داروخانه معنوی
#بیداری_از_خواب_غفلت(91) ✅ #راهکارهای_تقویت_ایمان(٣٢) ✅ #صبر در برابر گناه 🎤: استاد اخلاق حاج آقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5819047028079984962.mp3
2.5M
#بیداری_از_خواب_غفلت(92)
#راهکارهای_تقویت_ایمان(33)
✅عمل صالح چه عملی است و چه فوایدی دارد؟!
‼️دلیل معطلی انسان در قیامت چیست؟
#سخنرانی
🎤: استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده
زمان: هشت دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
‹‹♥️🕊››
اینجھـٰانرا
بےبھـٰار؎تـٰابهڪے۔۔۔؟𑁍
شیعیـٰانرابےقـَرار؎تـٰابهڪے۔۔؟
ڪےمیـٰایے۔۔؟
بـٰاڪدامیـنقـٰافلـِہ۔۔؟
﴿مـَھدیـٰاﷻ۔۔۔﴾
چـَشمانتظـٰار؎تـٰابهڪے؟!
#امام_زمان ﷻ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
【؏َــــلٰامہ طبـــــآطبـــــٓایے رضـــــوٰان الله تَعالےٰ ؏ـَـــلیہ】:
«بٰاطن دنیـــــآ۔۔،
﴿صَلــــوات بَر مُحمـّـد و آلِ مُحمـَّـدﷺ𔘓﴾ أست ۔۔۔
و جٰامع تــَـــرین أذڪٰار،
ذِڪر «صَلـــــٰوات »أست»۔۔۔ꕤ.
#صلوات
#سخن_بزرگان
#تلنگر
اَلَّلهُم عجِّل لِوَلیِڪَ الفرَج 🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نسیم_رحمت
#عصر_جمعه
🌹هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است.
📚 امالی شیخ صدوق ص 606
@Manavi_2
1_1363290415.mp3
16.08M
🎧 #صلوات_ضراب_اصفهانی🔝
مرحوم سیدبنطاووس(رحمةاللهعلیه) میگوید:
اگر از هر عملی، در #عصر_جمعه غافل شدی...
از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو!
چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن
آگاه کرده است.
🎤 مهدی نجفی✅
#امام_زمان
@Manavi_2
#هر_روز_با_شهدا
تکه ای از بہشـ✨ـت (1)
اوایل تابستان بود
با رفقا قرار گذاشته بودیم تو این شب های خنک تابستان،به گلزار بیاییم و طی یک حرکت خودجوش نوشته های روی مزار شهدارو که کم رنگ شده بودند رنگ بزنیم.
ایام ماه رمضان بود،یه شب بعد از افطار طبق قرار هر شب راهی گلزار شدیم و دست به کار.
در حین رنگ زدن بودیم که جوانی قدبلند و خوش چهره نظر مرا به خود جلب کرد
لباس ساده ای به تن داشت و چفیه ای سفید به روی شونه اش.نزدیک ما آمد..
بعد از سلام و احوالپرسی از ما پرسید:
-شهیدی به نام عجب گل غلامـے
میشناسید؟
-بله چطور مگه؟!
-قطعه سنگـی امانت دست بنده ست،به شما میدهم لطفا به همسر یا مادر بزرگوار شان تحویل دهید.این سنگ متعلق به
بارگاه آقـ✨ــا ابوالفضل_العباس میباشد.
این را که گفت حالم دگرگون شد
سنگ را ازش تحویل گرفتم،خداحافظی کرد و رفت.
و ما هاج و واج به این سنگ کوچک اما معطر نگاه میکردیم،اصلا مونده بودیم ایشون کی بود و چطوری این سنگ را به ما داد؟!!
خلاصه این سنگ بین دوستان دست به دست میشد و بر سر اینکه هرکس فقط یک رکعت نماز بر رویش بخواند دعوا بود!!!
تا شب میلاد امام_حســن_مجتبی(ع)...
ادامه دارد....
🍃🌷 شهید_عجب_گل_غلامی 🌷🍃
#شهید_مدافع_حرم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#هر_روز_با_شهدا تکه ای از بہشـ✨ـت (1) اوایل تابستان بود با رفقا قرار گذاشته بودیم تو این شب های خ
#هر_روز_با_شهدا
تکه ای از بہشـ✨ـت (۲)
دوستانم از قبل سنگ متبرک را داخل یک جا نماز به همراه تربتــ کربلا و عطر حرم امام رضـا (ع) بسته بندی کرده بودن و آماده برای خانواده شهید .
وقت موعود فرا رسید.5نفری به سر مزار شهیــد رسیدیم،
مادر و همسر شهید نشسته بودند.پس از عرض ادب و قرائت فاتحه،بنده با احترام امانتے را تحویل مادر بزرگوار دادم،
اما نمیدانم چه شد هر دو زدن زیر گریه و ما متعجب آنهارا نگاه میکردیم...
چندی بعـد مادر شروع به صحبت کرد:
"ما هر پنجشنبه شب سر مزار عجب گل میاییم و تا خود صبح کنارش می نشینیم،صبح جمعه دعای_ندبه را میخوانیم و بعد میرویم.
چند هفته پیش،صبح جمعه،وقتی که از نماز صبح برمیگشتم،
دیدم جوانــے خوش سیما،سبز پوش،کنار مزار عجب گل نشسته!!
تعجب کردم و خودم رو رسوندم کنارش.
باورتان نمیشود چه عطر خاصــے در هوا پیچیده بود...
بهم سلام کرد و گفت:
-مادر کجا بودید؟منتظرتون بودم
-رفته بودم نماز جماعت داخل مهدیه چرا؟
-خواستم به شما عرض کنم قطعه سنگی از مزار حضرت_ابوالفضل در راه است،به زودی توسط دوستان ما به دست شما خواهد رسید.
سنگ مزار پسرتان را نگذارید،وقتی رسید آن را داخل سنگ قبر بگذارید.
من اومدم چیزی بگم، که دیدم پا شد و خداحافظی کرد و کم کم از ما دور شد و رفت.و آن عطر خاص هم کم شد...
داشتم با خودم فکر میکردم که ایشون کی بود اما اون مرد ناپدید شده بود
از آن روز منتظــر این امانتی بودم تا اینکه شما امشب ان را به ما تحویل دادید...
به خود آمدم دیدم آنچنان محو صحبت های مادر شهید شده ایم که سر و صورت همه ی دوستان خیس است...
آخه هنوز باورمان نمی شد که این قطعه سنگ متبرک به وسیله ی ما به دست این مادر شهید رسید...
حالا فهمیدم چرا تا اون روز مزار عجب گل غلامی سنگ نداشت!!!!
پایان
🍃🌷شهید_عجب_گل_غلامی 🌷🍃
#شهید_مدافع_حرم
یاد شهـــدا با ذکر صلوات
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
آنچِـہمٰاڪـَردیمبٰاخـُــــــود،
هـیـچنٰابینـــــآ نَڪرد۔۔۔❈
دَرمیآنِخـــٰــانہگُمڪَردیم؛
صآحبخــــٰـانہرٰا۔۔۔!(:
#امام_زمان ﷻ
#غروب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_شانزدهم (داستان عبرت آموز) وقتی فاطمه منو دید نسبت به پوششم چیز خاصی نگف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_هفدهم
(داستان عبرت)
یک روز اتفاق عجیبی افتاد...اتفاقی که انگاربیشتر شبیه یک برنامه ی از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!در ماشین کامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشی ای که خیلی تعریفش را میکرد برگردد که آن طلبه را دیدم که با یک کیف دستی از یک خیابان فرعی بیرون آمد و درست در مقابل ماشین کامران منتظر تاکسی ایستاد. همه ی احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.سینه ام بقدری تنگ شد که بلند بلند نفس میکشیدم.دست نرم کامران دستم رو نوازش کرد:عسل خوبی؟! زود دستم را کشیدم! اگر طلبه این صحنه را میدید هیچ وقت فراموش نمیکرد.با من من نگاهش کردم وگفتم:
-نه.کامران حالم زیاد خوب نیست. . حالت تهوع دارم!
او دستپاچه ظرف آبمیوه رو به روی داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چی میگفت..چون تمام حواسم به اون طلبه بود که مبادا از مقابلم رد شه.با تردید رو به طلبه اما خطاب به کامران، گفتم:
-میشه این طلبه رو سوار کنیم وتا یه جایی برسونیم؟!
کامران با ناباوری وتردید نگاهم کرد.انگار میخواست مطمئن بشه که در پیشنهادم جدی هستم یا او را دست می اندازم.وقتی دوباره خواهشم را تکرار کردم گفت:
-داری شوخی میکنی؟ چرا باید اونو سوار ماشینم کنم؟ دنبال دردسر میگردی؟
من هیچ منطقی در اون لحظه نداشتم.میزان شعورم شاید به صفر رسیده بود.فقط میخواستم عطر طلبه رو که برای مدتی طولانی تر حس کنم. با اصرار گفتم:
-ببین چند دیقه ست اینجا منتظر یک تاکسیه.هیج کس براش نمی ایسته.
اوبا نیشخند کنایه آمیزی گفت:
-معلومه! از بس که دل ملت از اینا خونه.با عصبانیت به کامران نگاه کردم..خواستم بگم آخه اینا به قشر تو چه آسیبی رسوندند؟!تو مرفه بی درد که عمده ی کارت دور زدن تو خیابونهای بالا و پایینه وشرکت تو پارتیهای آخرهفته چه گلایه ای از این قشر داری؟ اما لب برچیدم و سکوت کردم..کامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربه ای به فرمانش کوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبه طلبه ی جوان گفت:
-حاج آقا کجا تشریف میبری؟
من حیرت زده از واکنش کامران فقط نگاه میکردم به صورت مردد و پراز سوال طلبه.کامران ادامه داد:
-این نامزد ما خیلی دلش مهربونه .میگه مثل اینکه خیلی وقته اینجا منتظرید. اگر تمایل داشته باشید تا یک مسیری ببریمتون...
ای لعنت به طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود کسی خبرداره نشه من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفی میکنی؟ اون هم در حضور مردی که با دیدنش قلبم داره یکجا از سینه بیرون میزند؟!؟
طلبه نیم نگاهی به من که او را خیره نگاه میکردم کرد و خطاب به کامران' گفت:ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. کامران اما جدی بود.انگار میخواست هرطورشده به من بفهماند که هرخواسته ای از او داشته باشم بهش میرسم
-نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم کثر شانتون میشه سوار ماشین ما بشینید!
اخم کمرنگی به پیشانی طلبه نشست .مقابل کامران ایستاد.دستی به روی شانه اش گذاشت و با صدای صمیمانه ومهربانش گفت:
-ما همه بنده ایم، بنده ی خوب خدا.این چه فرمایشیه که شما میفرمایید.همین قدر که با محبت برادرانه تون از من چنین درخواستی کردید برای بنده یک دنیا ارزشمنده.من مسیرم به شما نمیخوره. از طرفی شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.!
این رو که گفت بقول مهری الو گرفتم!! نفسم دوباره به سختی بالا و پایین میرفت؟!تازه شعورو منطقم برگشت!! آخه این چه حماقتی بود که من کردم؟چرا از کامران خواستم او را سوار کنه؟ اگر او منو میشناخت چه؟
وای کامران داشت چه جوابی میداد؟!چه سر نترسی دارد این پسر.
-حاج آقا بهونه نیار.من تا یک جایی میرسونمتون.ما مسیر مشخصی نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم که میبینید دوست دختر بنده ست. نه همسرم.
واای وای وای...سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .کاش میشد فرار کنم..
صدای طلبه پایین تر اومد:خدا ان شالله هممون رو هدایت کنه.مراقب مسیر باش برادرم.ممنون از لطفت.یاعلی..
سرم رو با تردید بالا گرفتم.کامران داشت هنوز به او که از خیابان رد میشد اصرار میکرد و او بدون نیم نگاهی خرامان از دید ما دور میشد.بغض تلخی راه گلوم رو دوباره بست.این قلب لعنتی چرا آروم تر نمیکوبید؟ ! اخ قفسه ی سینه ام...!!!
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
❤️✨پــــروردگـــــارا🤲
🤍✨ما را در دل قلعه ی محكم
❤️✨ایـمـانـت پـنـاهـمـان ده
🤍✨و بذر شادی و اميد و عشق
❤️✨را در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده
🤍✨تا به تعالی و كمال دست يابيم
❤️✨آمـــیـــن یـــا رَبَّ🤲
🤍✨آرزوهایت را از او طلب کن
❤️✨چرا که خواست خواستِ خداست
🤍✨هر آنچه او بخواهد همان ميشود
❤️✨به اراده ی او هرغیر ممکنی ممکن می گردد
❤️✨شـبــتـون بـه زیبـایی قلب مهربونتون
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
هدایت شده از داروخانه معنوی
هَر ڪِہ بٰا وُضو بِخٰوابَدْ!
اَگرْ...
دَر آنْ شَبْ مَرڱشْ فَرٰا رِسَد/:
نَزدْ خُ♡دٰاوَندْ،
"شَهیدْ" بِہ شُمٰار مےآيَـدْ ۔۔۔۔☆
•.آقٰا رَسوُلَ اللّہ❣
#تلنگرانه
#اَݪٰلّہُـمَّعَجِِّلݪِوَلیِّڪَالفَࢪَج
@Manavi_2