#تلنگرانه
⇠مُـــــوٰاظبزَبونمــــــونبــٰـــاشیـــــم...!
⇠دُروغهــــٰـایےکہ ،
بِہ شــــــوخےمیگیـــــم...
واِسمِشـــــو گُـــــذٰاشتیـــــم⇩⇩⇩
⇦خـــــٰـالےبَـــــنـــــد؎...!
□﴿گُنـــٰــاهکـَــــبیــــــره.أســـــت⇉﴾؛
⇇دُروغدُروغـــــــہ...
◈چِہ جــّـــد؎ وچِہ شـــــوخے...
بپـــٰــاشـــــوخےشـــــوخے،
╰─┈➤
◇◇«گنـــٰــاه نَکـُــــنے...!! 𑁍➛»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_یازدهم✍ بخش اول 🌼🌸این بار سر نماز حالم خیلی بهتر بو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_یازدهم✍ بخش اول 🌼🌸این بار سر نماز حالم خیلی بهتر بو
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_یازدهم✍ بخش دوم
🌼🌸اون روز من بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم به اتاقم تا درس بخونم ……..
تا دو بعد از ظهر کسی کاری به کارم نداشت و من حسابی توی درس غرق شدم …. حدود ساعت دو بود که مرضیه اومد و منو صدا کرد برای نهار……. همه جمع بودن سلام کردم و بی اختیار اول دنبال ایرج گشتم …..
دیگه حالا برای دیدنش دقیقه شماری می کردم و این احساس مثل آبی که توی یک سرازیری افتاده باشه خودش می رفت و من هیچ کاری ازم بر نمی اومد……
🌸🌼همه با هم حرف می زدن ولی در مورد حمیرا چیزی نمی گفتن …. علیرضا خان هنوز از شب زنده داری شب قبل کسل بود تا نهارشو خورد پیپ شو برداشت و رفت …..
من چون مهمون ناخونده بودم انگار فقط حواسم به صورت یک یک اونا بود که نکنه از دست من ناراحت باشین ….. منم زود رفتم بالا ….
🌼🌸نشستم سر درس ولی تمام حواسم دنبال این بود که کی ایرج از پله ها میاد تا صدای پاشو بشنوم ….. تا نزدیک غروب کلی از تکلیفمو انجام دادم دیگه چشمم خسته شد و خوابم گرفته بود … که یکی چند ضربه آهسته زد به در … مثل اینکه تردید داشت ….قلبم فرو ریخت و یک حسی منو وادار کرد که با سرعت خودم بروسونم به در و بازش کنم …..
🌸🌼ایرج هنوز سرش دولا روی در بود .. شاید انتظار نداشت من در و با این سرعت باز کنم … صورتم خیلی نزدیک صورتش بود و هر دو همین طور موندیم ….. چند لحظه … نفسم بند اومده بود ….. اونم دستپاچه شده بود به مِن و مِن افتاد که …. ببخشید …. مزاحم شدم …. من و …. راستش من و … تورج می خوایم بریم بیرون گفتم ببینم توام میای یک دور بزنیم ………….
🌼🌸من نه تنها صورتم بلکه تمام بدنم سرخ شده بود…. بی اختیار گفتم میام …. الان حاضر میشم و زود درو بستم و پشت به در دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ضربانش اونقدر تند بود که اونو تو صورتم هم حس می کردم ….قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت ….عشق همه ی تار و پود منو تسخیر کرده بود ……..
🌸🌼به خودم اومدم باید می رفتم دست و صورتم رو می شستم ولی جرات نمی کردم در اتاق رو باز کنم…. هراسون و بی قرار مونده بودم چیکار کنم……
اول لباسم رو انتخاب کردم یک بلوز سفید با دامن مشکی … و بعد آهسته درو باز کردم … کسی نبود …
🌼🌸خیلی زود حاضر شدم ولی به فکرم رسید عمه از این که من دارم با پسراش میرم بیرون ناراحت نشه؟ فکر نکنه من دختر بدی هستم ؟ آیا کارم درسته یا نه ؟ .. باید از اون اجازه می گرفتم … کیفمو برداشتم رفتم پایین خوشبختانه عمه همون جا بود تو حال داشت تلویزیون نگاه می کرد .. رفتم جلو منو که دید گفت عزیزم چقدر خوشگل شدی خوب کاری می کنی با بچه ها برو دلت نگیره می دونم خیلی وقته جایی نرفتی … ایرج مواظب رویا باش ……
🌼🌸خم شدم و بوسیدمش اونم منو بوسید تورج یک فریاد زد و پرید بالا و گفت : شکوه خانم متحول شده ماچ می کنه و رفت و جلو و گرفت عمه رو چند تا ماچ کرد اونم هی سرشو می کشید ولی تورج می گفت تو رو خدا مامان یک ماچ بده فقط یکی … عمه همین طور که می خندید گفت خیلی بی چشم رو یی ولم کن تورج ..
🌸🌼برو ببینم ولم کن…. ایرج ماشین رو جلوی پله ها نگه داشته بود رفتیم و من نشستم عقب تورج گفت اگه ناراحتی بشین جلو گفتم نه بابا چه حرفیه همین جا خوبه ….تورج نشون میداد که چقدر خوشحاله ولی ایرج مثل من تو فکر بود …. هیچکدوم جرات حرف زدن نداشتیم ما بی صدا عشقی رو بهم ابراز کرده بودیم که خودمون هم انتظارشو نداشتیم خیلی دلم می خواست بدونم اون چی فکر می کنه…..
🌸🌼ایرج چند تا دور تو خیابون زد … و این فقط تورج بود که حرف می زد …. بالاخره کنار خیابون نیگر داشت …..تازه یک بستنی فروشی توی تهرون باز شده بود به نام الدورادو همیشه بچه ها تو مدرسه ازش حرف می زدن …. هر کس می تونست تا اونجا بره و از اون بستنی بخوره فردا تو مدرسه پز می داد ، ایرج جلوی همون بستنی فروشی وایساد خیلی بزرگ و زیبا بود با چراغهای رنگ و وارنگ .. ..تورج ازم پرسید الدورادو خوردی ؟
🌸🌼گفتم نه ولی شنیدم ..بچه ها خیلی ازش تعریف کردن فنجون اونو میاوردن مدرسه باهاش آب می خوردن و پز می دادن …گفت بَه نمی دونی چقدر خوشمزه اس شنیدن کی بود مانند خوردن … بیا بریم تو بخوریم …ایرج گفت نه میگیرم میام شما ها بشینین ….. گفتم میشه منم بیام توشو ببینم ….. فورا گفت آره …آره حتما بیا پس تورج تو بشین تو ماشین ما زود میام……
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
♨️سه اثر نماز شب
💠حجتالاسلام رفیعی؛
🔸امام رضا علیه السلام فرمودند:
در نماز شب سه اثر است:
1⃣«اُجیر من عذاب القبر و عذاب النار»؛ عذاب قبر از نماز شب خوان برداشته میشود .
2⃣«و مُدَّ له فی عمره»؛ عمرش طولانی میشود.
3⃣«و وُسِّع علیه فی معیشته»؛ وسعت در معیشتش ایجاد میشود.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»🏴
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️💫خــــــدایـــــــا🤲
♥️💫در ایـن شـبــهـای مـعـنـوی
🖤💫بحق آقا ابا عبدالله الحسین
♥️💫عـــلـــیـــه الـــســــلام
♥️💫دلهای ما رو دریاب
🖤💫الهی دلی بغض کرده
♥️💫جایی نا امید نباشه
🖤💫الهی هرکسی هرجاهست
♥️💫خودت نگهدار سلامتیش باش
♥️💫آمـــــیــــن یــــــا رَبَّ🤲
#امام_حسین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️
⚪️✨خـــــــدایــــــــا🤲
❤️✨در این شبهای معنوی از تو تمنا دارم
⚪️✨بــه حـق بــزرگـی و جـلالـت
❤️✨لـطـف ومـهـربــانــیــت را
⚪️✨لحظه ای از ما دریغ مفرما
❤️✨و اندوه همه رابه شادی
⚪️✨حاجات شرعیه هـمـه را
❤️✨بــرآورده بـخـیــر فــرمــا
⚪️✨آمــــــیـــــن یــــــا رَبَّ
❤️✨بـرایـت دعـا مـیـکـنـم كـه
⚪️✨سلامت و شاداب بـاشـى و
❤️✨دركنار عزيزانت موفق باشى
⚪️✨و هر آنچه را كه خودت آرزو دارى
❤️✨شـبـتـون بـه زیـبـایـی آرزوهـاتـون
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2