❣ #سلام_امام_زمانم❣
﴿آقـــــآ۔۔𔘓﴾ !
سَـــــلٰام مےدَهَم۔۔۔
أز جـــــآن و دِل بہ تـــُـᰔـو۔۔۔
تٰا اینکِہ بِشنـــَـــوم ،
«و ؏َــلیّک السَّـــــلٰام» رٰا۔۔۔◇↻◇
#امام_زمان ﷻ
❤️«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
نــِـــگٰاه بہ نٰامـَــــحرم۔۔
(تیر؎أز تیرهآ؎زَهرآگین شِیـــــطٰان) أست۔۔!
ڪِہ تـُــــخم گنٰاه را دَر دِل مٰامےڪٰارد!
چِہ بسآ !
نگاه هـــــآ؎ڪوتٰاهے ڪِہ،
حَسرت طـــــولٰانے بہ دنبـــــآل دٰارد۔۔✿
#حجاب
#تلنگرانـہ
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
مَرز بِین مُـــــردَن و« شَھـــــآدت۔۔ ꕤ»،
خونْ نیستْ!
خــُـᰔــود أست۔۔!
أز خـُــــود بٰاید گذَشت۔۔
تٰا ﴿شَھیـــــد۔۔۔𑁍﴾ شُد۔۔☫
#شهیدانه
#حاج_قاسم
#شهید_القدس
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿ پیشـــــآپیش #روز_مادر مُبٰارک۔۔𔘓﴾
↲مــــᰔـآدران آسمآنے۔۔
همـــــآن شیـــــرزنٰانےهَستند ڪِہ،
بٰا« خـــــونِ فَرزندانٰانشـــــآن۔۔۔۔☫»،
ڪشورمـــــآن رٰا بیمہ ڪَردند.
#مادر
#شهید_القدس
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#خانواده_آسمانی ۱۵ 💥وابستگیها، کمبودها، عقده ها، گدای عاطفه دیگران بودن... محصول ماندن در حصاریس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانواده آسمانی ۱۶.mp3
12.37M
#خانواده_آسمانی ۱۶
غصهها، سرگردانیها، گم شدن در هیاهوی دنیا، نداشتن نشاط در زندگی، احساس پوچی و...
به دلیل عدم وجود دو عامل بسیار مهم در زندگی است؛
۱. شناخت خودِ حقیقی
۲. شناخت خانواده حقیقی
چرا این دو عامل تا به این حد میتواند در مسیر رشد فردی و اجتماعی انسان موثر باشد؟
#استاد_شجاعی 🎤
حجهالاسلام_رنجبر
#استاد_رائفیپور
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🌸داستان تکان دهنده شهیداحمدعلی نیریزی🌸 حتمابخونید👌 🌹یکی از همرزمانش می گفت:در لحظ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#داستان_کوتاه 🌸داستان تکان دهنده شهیداحمدعلی نیریزی🌸 حتمابخونید👌 🌹یکی از همرزمانش می گفت:در لحظ
#داستان_کوتاه
✍مقیم لندن بود. تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که بر می گرداند 20 پنی اضافه تر می دهد! می گفت: «چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنی اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی.»
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: «آقا از شما ممنونم.»
پرسیدم: «بابت چی؟»
گفت: «می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنی را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!»
🔴تعریف می کرد: «تمام وجودم دگرگون شد. حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!»
💠مضمون روایتی از امام صادق علیه السلام هست که میفرمایند مردم رو با اعمال خودتون به دین دعوت کنین.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
-
بَنـــــدهٔ خــُـ✬ــدٰا بآشید و
بَرا؎ خُـــــدا بَندگے ڪُنید.
«بَنـــــدهٔ خـُــــدا۔۔ »،
بٰاید مُرٰاقِـــــب زبآنش بآشد،
دِل را أز فِڪر و ذِڪر ؛
غِیـــــر خــُᰔـــدا تُهےڪُند۔۔
زِنـــــدگے رٰا وقفِ خــُـــدٰا و
﴿امآم زمـــــآنﷻ۔۔۔⛥﴾ ڪُند..!
•آیـــــّتﷲوَحیـــــدخُراسآنے𑁍•
#سخن_بزرگان
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه۳۹ نكوهش ياران 🎇🎇🎇#خطبه۳۹🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🔹نكوهش كوفيان 🌿گرفتار كساني شدم كه چون امر مي كنم فرمان نم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه۳۹ نكوهش ياران 🎇🎇🎇#خطبه۳۹🎇🎇🎇🎇🎇🎇 🔹نكوهش كوفيان 🌿گرفتار كساني شدم كه چون امر مي كنم فرمان نم
خطبه۴۰
در پاسخ شعار خوارج
🎇🎇🎇#خطبه۴۰🎇🎇🎇🎇🎇🎇
🍃ضرورت حكومت
سخن حقي است، كه از آن اراده باطل شده! آري درست است، فرماني جز فرمان خدا نيست، ولي اينها مي گويند زمامداري جز براي خدا نيست، در حالي كه مردم به زمامداري نيك يا بد، نيازمندند، تا مومنان در سايه حكومت، بكار خود مشغول و كافران هم بهره مند شوند، و مردم در استقرار حكومت، زندگي كنند، به وسيله حكومت بيت المال جمع آوري مي گردد و به كمك آن با دشمنان مي توان مبارزه كرد، جاده ها امن و امان، و حق ضعيفان از نيرومندان گرفته مي شود، نيكوكاران در رفاه و از دست بدكاران، در امان مي باشند. (در روايت ديگري آمده). منتظر حكم خدا درباره شما هستم. و نيز فرمود: اما در حكومت پاكان، پرهيزكار به خوبي انجام وظيفه مي كند ولي در حكومت بدكاران، ناپاك از آن بهره مند مي شود تا مدتش سرآيد و مرگ فرا رسد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
-
﴿أمیرالمؤمنین عَلیهالسّلٰام۔۔𑁍﴾:
اوقٰات دُنیـــــآ؛
هَرچَند درٰاز بٰاشد۔۔،
ڪوتـــــآه أستْ و بَهره یآفتن بہِ آن،
أگرچِہ بِسیـــــآر بٰاشَد،
«أنـــــدَک أست۔۔۔❋! »
•📚تصنـــــیفغرر•
#حدیث
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️💫مـیـلاد مـادر خـوبـیـهـا
🤍💫بــــانـــوی دو عـــالـــم
❤️💫حضرت زهرای مرضیه (س)
🤍💫و روز بزرگداشت مقام مادر
❤️💫و زن را بـه هـمــه مــادران
🤍💫و زنان و دختران سرزمینم
❤️💫تــبــریــک عــرض مـیـکـنـم
🤍💫روز مـادر مـبـارک
#میلاد_حضرت_زهرا
#مادر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹حرم امیرالمؤمنین علی(ع) در آستانهٔ
🤍ولادت حضرت زهرا(س)
🌹با بیش از ۱۵۰۰ شاخه گل تزئین شد
#مادر
#میلاد_حضرت_زهرا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_چهارم بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار و درآورد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
✹﷽✹ #رمان #رهایی_از_شب ف_مقیمی #قسمت_صد_و_چهارم بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار و درآورد
✹﷽✹
#رمان
#رهایی_از_شب
ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پنجم
اوایل مهر بود.یک روز از سرکار برمیگشتم.به سر کوچه که رسیدم ماشین کامران رو دیدم.بدنم شروع کرد به لرزیدن.خودم رو به ندیدن زدم و قصد ورود به کوچه رو کردم که از ماشین پیاده شد و صدام کرد.ترجیح دادم جوابشو ندم.دنبالم اومد و مقابلم ایستاد.صورتم رو به سمت دیگر چرخوندم .
او دستها رو داخل جیبش انداخته بود و از پشت عینک سیاهش نگاهم میکرد..
گفت:باهات حرف دارم.
گفتم:من حرفی با کسی ندارم.مزاحم نشو.
خواستم از کنارش رد شم که چادرم رو کشید.
به سمتش برگشتم ودرحالیکه اطرافمو نگاه میکردم گفتم:چیکار میکنی؟خجالت بکش.من اینحا آبرو دارم.
پوزخند زد:هه!! سوار شو اگه خیلی آبروت واست مهمه وگرنه به علی قسم واست تو این محل آبرو نمیزارم.
عصبانیت از لحنش میبارید.باید چیکار میکردم؟؟
گفت:فقط پنج دیقه بیا و جواب یک سوالمو بده بعدم بسلامت!!!
آب دهانم رو قورت دادم.مردم نگاهمون میکردند.
گفتم:همینجا بگو من سوار ماشینت نمیشم.
چقدر خشمگین بود.
میترسی بلایی سرت بیارم؟! خیالت راحت!میشینی تو ماشین یا داد بزنم همه بفهمن کارم باهات چیه؟
چاره ای نداشتم.سوار ماشینش شدم.او هم به دنبال من سوارشد و با سرعت زیاد حرکت کرد.گفتم:کجا داریم میریم.قرار بود واسه پنج دیقه حرف بزنی بری..
جوابم و نمیداد.ترسیدم.نکنه میخواست بلایی سرم بیاره.دستم رو داخل کیفم کردم و تسبیح رو فشار دادم.
خدایااا خودم و سپردم دستت ..
داد زدم:نگه دار...منو کجا میبری!؟
گفت:یه جایی که راحت بتونم سرت داد بکشم..هرچی دهنمه بهت بگم..بعد میتونی گورتو واسه همیشه گم کنی.
همه ی این رفتارها نشون میداد که کامران پی به اون راز برده! والبته شاید با چاشنی بیشتر و دروغ بیشتر.!
صدای ضبطش رو زیاد کرد .یک موسیقی درباب خیانت و بی وفایی پخش میشد.
سکوت کردم و زیر لب دعا خوندم.
نمیدونم چقدر گذشت .رسیدیم به یک جاده ی خاکی در اطراف تهران..
نفسهام به شمارش افتاده بود.فرمونش رو کج کرد و وارد جاده ی خاکی شد.گفت:پیاده شو.
اشکهام نزدیک بود پایین بریزه ولی اجازه ندادم.نمیخواستم از خودم نقطه ضعفی نشون بدم.
خودش زودتر از من پیاده شد و به سمت در عقب، جایی که من نشسته بودم اومد و در رو باز کرد.
با لحن طعنه واری خطابم کرد:پیاده شید رقیه ساداااات خانووووم...
فکم میلرزید.اگر لب وا میکردم اشکم پایین میریخت.
صورتم رو ازش برگردوندم.
گفت:خیلی خب اگه دوست نداری پیاده شی نشو..
بریم سراغ پنج دیقه مون..
مکثی کرد و پرسید:چراااا؟؟؟؟
هنوز ساکت بودم.
با صدای بلند تری فریاد زد:پرسیدددم چرا؟
ترسیدم.
لعنتی! اشکم در اومد.
حالا اون هم صداش میلرزید.نمیدونم شاید از شدت عصبانیت.شاید هم مثل من گلوش رو بغض میسوزوند.
روبه روی صندلی م نشست و در ماشین رو گرفت تا تعادلش به هم نخوره.
گفت:فکر میکردم با باقی دخترهایی که دیدم فرق داری.!! تو چطوری اینقدر قشنگ بازی میکنی؟ هیچ کی نتونسته بود منو دور بزنه هیچکی...
گفتم:من بهت گفته بودم که نمیخوام باهات باشم..بهت گفته بودم خسته شدم از این کار.پس دیگه این بازیا واسه چیه؟اگه قصدم فریبت بود اون ساک وبهت برنمیگردوندم.
پوزخندی زد:اونم جزو بازیهات بود..خبر دارم.
سرم رو به طرفش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:کدوم بازی؟!!! اصلا این کارچه سودی داشت برام؟
داد زد:چه سودی داشت؟؟ معلومه خواستی دیوونه ترم کنی..گفتی تا وقتی محرم هم نشیم نمیخوام باهات باشم! واقعا که خیلی زرنگی!! پیش خودت گفتی این که خرشده حالا بزار یه مهریه و یه شیربهایی هم ازش به جیب بزنیم بعدم الفرار...
دستم رو مشت کردم.با حرص گفتم:
اینا رو خودت تنهایی فهمیدی یا کسی هم کمکت کرده؟؟ برو به اون بی شرفی که این خزعبلاتو تو گوشت پرکرده تا از من انتقام بگیره بگو بره به درررک!! و تو آقای محترم!!!
تو که ادعات میشه خیلی زرنگی و..هیشکی دورت نزده پس چرا خام حرفهای اون خدانشناس شدی؟!
او بلند شد و با لگد لختی خاک به گوشه ای پرتاب کرد و گفت:همتون آشغالید..
ادامه دارد...
═════ ೋღ🕊ღೋ═════
هرگونه کپی و اشتراک گذاری بدون نام نویسنده و درج منبع اشکال شرعی دارد.
آیدی نویسنده👈@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2