داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□بــــٰـاز؎خَـــــلق دگـــــر ،
_حُوصـــــلہ سَـــــر بُـــــرد،⇠ بیــــــٰــــآ
خـــٰــاطرم را غَـــــم دور؎ تـُــــو آزرد،
⇦⇦بیــــٰــــــآ...
گـُــــفتہ بـــــودَنـــــد کہ↡↡
⤦⤦ در اُوج بـــــلٰا می آیے...
﴿صـــٰــاحـــــب ألاَمـــــرِﷺ جهــــٰـان𔘓⇉﴾!
◇◇کــــٰـار گـــــره خُـــــورد؛⇠ بیـــــٰـــــآ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان♥
#غروب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□شُـــــد؎جـــــوٰادﷺ،
⇠هَمیشہ فَقیـــــرتـــُــو بــــٰـاشیـــــم۔۔۔
_فَقـــیـرهـٰـا؎میـــٰــانِ
⇦⇦مَســیرتـُــــوبــــٰـاشیـــــم𑁍⇨
﴿ألسّـلٰامعَلیکَیــٰـــآجَـــــوٰادألائمہﷺ❤️⇉﴾
#میلاد_امام_جواد
#امام_جواد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
◇◇مُـــــژده, ⇩⇩⇩
⇦«أصغَـــرﷺ𔘓» آمــَده پور ربـــٰــاب ...
مےدرخشَـــــد رو؎ او ،
⤦⤦چـــــون آفتـــٰــاب۔۔۔
□هَســـــت شَفیـــــع شیـــــعہ،
۔۔۔۔ در روز حســــٰـاب ⤹⤹
او کِہ گـــــشت أز،
⇠ نَســـــل آلِ بـــــوتــــُـرٰاب۞⇉
#میلاد_علی_اصغر
#میلاد_امام_جواد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_هفتادم ✍ بخش سوم 🌸هر روز بر تعداد زخمیها اضافه می شد ح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_هفتادم ✍ بخش سوم 🌸هر روز بر تعداد زخمیها اضافه می شد ح
#رمان
#رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_هفتادم ✍ بخش چهارم
🌸تازه متوجه شده بودم که شوهر آسیه به اون نگفته بود.
شاید براش سخت بوده و اون بیچاره داشت دنبال بچه اش می گشت فقط یک مادر کسیه که می تونه حال اونو درک کنه …
با خودم گفتم رویا ببین روزی چند نفر همین طور عزیزِ یک مادر راهی گور میشه و مادری که قلبش با بچه اش توی اون گور دفن میشه …….
توی تمام مراسم آسیه منو و عمه شرکت کردیم یک بار هم دخترا رو با خودم بردم می خواستم اولا با فامیل روبرو بشن و دوم اینکه با واقعیتی که تو اطرافشون هست از نزدیک آشنا بشن ………
دخترا هر روز توی مدرسه و از تلویزیون می دیدن و اینقدر اینو برای اونا تکرار می کردن که همه ی اونا از این مسائل بیزار بودن وقتی من می خواستم چیزی تعریف کنم هر دو سرم داد می زدن نگو بسه دیگه خفه شدیم ………
🌸بله نسل دخترای من این طوری داشتن بزرگ می شدن اونقدر این شربت نفرت انگیز رو بد جوری به خورد اونا داده بودن که از نسلی پاک و شریف که برای دفاع از مملکت شون می رفتن نمی خواستن چیزی بشنون من بیشتر برای نسل اونا دلم می سوخت …
سال ۱۳۶۲ بود یک روز جمعه تورج که از شب قبل اومده بود گفت من نهار می خوام چلو کباب بگیرم می خوام امروز صفا کنیم ……
🌸اونقدر خودش خوشحال بود که همه ی ما رو بی خودی به وجد آورده بود…
سر به سر عمو می گذاشت و با بچه ها شوخی می کرد از عمه خواست نهار رو تو نهار خوری بخوریم که روشن تر باشه و دلش باز بشه ….سر ظهر قابلمه بر داشت و دخترا و علی رو هم با خودش برد …
ما هم میز رو چیدیم تا اون بیاد ……..
سر نهار اونقدر از دستش خندیدم که نمی فهمیدیم چی داریم می خوریم ….بعد به مینا گفت یک کم بخون تو رو خدا یک چیزی بخون بزار کیف کنیم ….
🌸مینا هم شروع کرد ….وقتی شنیدم اومدی خونه تکونی کردم ….
واسه دل دیوونه ام شیرین زبونی کردم دیگه نرو پیشم بون …
دیگه نشو نامهربون …..
تورج همین طور که چلوکباب می خورد هی می گفت : بَه بَه ……همه خوشحال بودیم …و دقایقی همه ی واقیعت زندگی از یادم رفت …. که تلفن زنگ زد ایرج گوشی رو بر داشت …و گفت : تورج تو رو می خوان لقمشو قورت داد و گوشی رو گرفت …..چند بار گفت باشه باشه ….. و بدون اینکه ما رو نگاه کنه گفت :
🌸باید برم …و دوید بالا ….و لباس پوشیده برگشت کیفشم دستش بود ……
همه قاشق ها تو دستمون خشک شده بود …. عمه گفت : غذاتو تموم نکردی بشین بخور برو …. با عجله اومد و یک قاشق پر دیگه گذاشت دهنش و همین طور که اونو می جوید خدا حافظی کرد و رفت …..
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2