﴿أمیـــــرألمؤمِنین امـــــٰام علّے ﷺ𔘓﴾ :
⇇صَبـــــر⇠ دَر بـــَــرٰابـَــــر ،
هَـــــوٰا؎ نَفـــــس" پـــــٰاکدٰامنے" أســـــت۔۔۔
⇇صَـــــبر⇠ هِنـــــگام عَصبــٰـــانیـــّــت ،
" شُجـــٰــاعت" أســـــت ۔۔۔
⇇صَبـــــر⇠ دَر مُقـــٰــابـــــل ؛
گنــــٰـاه نکـــــَردن "پــــٰـارسٰــایے" أســـــت𑁍⇢
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۱ پيمودن راه راست 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۱🎇🎇🎇🎇🎇 ✅راه روشن حق اي مردم در راه راست، از كمي روندگان ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۰۱ پيمودن راه راست 🎇🎇🎇#خطبه۲۰۱🎇🎇🎇🎇🎇 ✅راه روشن حق اي مردم در راه راست، از كمي روندگان ن
خطبه ۲۰۲
هنگام به خاكسپاري فاطمه
🎇🎇🎇#خطبه۲۰۲🎇🎇🎇🎇
🍂شكوه ها از ستمكاري امت
سلام بر تو اي رسول خدا (ص)، سلامي از طرف من دخترت كه هم اكنون در جوارت فرود آمده و شتابان به شما رسيده است، اي پيامبر خدا، صبر و بردباري من با از دست دادن فاطمه (ع) كم شده، و توان خويشتنداري ندارم اما براي من كه سختي جدايي تو را ديده، و سنگيني مصيبت تو را كشيدم، شكيبايي ممكن است، اين من بودم. كه با دست خود تو را در ميان قبر نهادم، و هنگام رحلت جان گرامي تو ميان سينه و گردنم پرواز كرد پس همه ما از خداييم و به خدا باز مي گرديم. پس امانتي كه به من سپرده بودي برگردانده شد، و به صاحبش رسيد، از اين پس اندوه من جاودانه، و شبهايم، شب زنده داري است، تا آن روز كه خدا خانه زندگي تو را براي من برگزيند. به زودي دخترت تو را آگاه خواهد ساخت كه امت تو چگونه در ستمكاري بر او اجتماع كردند، از فاطمه (ع) بپرس، و احوال اندوهناك ما را از خبر گير، كه هنوز روزگاري سپري نشده، و ياد تو فراموش نگشته است. سلام من به هر دوي شما، سلام وداع كننده اي كه از روي خشنودي يا خسته دلي سلامي نمي كند، اگر از خدمت تو باز مي گردم از روي خستگي نيست، و اگر در كنار قبرت مي نشينم از بدگماني بدانچه خدا صابران را وعده داده نمي باشد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
□مَحــٰـــال أســـــت↡↡
⇇کِہ عُبـــــودیــّـــت بــٰـــاشَـــــد،
⇇تـَــــرک معصیـّــــت بــــٰـاشَـــــد،
بــٰـــاز انســــٰـان بیچـٰــــاره بـــٰــاشَـــــد ⇉
↶ونَـــــدٰانـــَــدچِہ بِکـُــــند،چِہ نَکــــُـند!↷
«آیـــّــتاللّهبهجــَـــت(ره)𔘓➺»
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و هشتم ✍ بخش سوم 🌸در حالیکه با تاسف و دلسوزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و هشتم ✍ بخش سوم 🌸در حالیکه با تاسف و دلسوزی
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_چهل و هشتم ✍ بخش چهارم
🌸توی اون اتاق پنج روز پر پر زدم از بی خبری و اینکه نمی دونستم چی به روز عمه اومده داشتم میمردم بعضی وقت ها می رفتم بیرون تا یک چیزی برای خوردن بگیرم و همش به اطراف نگاه می کردم و دلم می خواست یکی دنبالم بگرده و منو پیدا کنه …..
احساس تنهایی برای من خیلی سخت بود ….. خوب باید یک فکری می کردم روز پنجم از فاطمه خانم خواستم که یک تلفن بزنم …ولی هر چی فکر کردم نتونستم به عمه زنگ بزنم برای تلفن به ایرج هم باید میرفتم به تلفن خونه این بود که به مینا زنگ زدم از وقتی ایرج رفته بود باهاش حرف نزده بودم ….. خوشبختانه خودش گوشی رو بر داشت .. گفتم سلام منم رویا …. معلوم بود که دستپاچه شده ؟ طوری که انگار داره داد می زنه گفت رویا …رویا جون کجایی تو رو خدا بگو اوضاع خیلی بده همه دارن دنبالت می گردن زمین و زمون رو گشتن بگو کجایی تا بیام با هم حرف بزنیم بگو …. گفتم نه فقط می خوام بدونم
🌸عمه حالش خوبه یا نه تو از اوضاع خبر داری ؟
گفت : آره تورج همه چیز رو بهم گفته یک عالمه با هم دنبالت گشتیم …..گفتم به ایرج هم گفتن ؟ گفت مفصله بیا پیش من یا بگو کجایی تا برات تعریف کنم …. به خدا اگر نگی کجایی؛ عمه ات دیوونه میشه …گفتم پس بهش بگو نگرانش بودم و جام خوبه اونم نگران نباشه ….به هادی یا عمو خبر دادین ؟ گفت نه می دونستیم اونجا نمیری .. نمی خواستیم اونا بفهمن ……من دیگه بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم ….. ترسیدم بیشتر اصرار کنه و طاقت نیارم و بگم کجام…
از بعد از ظهر روز سیزده که جمعه بود بچه های پانسیون شروع کردن به اومدن ….و شلوغ شد دستشویی فقط یکی بود و مرتب یکی توش بود ….
🌸 چند نفر سعی کردن با من آشنا بشن ولی من هنوز حوصله نداشتم و صورتم بهم ریخته بود …….
تا روز چهاردهم که دانشگاه باز شد تمام امیدم به این بود که یکی بیاد سراغم ولی این دلهره هم عذابم می داد که نکنه کسی نیاد و همه منو مقصر بدونن بیشتر از همه دلم می خواست عمه رو ببینم و یک بار دیگه بغلش کنم و بهش بگم که گناهی نکردم ….. قصدم این بود که حتی با از دست دادن ایرج روی حرفم وایستم و دیگه به اون خونه که اینقدر بهم توهین شده بود بر نگردم … با خودم گفتم شاید هم علیرضا خان اونا رو قانع کرده که من دختر خیانت کاری هستم و شاید هم کسی دنبالم نیاد ……….
این بود که صبح خیلی زود آماده شدم برای رفتن … اون روز صبح مرتب زنگ پانسیون به صدا در میومد و یکی یکی دخترا میومدن بالا ……
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2