی.باتعجب گفت:باشه قبول امابرای چی چنین درخواستی داری؟ !
یکی ازخصوصیات من درجذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود. من درهرقرار ملاقاتی که با افرادمختلف میگذاشتم باتوجه با شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط ودرخواستهایی مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه. دربرخوردم باکامران اولین چیزی که دستگیرم شد غروروخودشیفتگی ش بود و این درخواست اونو به چالش میکشید که چرا من دلمنمیخواد کسی منو به عنوان دوست او بشناسه!!ومعمولا هم درجواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :دلیلش کاملا شخصیه.شاید یک روزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم! وطعمه هام رو بایک دنیاسوال تنها میگذاشتم.من اونقدر در کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمه هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.اونها فقط به فکر تصاحب من بودند و میخواستند به هرطریقی شده اثبات کنند که با دیگری فرق دارند ومن هم قیمتی دارم! کامران آه کوتاهی کشید ودست نرم وسردش رو بروی دستانم گذاشت. ونجوا کنان گفت:
-یه چیزی بگم؟!.دستم رو به آرامی وبا اکراه از زیر دستاش خارج کردم وبه دست دیگرم قلاب کردم.
-بگو
-به من اعتماد کن.میدونم باطرزحرف زدنم ممکنه چه چیزهایی درباره م فکر کرده باشی.ولی بهت قول میدم من بابقیه فرق دارم.ازمسعود ممنونم که تو روبه من معرفی کرده.درتوچیزی هست که من دوستش دارم.نمیدونم اون چیه؟ ! شایدیک جوربانمکی یایک .نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشته باشمت.
-لبخندخاص خودموزدم وگفتم:-اوکی.ممنونم ازتعریفاتت.
واین آغازگرفتاری کامران بود.
ادامه دارد.
💫💫💫💫💫💫
#قسمت_یازدهم
به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب.بازهم یک حس عجیب منوهدایتم میکرد به سمت مسجد محله ی قدیمی! نشستن روی اون نیمکت ودیدن طلبه ی جوون ودارو دسته اش برای مدتی منوازاین برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد. باکامران خداحافظی کردم ودرمقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.اوهم باخوشحالی قبول کرد ومنوتامترو رسوند.
دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی ومیدان همیشگی. کمی دیر رسیدم.اذان روگفته بودندو خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود.دریافتم که درداخل ،مشغول اقامه ی نماز هستند.یک بدشانسی دیگه هم آوردم.روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دوتادختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند.جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند.اونشب خیلی میدون وخیابانهاش شلوغ بود.شایدبخاطراینکه پنج شنبه شب بود.کمی در خیابان مسجد قدم زدم تانیمکتم خالی شه ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه. چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش می نشستند.دلم آشوب بود.یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اونقدرعصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم.وقتی به این محل میرسیدم ازخودم متنفر میشدم. آرزومیکردم اینی نباشم که هستم.صدای زیبا وآرامش بخش یک سخنران ازحیاط مسجد به گوشم رسید.سخنران درباره ی اهمیت عفاف درقرآن و اسلام صحبت میکرد. پوزخندتلخی زدم وروبه آسمون گفتم :عجب! پس امشب میخوای ادبم کنی وتوضیح بدی چرالیاقت نشستن رواون نیمکت ونداشتم؟!بخاطر همین چندتا زلف و شکل وقیافه م؟!یابخاطر سواستفاده ازپسرهای دوروبرم؟
سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد.حجاب رو خیلی زیبا به تصویر میکشید.حرفهاش چقدر آشنا بود.اوحجاب را ازمنظر اخلاق بازگو میکرد.وازهمه بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت واسم حضرت فاطمه روآورد.تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم روفرامیگرفت که نمیتونستم نفس بکشم.ازشرم اسم خانوم اشکم روانه شد.به خودم که اومدم دیدم درست کنارحیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود.که یک دفعه صدای محجوب وآسمانی ازپشت سرم شنیدم :قبول باشه بزرگوار.چراتشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟! من که حسابی جاخورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودرکمال ناباوری همون طلبه ی جوون دومقابل خودم دیدم!!
ادامه دارد..
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆آقا⛔
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹محمّد وارث پیغمبران است
🌿⚪️که اوسلطانِ شهرِدلبران است
🌿🌹به حق فرمودحق لایزالی
🌿🍃محمّدعلت خلقِ جهان است
🌿🌹پیشاپیش میلاد با سعادت
🌿⚪️پیامبر گرامی اسلام (ص)
🌿🌹 مـــبــــارکـــــ بــــاد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2