02 Neshanehaye Zohoor Chisti Va Cheraee (1403-09-26) Shahre Moghadas Ghom.mp3
26.35M
🔈 #نشانههای_ظهور_چیستی_و_چرایی
استاد امینی خواه
🔰 جلسه دوم
📌 ملحقات بحث #به_وقت_شام
* حکایت اوجگیری باطل؛ پایان فصل تاریکی [4:00]
* پیامبر اکرم (صلاللهعلیهوآله): من یمانیام؛ ایمان هم یمانی است [10:33]
* کوفه، نجف، کربلا؛ نقطه مقابله خراسانی با سفیانی؛ پای دفاع از حرم در میان است؟ [21:15]
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
امروز چهارشنبه
قضای ⇠ #نماز_عشا
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۴ فراز ۱ پارسائي علی 🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۴ 🎇🎇🎇 🔴 پرهيزازستمكاری سوگند بخدا! اگر بر روي خارهاي
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۲۴ فراز ۱ پارسائي علی 🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۴ 🎇🎇🎇 🔴 پرهيزازستمكاری سوگند بخدا! اگر بر روي خارهاي
خطبه ۲۲۴
فراز ۲
پارسائي علي
🎇🎇🎇 #خطبه۲٢۴ 🎇🎇🎇
پرهيزازامتيازخواهي
بخدا سوگند، برادرم عقيل را ديدم كه به شدت تهيدست شده و از من درخواست داشت تا يك من از گندمهاي بيت المال را به او ببخشم كودكانش را ديدم كه از گرسنگي داراي موهاي ژوليده، و رنگشان تيره شده بود گويا با نيل رنگ شده بودند. پي در پي مرا ديدار و درخواست خود را تكرار مي كرد، چون گفته هاي او را گوش فرادادم پنداشت كه دين خود را به او واگذار مي كنم، به دلخواه او رفتار و از راه و رسم عادلانه خود دست برمي دارم، روزي آهني را در آتش گداخته به جسمش نزديك كردم تا او را بيازمايم، پس چونان بيمار از درد فرياد زد ونزديك بود از حرارت آن بسوزد. به او گفتم، اي عقيل: گريه كنندگان بر تو بگريند، از حرارت آهني مي نالي كه انساني به بازيچه آن را گرم ساخته است؟ اما مرا به آتش دوزخي مي خواني كه خداي جبارش با خشم خود آن را گداخته است، تو از حرارت ناچيز مي نالي و من از حرارت آتش الهي ننالم؟ و از اين حادثه شگفت آورتر اينكه شب هنگام كسي به ديدار ما آمد و ظرفي سرپوشيده پر از حلوا داشت، معجوني در آن ظرف بود كه از آن تنفر داشتم، گويا آن را با آب دهان مار سمي، يا قي كرده آن مخلوط كردند، به او گفتم: هديه است؟ يا زكات يا صدقه؟ كه اين دو بر ما اهل بيت پيامبر (ص) حرام است. گفت: نه، زكات است نه صدقه، بلكه هديه است. گفتم: زنان بچه مرده بر تو بگريند، آيا از راه دين وارد شدي كه مرا بفريبي؟ يا عقلت آشفته شده يا جن زده شدي؟ يا هذيان مي گويي؟ بخدا سوگند! اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمانهاست به من دهند تا خدا را نافرماني كنم كه پوست جواي را از مورچه اي ناروا بگيرم، چنين نخواهم كرد، و همانا اين دنياي آلوده شما نزد من از برگ جويده شده دهان ملخ پست تر است علي را با نعمتهاي فناپذير، و لذتهاي ناپايدار چه كار؟!! بخدا پناه مي بريم از خفتن عقل، و زشتي لغزشها، و از او ياري مي جوييم.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿حَضـــــرت امــٰـــام صـــٰــادق ﷺ𔘓﴾
⇠مےفَـــــرمايَنـــــد:
هَـــــركس هَر روز ھفت ⁷مـَــــرتبہ،
⇇اين حَمـــــد رٰا بِگـــــويـــــد،
شُكـــــر نِعمـــــت هـــٰــا؎؛
↶ گـــُــذشتہ و آينـــــده رٰا،
◇◇ أدا كَرده أســـــت↷
«اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلٰےكُلِّ نِعْمَةٍ كانَــتْ اَوْ هِےَكائِـــنَةٌ»
« بحـــٰــارألانـــــوٰار⁸⁴»
#شکرگزاری
#سخن_بزگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🎁 بسته معنوی روز چهارشنبه 🌺 💙جهت دستیابی به مطالب ، روی عبارات آبی رنگ زیر ضربه بزنید 👇🏻 💥⃢1🌸دعای
سلام عزیزانم اعمال شب اول #ماه_رجب
در بسته معنویمون بار گزاری شده فقط کافیه روی نوشته های آبی کلیک کنید
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و ششم ✍ بخش چهارم 🌸تا بالاخره یک روز علیرضا خا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و ششم ✍ بخش چهارم 🌸تا بالاخره یک روز علیرضا خا
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_شصت و ششم ✍ بخش پنجم
🌸همون زمان ایرج بدون اینکه حرفی به ما بزنه که می خواد چیکار کنه می رفت کارخونه و از خودش می شنیدیم که دوباره کارگر ها رو جمع کرده و دست به دست هم دارن اونجا رو درست می کنن ….
🌸اون دوباره از صبح خیلی زود می رفت و تا دیر وقت کار می کرد …و از وقتی این کار و شروع کرده بود حال و هوای خودشم عوض شده بود ….. و مجبور شد برای راه اندازی کارش باغ چیذر رو به قیمتی نازل بفروشه …..
اوایل شهریور یک روز بعد از ظهر ساعت سه اومد خونه من تازه از سر کار اومده بودم و داشتم می خوابیدم ….. با خوشحالی کنارم دراز کشید و من بغل کرد و گفت : عزیزم میشه بلندشی می خوام با هم بریم یک جایی ….
گفتم ..تو رو خدا ایرج بزار یک کم بخوابم خیلی خسته ام …..
🌸گفت می دونم ولی این بار رو ازت خواهش می کنم لطفا … مامان و بابا رو هم می بریم ……. دیدم انکار مسئله ی مهمی باید باشه بلند شدم …
گفتم اگر بهم بگی میام …….
گفت: نمیگم باید بیای… بلند شو تنبل خانم ….. گفتم دخترا چی اونا رو چیکار کنیم ؟ گفت تو حاضر شو به اونا کار نداشته باش ……و همین طور که از اتاق می رفت بیرون گفت: دیر نکنی ها زود باش …..
🌸وقتی حاضر شدم و رفتم پایین , همه توی ماشین منتظر من بودن علیرضا خان جلوی نشسته بود و بچه ها و عمه عقب …. سوار شدم……..
عمه پرسید تو می دونی کجا میریم ؟
گفتم : حالا هر کجا که باشه همین که داریم با هم میریم خوبه …….
🌸از در خونه که رفتیم بیرون ماشین تورج رو دیدم که با مینا و بچه ها دم در وایساده بودن ……
راه افتادیم و هنوز هیچکدوم جز ایرج و تورج نمی دونستیم کجا داریم میریم …..
وقتی افتادیم تو جاده ی کرج همه فهمیدیم که داره میره کارخونه …. و من حدس می زدم که اون کاری رو که می خواسته انجام بده راه انداخته ……
🌸وقتی دم کارخونه پیاده شدیم چشمم افتاد به صورت علیرضاخان که دگرگون شده بود صورتش قرمز بود و چونه اش می لرزید اون بعد از مدتها باز اومده بود به جایی که تمام عمرشو براش گذاشته بود ، حالا دوباره دربون در و برای ما باز کرد و ساختمون باسازی شده و مرتبی در مقابل ما بود و این همه ی ما رو احساساتی کرده بود …….
🌸تورج دست عمو رو گرفت تا با عصایی که داشت بیاد تو کارخونه حالا اون می تونست کمی راه بره ولی یک پاش روی زمین کشیده می شد …. با اینکه همه ی ما خوشحال بودیم ولی خوشحالی علیرضاخان برای ما چیز دیگه ای بود هنوز سرشو بالا گرفته بود و به روی خودش نمیاورد که توانشو از دست داده با غرور به اطراف نگاه می کرد ………
وقتی داخل سالن شدیم …. همه چیز با قبل متفاوت شده بود ایرج با زحمت زیاد اونجا رو تبدیل به کارخونه ی تولید پودر و صابون و مواد شوینده کرده بود چیزی که اون زمان بسیار کمیاب شده بود و مردم به سختی پیدا می کردن …
🌸ایرج هم به همین خاطر به فکرش رسیده بود که کارخونه رو تبدیل به چنین جایی بکنه ……
من بهش افتخار کردم و خودش چقدر مغرورانه همه جا رو نشون ما داد و گفت که تورج چقدر کمکش کرده …..و ما با خوشحالی و امید واری برگشتیم خونه ولی هنوز بیست روزی از این افتتاح اونجا نگذشته بود که دوباره همه چیز بهم ریخت و ناقوس جنگ به صدا در اومد.
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2