داروخانه معنوی
۷۴روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۱۷ ------------------------------ #
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
۷۴روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۱۷ ------------------------------ #
۷۳روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۱۸
------------------------------
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۰۶ قسمت دوم وصف پيامبر و بيان دلاوري 🎇🎇🎇#خطبه۱۰۶🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨ره آورد بعثت پيامبر (ص) مردم!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۰۶ قسمت دوم وصف پيامبر و بيان دلاوري 🎇🎇🎇#خطبه۱۰۶🎇🎇🎇🎇🎇🎇 ✨ره آورد بعثت پيامبر (ص) مردم!
خطبه ۱۰۷
🎇🎇🎇#خطبه۱۰۷🎇🎇🎇🎇🎇🎇
⭐️در وصف نبرد ياران در صفين
از جاي كنده شدن و فرار شما را از صفها ديدم، فرومايگان گمنام، و بيابان نشيناني از شام، شما را پس مي راندند، در حالي كه شما از بزرگان و سرشناسان عرب و از سران شرف مي باشيد، برازندگي چشمگيري داريد و قله هاي سرفراز و بلند قامتيد، سرانجام سوزش سينه ام با مقاومت و حملات دلاورانه شما، تسكين يافت، كه ديدم شاميان را هزيمت داديد و صفهاي آنان را درهم شكستيد، و آنان را از لشگرگاه خود رانديد، آنگونه كه آنها شما را كنار زدند، مي ديدم با نيزه ها آنان را كوفتيد و با تيرها، آنها را هدف قرار داديد، كه فراريان و كشتگان دشمن روي هم ريختند، و بر دوش هم سوار مي شدند، چونان شتران تشنه اي كه از آبشخورشان برانند و به هر سو گريزان باشند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
عـَــــلےﷺ رٰا وَصـــــف
↶ دَر بـــٰــاور نیٰاید ↷
⇦زبــــٰـان هَرگز زِ وَصفش بر نیــــٰـاید۔۔
عَـــــلےﷺ تـــَــرکیبے أز ؛
" زیبٰاتـَــــرین هـــــآست "
«عَـــلےﷺ 𔘓»تـــَــلفیقے أز؛
◇ شیوٰاتــَـــرین هـــــآست➺
_عــَـــلےﷺ رٰاز شِگفت روز آغــــٰـاز *** ⇨«عــَـــلےﷺ..𔘓»
❍↲روح سَبک بـــٰــالے و پـَــــروٰاز
#امیرالمومنین
#عید_غدیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_سیودوم ها؟؟ از جاش بلند شد و همونطور کہ میومد سمتم با خ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_سیودوم ها؟؟ از جاش بلند شد و همونطور کہ میومد سمتم با خ
داستانعاشقانهواقعی
#رمان
#دومدافع
#قسمت_سی_وسوم
.
مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم ،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره...
خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
اما ماماݧ راضے نمیشدکہ نمیشد
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.
اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود وهمونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود
آهے کشیدوبا بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت.. وقطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.
اردلاݧ دست مامانو بوسید ،بغلش کرد و زد زیر گریہ
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید
.
اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره .
میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش
علے هم اصلا حال خوبے نداشت .اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ
هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ
میشست و با کسے حرف نمیزد
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود
دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم .دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشوݧ.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود
زنگ و زدم .
کیہ؟؟؟؟
منم فاطمہ باز کـݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہ هارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا؟؟؟؟
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
ݧ نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتوݧ؟؟
چہ فرقے میکنہ؟؟؟
فرقے نداره دیگه
خندیدم و گفتم :حالا نوبت خودتم میشہ علےوخونست؟؟؟
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہ ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علے آقا ساعت خواب ؟؟؟
دانشگاه چرا نمیاے؟؟؟گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم ؟؟؟
ببخشید
همیـݧ فقط؟؟؟ببخشید؟؟
آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے
چیزے نیست
چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے؟؟؟
رفیقم شهید شد...
نویسنده:
خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامـــهدارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2