eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
228 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
9100تا الان
10100 امن یجیب از همگی بزرگواران قبول باشه ان شاءالله بزودی زود شاهدظهور آقا جانمون و پیروزی فلسطین باشیم❤️❤️❤️
داروخانه معنوی
#رمان ‍#رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_پنجاه_و_ششم وقت خوبی بود برای خاتمه دادن به همه ی این بازیها.! به
ف_مقیمی با رفتن نسیم میدانستم که فصل جدیدی از مشکلات و سختیها شروع خواهد شد. من در گذشته خرابکاریهایی کرده بودم که حالا آثارش در زندگی ام بود.وقتی نگاه به هر گوشه ی این خونه میکردم رد فریب یک پسر ثروتمند پیدا میشد! بیشتر وسایل این خونه با پول وهدایایی تهیه شده بود که پشتش گناهی عظیم خوابیده بود!! حالا که دارم تغییر میکنم تحمل دیدن اینها خیلی سخت بنظر میرسه! باید چه کار میکردم؟؟ فکری به ذهنم رسید.یک روز تمام شهامتم رو جمع کردم و هرچه که کامران برام خریده بود و هدایایش رو داخل ساکی ریختم و به سمت کافی شاپش رفتم.نمیدونستم کارم درسته یا نه..!!! اصلا شاید داشتم خودم رو فریب میدادم!! شاید اینها بهانه بود تا دوباره کامران رو ببینم! وقتی داخل کافه شدم شلوغتر از همیشه به نظر میرسید ! گارسونهای کامران به محض دیدنم با چشمان از حدقه بیرون زده به طرفم اومدند و حسابی تحویلم گرفتند.یکی از آنها در حالیکه منو زیر چشمی زیر نظر داشت داخل اتاق مدیریت رفت.میدانستم که رفته کامران راخبر کند.یکباره دلشوره گرفتم.بازهم این تپش قلب لعنتی شروع شد.لحظاتی بعد کامران که تیپ رسمی زده بود با هیجان بین درگاه حاضر شد.و نگاهی به من وساک در دستم انداخت. آب دهانم را قورت دادم و با غرور وشهامت نگاهش کردم. او با قدمهایی سریع و چشمانی که برق میزد به طرفم اومد. انگار میخواست گریه کند ولی خجالت می کشید. سرم رو به اطراف چرخوندم.چهره ی دخترهایی رو دیدم که با اینکه کنار دوست پسرهایشان نشسته بودند ولی با حسرت و علاقه به او نگاه میکردند ونگاهی حسادت وار به من و ظاهر ساده و بی آرایشم میکردند.اما کامران کوچکترین توجهی به آنها نداشت.اصلا آنها رو نمیدید!! تمام نگاهش سهم من بود!! باز احساس غرور کردم!! حسی که کامران در من ایجاد میکرد همیشه این بود و این حالم رو خوب میکرد!! سلام نکرد.شاید چون هنوز در ناباوری بود! پرسید:واقعا خودتی؟؟؟ به سردی گفتم:میبینی که!!کجا میشه بدون دردسر صحبت کرد؟ او خواست بازومو بگیره به رسم مشایعت عاشقانه ولی خودم را کنار کشیدم و با اخمی کمرنگ اعتراض کردم. او نگاهی شرمساربه مشتریانش انداخت وگوشه لبش رو گزید وگفت: بریم اتاق من!! جلوتر از او با غرور راه افتادم وداخل اتاق رفتم.او پشت سر من وارد اتاق شد.خواست در راببندد که گفتم:بزار باز باشه!! نشستم روی کاناپه! او هیجان زده ونگران بود.!! یعنی من برایش مهم بودم؟؟ با صدایی مرتعش ،گارسونش رو صدا کرد: -سعید..!! دوتا سینی ویژه بیار بعد مقابلم نشست و دستهایش را قلاب کرد و سرش رو پایین انداخت. دلم یک مدلی شد. چقدر دلم براش تنگ شده بود.او لاغرتر به نظر میرسید!! مگه میشه او با اینهمه کبکبه و دبدبه عاشق من بی سرو پا بشه؟ نه امکان نداشت..او داشت با من بازی میکرد! همانند من که با آنها بازی کردم! سکوت را شکستم: -من اینجا نیومدم برای دیدنت.اومدم .. ساک رو روی میز گذاشتم و ادامه دادم: اومدم امانتیهاتو بهت برگردونم. او با تعحب نگاهم کرد. -امانتی؟ ؟؟ من امانتی ای پیش تو نداشتم!! گفتم:چرا... داشتی!! او با تردید زیپ ساک رو باز کرد وبادیدن هدایا جا خورد. روی لباسها سرویس طلایی که قبل از سفر برام خریده بود رو برداشت و با گله مندی نگاهم کرد. سعی میکردم حتی الامکان نگاهش نکنم. دلش شکست. این رو حس کردم.. از رد اشکی که توی چشمانش جمع شد و اجازه نداد دیده شه!! آخه او هم مثل من مغرور بود. گفت:چرا داری اینکارو میکنی؟ بعد از چندوقت بیخبری پاشدی اومدی اینجا عذابم بدی؟ از من دقیقا چی میخوای؟ میخوای التماست کنم؟! چرا شما دخترها تا میفهمید یکی... گفتم که!! مغرور بود!! اگر جمله اش رو تموم میکرد غرورش میشکست.جمله رو اینطوری بست: بیخیال!! مهم نیست! ادامه دارد... https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 آیدی نویسنده👈👈    @Roheraha «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 🔸نَقل ڪردند : أز قُول مَرح‌ــرم آقٰا؎ طبٰاطبائے۔۔ _رِضوان‌‌الله‌؏َــــلیہ_ ڪِہ ایشٰان أوایلےڪِہ وٰارد نَجـــــف شُده بودَند، بٰا مَرح‌ــرم حٰاج میرزٰا ؏َــلے ‌آقٰا؎ قٰاضے تٰازه آشنٰا شُده بودَند؛ یِک روز ایشٰان را دَر ڪوچِہ مےبینَد و حٰاج میرزٰا ؏َــلے آقٰا؎ قٰاضے.. ــ آن ؏ـــآرفِ بُزرگِ نٰامدار(رضوان‌ الله ‌تعالےعلیہ)  ــ بہ او مےگوید ڪِہ۔۔، 《پِسرم! أگر دنیآ مےخوٰاهے، نَمآز شَب بخوٰان؛ أگر آخِرت مےخوٰاهے، بخٰوان!》 🔸 نمآزشب و تَهجّد این جور؎ أست؛ بَرا؎ أمثال ماهآ ڪِہ روز مَشغولیم وَ گِرفتٰاریم و مُشڪلٰات دٰاریم۔۔۔ و سَر و ڪَلّہ بہ این بِزن، ڪٰار با آن بِڪُن، دَربِین اینْ هَمہ گرفتٰار؎هآ، دَر مُحیط زِندگےسَخت أستْ۔۔ أگر بخوٰاهیم یِک رٰابطه‌؎ خوبے، یِک اِستغٰاثه‌ا؎، یِک تَضرّ؏ـے دٰاشتِہ بٰاشیم؛ چـــــآره‌ مُنحصر أست دَر هَمین ڪہ انسٰان سَح‌ــر بُلند شَود.۔۔ 🖋«امآم خٰامنه‌ا؎ مَدظِلہ العآلے‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ » «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠✨سایه گلدسته هایت 🌸✨بر سر ما، مستدام🙏 💠✨پادشاه ملک ايران، 🌸✨حضرت سلطان سلام✋ 💠✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى 🌸✨عَلِیِّ بْنِ مُوسَى 💠✨الرِّضَا الْمُرْتَضَى «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
485.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁💫امشب کوله بار دلتنگی ام 🍂💫رو بهت میسپارم و با 🍁💫تمام وجود میگم 🍂💫شکرت که هستی 🍁💫شــکر خــدایی که 🍂💫هر وقـت بـخـوام 🍁💫میتونم صداش بزنم 🍂💫شــکر خــدایی که به من 🍁💫مـحــبــت مــیــکــنــه 💫در حالی که از من بی نیازه 🍁💫شبتون غرق در آرامش خـدا 🍂💫بـه امـیـد طلوع آرزوهـاتـون «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا