داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
مَـــــدح« ِعـــــلّے𔘓» و« آل ِعـــــلّے»،
⇇بر زبــــٰـان ِمــــٰـاست ،
اصـــــلاً زبـــٰــان بـَــــرٰا؎ هَمیـــــن،
⇦ دَر دهــٰـــان ِمـٰــــاســـــت .✿
#میلاد_امام_علی
#روز_پدر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_آخر✍ بخش هفتم 🌸خیلی آهسته شروع کردم …..و گفتم : هر سه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_آخر✍ بخش هفتم 🌸خیلی آهسته شروع کردم …..و گفتم : هر سه
#رمان
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
قسمت_آخر✍ بخش هشتم
🌸همه ی دنیا برای قهرمانان جنگ شون احترام قائلند ….
حداقل کاری که می کنید اینه که با تحقیر از اونا یاد نکنین چون سزاوارش نیستن …..آب از جای دیگه گل آلوده …..
اینو گفتم و بلند شدم و رفتم چون دلم نمی خواست جلوی اونا گریه کنم ……
🌸یک مرتبه یادم اومد که امروز باید زود می رفتم خونه چون روز عقد ترانه بود .ولی من یک عمل فوری داشتم و اومدم تا زود برگردم ……..
با عجله خودمو رسوندم خونه ….
طبق معمول همه ازم شکایت داشتن ….ترانه هنوز از آرایشگاه نیومده بود و باز بیشتر کارا به گردن مینا و سوری جون افتاده بود البته زبیده خانم و دختراش که حالا بزرگ شده بودن هم خیلی کمک می کردن و دیگه عضوی از خانواده ی بزرگ ما بودن حلیمه می خواست مثل من دکتر بشه و تمام تلاششو می کرد …..
🌸ایرج رو بالای پله ها دیدم راستش ترسیده بودم ولی اون گفت : خسته نباشی نگران نباش همه چیز حاضره تو برو حاضر شو ……
همون بالا بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم الهی فدات بشم ممنونم به خدا وضعش خیلی خراب بود نمی شد بزارم برای فردا ……
گفت : باشه عزیزم می دونم برو حاضر شو … گفتم هادی اومد منو صدا کن … غریبی نکنه ….. گفت : نگران نباش ما هستیم ….فرید خیلی وقته اومده خیلی هم کار کرده ….گفتم تو میگی اعظم هم میاد …
🌸گفت انشالله که نمیاد اگرم اومد قدمش روی چشم امشب عروسی دختر منه باید خوش باشیم ….تو که هادی رو بخشیدی اونم ببخش ولش کن دیگه مهم نیست …..
سرمو تکون دادم و گفتم … نمی دونم آره والله دنیا اصلا ارزش نداره خیلی زود تر از اونی که فکر می کنی تموم میشه قلبمون صاف باشه بهتره …….
🌸کارم یک کم طول کشید و نتونستم به موقع برسم و عروس اومد و من هنوز بالا بودم ایرج هی صدا می کرد با عجله یک لنگه کفش پامو یکی دیگه تو دستم رفتم بیرون که اومدن اونا رو به خونه ببینم . …..
همه منتظر من بودن و من شرمنده شدم که به عنوان مادر عروس این کارو کردم ولی خوب دیگه همه به کارای من عادت کرده بودن …ایرج با دو دستش یک دست منو گرفت و با هم رفتیم سر سفره ی عقد ، دخترم با همون موهای بور و چشمهای آبی جای من نشسته بود با پسر خوبی که دوستش داشت ، درست همون جایی که منو عقد کردن ……
🌸همه چیز خوب بود ولی جای علیرضا خان خالی بود …
اون چهار سال پیش دوباره سکته کرد و نتونستیم نجاتش بدیم …….
تورج کنار مهدی دامادم بود و می دیدم که با هم حرف می زنن و مهدی از خنده ریسه میره …به تورج اشاره کردم,, خوب نیست بیا اینور؛؛ …. دیدم نه فایده نداره گفتم ایرج جان برو تورج رو بیار مهدی نمی تونه خودشو نگه داره ………
ایرج گفت ولشون کن خودشم دست کمی از تورج نداره..
🌸بالاخره خطبه خونده شد و آخر اون شب زیبا و فراموش نشدنی در میون شادی و هلهله ما ترانه به خونه ی بخت رفت ……
جای دوری نرفته بود انگار عضو جدیدی به خونه ی ما اضافه شده بود……
آخر شب من که خیلی خسته شده بودم رفتم بالا تا بخوابم ولی فکر کردم اول یک سر به تبسم بزنم ، نکنه شب اول دلتنگ بشه …..ولی اون گفت : آخیش راحت شدم از دستش حالا راحت درس می خونم ……..
🌸خندیدم و رفتم تو اتاقم …و زود حاضر شدم تا بخوابم ….. روی تخت دراز کشیدم که ایرج اومد و کنارم وایستاد و ….گفت : خسته نباشی خانم ؟ دستمو دراز کردم که بغلش کنم گفتم توام خسته نباشی عزیزم …….
#پایان
ناهید_گلکار
دوستان وهمراهان گرامی از اینکه با حوصله ماروهمراهی کردین بسیار سپاسگزاریم
منتظر داستانهای واقعی بعدی باشید🌸🌸
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_آخر✍ بخش هشتم 🌸همه ی دنیا برای قهرمانان جنگ شون احتر
سلام عزیزان داستان تموم شد
سر این داستان من خیلی حرف شنیدم 😅😅😅
امیدوارم خوشتون اومده باشه
عیدتونم مبارک❤️
#نماز_شب 🌙🌔
💠پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله؛
🔸هر بنده اى ، مرد يا زن ، كه نماز شب روزيش شود و از روى اخلاص براى خداوند عزّ و جلّ برخيزد و وضوى كامل بگيرد و با نيّت درست و قلب پاك و پيكرى خاشع و ديده اى گريان براى خداوند عزّ و جلّ نماز گزارد ،خداوند تبارك و تعالى نُه صف از فرشتگان را پشت سر او قرار دهد ،كه شمار فرشتگان هر صف را جز خداوند تبارك و تعالى نداند . يك طرف هر صف در مشرق باشد و طرف ديگرش در مغرب .
و چون از نماز فارغ گردد ، به تعداد آن فرشتگان ، برايش درجه و مقام نوشته شود .
📚 الأمالی للصدوق ، ۱۲۵/۱۱۴
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا