✨﷽✨
﴿شِیـــــخ رَجبـــــعلّے خیــــٰـاط۞﴾؛
گــُـــفت:↡↡
⇠چِهـــــل⁴⁰ شَـــــب ...
هَـــــر شـَــــب صَـــــد¹⁰⁰ بــٰـــار
"ربِّ أدخِـــــلنے مُـــــدخـَــــل صِـــــدق" را _بخـــــوٰانیـــــد؛
□«امـــٰــام زمــٰـــان𔘓» رٰا مےبینـــــید.
رَفـــــت و آمــَـــد،گُفـــــت:
⇇ "خـــــوٰانـــــدم و نــَـــدیـــــدم."
◇جَـــــوٰاب شِیـــــخ مـــــو رٰا بہ تَنـــــش
رٰاســـــت کَـــــرد...
⇇"دَر مَســـــجد کہ نَمــٰـــاز مےخـــــوٰانـــــد؎۔۔۔
_ سیــّـــد؎ بہ تــــُـو گــُـــفت :
□أنگــُـــشتر دَســت چَـــــپ کــِـــرٰاهت دٰارد؛
گـــُــفتے:
╰─┈➤
« کـــــلُّ مکـــــروهٌ جــٰـــایـــــز ! »
⤦ ⤦ آن سیـــّــد امـــٰــام زمـــــٰانـــــت بـــــود..."
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
📘برگرفته از کتاب "تا همیشہ آفتاب"
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
فردا شنبه جزء خوانی قرآن کریم داریم هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی عجل اله برای سلامتی و ظهور و فرجشو
خدا را شکر با توکل بر خدا و عنایت حضرت حجت
《6》 ختم قرآن به نیابت ازتمامی انبیاء و مرسلین ،امامین صدیقین شریفین؛ملائکه مقربین، مومنین و مومنات و المسلمین و المسلمات ؛علما؛صلحا، شهدا و گذشتگانمون از ازل تا ابد برای سلامتی و فرج و ظهور آقا جانمون حضرت مهدی خوانده شد
ان شاءالله که این هدیه مورد قبول مولا و مقتدامون آقا صاحب الزمانﷻقرار بگیره وان شاءالله دعا کنند برای حل مشکلات و حاجت روایی و عاقبت بخیری شرکت کنندگان عزیز
ممنونم عزیزانم از همگی قبول باشه❤️❤️❤️❤️❤️
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۱۲ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🔴تعصّب ورزيدن زشت و زيبا من در اعمال و رفتار جها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۲ فراز ۱۲ خطبه قاصعه 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇 🔴تعصّب ورزيدن زشت و زيبا من در اعمال و رفتار جها
خطبه ۱۹۲
فراز۱۳
خطبه قاصعه
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۲🎇🎇🎇🎇🎇
🌿 علل پيروزي و شكست ملّتها
از كيفرهايي كه بر اثر كردار بد و كارهاي ناپسند بر امّتهاي پيشين فرود آمد خود را حفظ كنيد، و حالات گذشتگان را در خوبيها و سختيها به ياد آوريد، و بترسيد كه همانند آنها باشيد پس آنگاه كه در زندگي گذشتگان مطالعه و انديشه ميكنيد، عهده دار چيزي باشيد كه عامل عزّت آنان بود، و دشمنان را از سر راهشان برداشت، و سلامت و عافيت زندگي آنان را فراهم كرد، و نعمتهاي فراوان را در اختيارشان گذاشت، و كرامت و شخصيّت به آنان بخشيد، كه از تفرقه و جدايي اجتناب كردند، و بر وحدت و همدلي همّت گماشتند، و يكديگر را به وحدت واداشته به آن سفارش كردند. و از كارهايي كه پشت آنها را شكست، و قدرت آنها را در هم كوبيد، چون كينه توزي با يكديگر، پركردن دلها از بخل و حسد، به يكديگر پشت كردن و از هم بريدن، و دست از ياري هم كشيدن، بپرهيزيد، و در احوالات مؤمنان پيشين انديشه كنيد، كه چگونه در حال آزمايش و امتحان به سر بردند، آيا بيش از همه مشكلات بر دوش آنها نبود و آيا بيش از همه مردم در سختي و زحمت نبودند و آيا از همه مردم جهان بيشتر در تنگنا قرار نداشتند فرعونهاي زمان، آنها را به بردگي كشاندند، و همواره بدترين شكنجه ها را بر آنان وارد كردند، و انواع تلخيها را به كامشان ريختند، كه اين دوران ذلّت و هلاكت و مغلوب بودن، تداوم يافت نه راهي وجود داشت كه سرپيچي كنند، و نه چاره اي كه از خود دفاع نمايند، تا آن كه خداوند، تلاش و استقامت و بردباري در برابر ناملايمات آنها را، در راه دوستي خود، و قدرت تحمّل ناراحتيها را براي ترس از خويش، مشاهده فرمود. آنان را از تنگناهاي بلا و سختيها نجات داد، و ذلّت آنان را به عزّت و بزرگواري، و ترس آنها را به امنيّت تبديل فرمود، و آنها را حاكم و زمامدار و پيشواي انسانها قرار داد، و آن قدر كرامت و بزرگي از طرف خدا به آنها رسيد كه خيال آن را نيز در سر نميپروراندند. پس انديشه كنيد كه چگونه بودند آنگاه كه: وحدت اجتماعي داشتند، خواسته هاي آنان يكي، قلبهاي آنان يكسان، و دستهاي آنان مدد كار يكديگر، شمشيرها ياري كننده، نگاهها به يك سو دوخته، و اراده ها واحد و همسو بود آيا در آن حال مالك و سرپرست سراسر زمين نبودند و رهبر و پيشواي همه دنيا نشدند پس به پايان كار آنها نيز بنگريد در آن هنگام كه به تفرقه و پراكندگي روي آوردند، و مهرباني و دوستي آنان از بين رفت، و سخنها و دلهايشان گوناگون شد، از هم جدا شدند، به حزبها و گروهها پيوستند، خداوند لباس كرامت خود را از تنشان بيرون آورد، و نعمتهاي فراوان شيرين را از آنها گرفت، و داستان آنها در ميان شما عبرت انگيز باقي ماند. از حالات زندگي فرزندان اسماعيل پيامبر، و فرزندان اسحاق پيامبر، فرزندان اسراييل «يعقوب» (كه درود بر آنان باد) عبرت گيريد، راستي چقدر حالات ملّتها با هم يكسان، و در صفات و رفتارشان با يكديگر همانند است در احوالات آنها روزگاري كه از هم جدا و پراكنده بودند انديشه كنيد، زماني كه پادشاهان كسري و قيصر بر آنان حكومت ميكردند، و آنها را از سرزمينهاي آباد، از كناره هاي دجله و فرات، و از محيطهاي سر سبز و خرّم دور كردند، و به صحراهاي كم گياه، و بي آب و علف، محل وزش بادها، و سرزمينهايي كه زندگي در آنجاها مشكل بود تبعيد كردند، آنان را در مكانهاي نامناسب، مسكين و فقير، همنشين شتران ساختند،خانه
هاشان پست ترين خانه ملّتها، و سرزمين زندگيشان خشكترين بيابانها بود، نه دعوت حقّي وجود داشت كه به آن روي آورند و پناهنده شوند، و نه سايه محبّتي وجود داشت كه در عزّت آن زندگي كنند. حالات آنان دگرگون، و قدرت آنان پراكنده، و جمعيّت انبوهشان متفرّق بود. در بلايي سخت، و در جهالتي فراگير فرو رفته بودند، دختران را زنده به گور، و بتها را پرستش ميكردند، و قطع رابطه با خويشاوندان، و غارتگريهاي پياپي در ميانشان رواج يافته بود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
□﴿مُـــــلّاحُسیـــــنقُلے هَمـــــدٰانے✿⇉﴾ ؛
⇇أگـــــر گُنــــٰـاه کـَــــرد؎...
چِنـــــین کـُــــن ↯↡↡
⇠¹_ زود تـُــــوبہ کــــُـن..
⇠² _دو² رکـــــعَت نَمــــٰـاز بخـــــوٰان...
⇠³ _ھفتــٰـــاد⁷⁰ بـــٰــار استغفــٰـــار کـُــــن....
⇠⁴_ بِہ سِجـــــده بـــُــرو.....
⇠⁵_ أز خــُـــدٰا عَفـــــو بخـــــوٰاه..!
#سخن_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
⇇«نـــــیکے بِہ پــِـــدر و مــٰـــادر𔘓⇢» ؛
⤦دٰاستــــٰـانے أســـــت کِہ↡↡
⇠ تـــــُو آن رٰا مینـــــویسے۔۔۔۔
⇠⇠و فـَــــرزنـــــدٰانت آن رٰا ،
◇بـــَــرٰایــت حِـــــکایـَـت مےکـُــــنند!!!
╰─┈➤
_﴿پَـــــس خـــــوب بِنـــــویـــــس . . ✤⇉﴾
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و ششم ✍ بخش سوم 🌺من هی از این فرار می کنم ایرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_سی و ششم ✍ بخش سوم 🌺من هی از این فرار می کنم ایرج
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_سی و ششم ✍ بخش چهارم
🌸دو تا زن چاق با لباسهای بی نهایت افراطی تجملی با یک عالمه زر و زیور که به خودشون آویزون کرده بودن.
آدم می موند که با اون همه چیزی که به خودشون وصل کرده بودن چطوری راه می رفتن ….. نگاه اونا روی من خیلی سنگین بود … طوری بهم خیره شده بودن که دست و پامو گم کردم …
کبر و غرور از سر تا پاشون می بارید … زرین تاج گفت پس شکوه جون سرت به دختر برادرت گرمه که یاد ما نمی کنی ….
🌸حالا تو که هیچی اون برادر ما هم سال تا سال یادش نمیاد خواهر داره …
عمه گفت : نه این چه حرفیه خودتون می دونین که کارخونه خیلی کار داره دیر وقت میاد و خیلی خسته میشه … بر عکس دلشم می خواد شما رو ببینه ….. من عذرخواهی کردم و رفتم بالا و یکراست رفتم به حمیرا سر بزنم ….
دیدم چشمش بازه و به پشت خوابیده اول ترسیدم از بس لاغر شده بود فکر کردم بلایی سرش اومده ،
🌸 پریدم جلو اونم برگشت و منو نگاه کرد حالش اصلا خوب نبود وقتی دستشو گرفتم … دیدم یک لرز خفیف تو بدنش افتاده … بر عکس همیشه که منو می دید و زود دستمو می گرفت …. بی حال بود و هیچ عکس العملی نشون نمی داد… دستشو گرفتم و خم شدم بوسیدمش و گفتم سلام خوشگلم .. دلم برات تنگ شده بود خانم….. برگشت منو نگاهی کرد که ترسیدم …
🌸گفتم چیزی شده ….گفت : رویا نجاتم بده دیگه نمی تونم تحمل کنم می خوام بمیرم ….
گفتم : ای وای این چه حرفای بدیه می زنی حالا باید خوب بشی به من زبان درس بدی برات یک کلاس درست می کنیم که شاگرد بگیری باور کن تو دانشگاه همه از من می پرسن چه طوری صد در صد زدی …
منم بادی به غبغب میندازم و میگم دختر عمه ی من یک روزه منو آماده کرد … به خدا به هر کس میگم فکر می کنه دارم دورغ میگم یا زیادی بزرگش کردم باور نمی کنن که ، همش به من میگن اگر میشه ما هم بیام پیش دختر عمه ی تو زبان یاد بگیریم ….
🌸من صبر کردم تا تو حالت بهتر بشه ببینم نظرت چیه یک کلاس درست کنیم ؟
گفت : نمی دونم خوبه بزار بهتر بشم …. ولش کن نه نمی خوام….. هیچی نمی خوام و اشکهاش از گوشه ی چشمش اومد پایین اونقدر معصوم و بی گناه نشون می داد که دلم می خواست جونمو بدم ولی اون خوب بشه و از اون حالت در بیاد …. که صدای پا روی پله ها اومد در حالیکه عمه داشت توضیح می داد که الان خوابه وقتی بیدار شد خودم میارمش پایین.
🌸دوتا عمه ها با اون ماتیک های چندش آورشون اومدن بالا تا حمیرا رو ببین…..حمیرا هم مثل من متوجه شد از جاش پرید مثل خون قرمز شد و مثل یک پلنگ که منتظر حمله به شکارش میشه روی تخت نشست …. و تا من اومدم به خودم بیام …عمه ها رسیده بودن و حمیرا با جیغ های دلخراش پرید و اول از همه چنگ انداخت صورت زرین تاج رو با ناخن خونین و مالین کرد موهاشو گرفت و کشید داد می زد پدر سگ ها اینجا چیکار می کنین کثافت های بی شرف گمشین ……..و …..و …….و اونا رو می زد
🌸چنان زوری پیدا کرده بود که هیچ کس حریفش نمی شد مرضیه دوید پایین و با زنگ اسماعیل و کریم رو صدا کرد و داشت بر
می گشت که زیور می خواست از پله بره پایین چنان حمیرا هولش داد که اگر مرضیه پشتش نبود فاجعه می شد …من بهش التماس می کردم تورو خدا حمیرا نکن خودت اذیت میشی …. زرین تاج با کیفش می زد تو سر و صورت حمیرا که قلاب کیف گیر کرد به موهای اون و همین طور که داشت می رفت حمیرا هم باهاش کشیده می شد ..چون عمه کمرش رو گرفته بود ….. پریدم کیفو ازش گرفتم تا بتونم اونو از موهای حمیرا جدا کنم اون فکر کرده بود منم دارم می زنمش یک مشت محکم زد تو دل من…..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2