eitaa logo
داروخانه معنوی
7.4هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
138 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
014-Shokuhe-Yas-www.Ziaossalehin.ir-J03.mp3
6.63M
ترجمه وشرح مختصرخطبه فدک ☝بخش سوم (بسیارشنیدنی) نذرسلامتی وظهورامام زمان عج صلوات لطفا🌿 علی مع الحق والحق مع العلی أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
🌹هرکس عصر روز جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخواند خداوند به او هزار نسیم از رحمتش را عنایت میفرماید که خیر دنیا و آخرت است. 📚 امالی شیخ صدوق ص 606 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_375006659.pdf
4.69M
متن صلوات ضراب اصفهانی پی دی اف متن صلوات @Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
1_1363290415.mp3
16.08M
🎧 🔝 مرحوم سیدبن‌طاووس(رحمة‌الله‌علیه) می‌گوید: اگر از هر عملی، در غافل شدی... از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو! چرا که در این دعا سری است که خدا ما را از آن آگاه کرده است. 🎤 مهدی نجفی✅ @Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
🦋 نزدیک غروب آفتاب جمعه شب دعا سمات فوق العاده فضیلت داره و آرامش بخش بنظرم حتما گوش کنید💚🤲 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر #اساس_داستان واقعی قسمت_چهل و هفتم ✍ بخش سوم 🌸عید نوروز رسید و ایرج نیومد
" "بر اساس قسمت_چهل و هفتم ✍ بخش چهارم 🌸باز منه احمق نفهمیدم اون چی داره میگه با عجله دویدم بالا در حالیکه نفسم داشت بند میومد چمدونم رو کشیدم بیرون و وسایلم رو جمع کردم این بار کتابهام زیاد بود یک ساک هم پر کردم و اونا رو دستم گرفتم از پله بردم پایین ….. در حالیکه جنگ بین عمه و علیرضا خان فقط به فحش دادن ختم نشده بود و اونا داشتن کتک کاری می کردن …نمی دونستم الان عمه رو تو اون حال تنها بزارم و برم ولی می دونستم که تورج امشب میاد ….. 🌸از در رفتم بیرون عمه داشت داد می زد نرو اینجا خونه ی منه نرو رویا برگرد …… و من با عجله با اون چمدون و ساک سنگین رفتم بیرون و اسماعیل هنوز اونجا گوش وایستاده بود گفتم منو تا جایی برسون…………. از دور صدای جیغ های عمه و فریاد علیرضا خان میومد ….. بازم نمی دونستم کجا باید برم حالا پول داشتم از ماشین پیاده شدم..از اسماعیل که از همون اول شاهد قضایا بود خجالت می کشیدم بیچاره به من می گفت بیا امشب بریم خونه ی ما گفتم نه خودم جا دارم ….تو برو ….می گفت هستم تا ماشین بگیرین اونم از حال نزار من پریشون بود احساس می کردم اطراف گردنم داره می ترکه هنوز چنان توی شوک بودم که هیچ کاری نمی تونستم بکنم ….یک تاکسی گرفتم و بهش گفتم منو ببر به یک هتل که نزدیک باشه … راننده راه افتاد یک کم که رفت پرسید : اینجا غریبی ؟ 🌸گفتم آره …گفت می خوای ببرمت یک پانسیون برای دختراس،، اونجا برای شما امن تره از هتل …. گفتم چه طور پانسیونی هست؟ گفت خوبه خیلی خوبه ببین اگر دوست نداشتی می برمت هتل به خدا برای خودت میگم من اونجا رو میشناسم جای خوبیه …. صدای فریاد های علیرضاخان و فحش هایی که به من می داد هنوز تو گوشم بود و نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم …گفتم باشه برو …. خیلی زود تو همون خیابون پهلوی چهار راه محمودی نگه داشت …. یک تابلو به چشمم خورد پانسیون مریم … مخصوص دختران ، این بود که پیاده شدم و پول تاکسی رو حساب کردم و رفتم جلو……. یک پله تا در کرم رنگی فاصله داشت که رفتم بالا و زنگ زدم … کمی طول کشید تا در باز شد …. یک دختر جوون با لباس راحتی از لای در پرسید بله چیکار دارین …. همین طور که بغض داشتم … گفتم : می خواستم ببینم جای خالی دارین ….. 🌸دختره گفت بیا تو خانم بالا هستن ….چمدون و ساکم رو به زور بردم و جلوی پله ها گذاشتم .. راه پله ی باریکی با موکت قرمز پوشیده شده بود,, دختره به من گفت : کفشتو در بیار … دنبالش رفتم بالا … انتهای پله ها یک حال بود و تعدادی اتاق اطراف اون….. در یکی از اتاق ها زد و سرشو کرد تو و گفت خانم یکی اومده اتاق می خواد …. گفت بیاد تو …. وارد شدم یک خانم کوتاه قد ولی خیلی خوش سیما و با شخصیت … و بسیار شیک و مرتب و مهربون اومد جلو و گفت بفرمایید …. و دستشو دراز کرد و منم دست دادم بالافاصله گفت : چی شده حالت خوبه ؟ بیا بشین دخترم آروم باش,, بیا اینجا بشین ….. نفسم به شماره افتاده بود نشستم و کمی بهش نگاه کردم و با بغض پرسیدم اتاق دارین ؟ گفت آره شانس آوردی یکی تازه خالی شده … خوب بگو از کجا اومدی باید تو رو بشناسم و معرف داشته باشی وگر نه نمی تونم بهت اتاق بدم …… 🌸گفتم : بهم اتاق بدین صبح همه چیز رو براتون میگم ….. پرسید دانشجویی ؟ گفتم بله….. پرسید کجا و چه رشته ای ؟ گفتم دانشگاه تهران پزشکی …..با شک پرسید با خانوادت دعوا کردی ؟ گفتم پدر و مادرم توی یک تصادف فوت کردن …. و اینو گفتم و بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم …. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2