eitaa logo
داروخانه معنوی
6.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿آیــّـت‌ الله مصبــــٰـاح یـَــزد؎(ره) 𑁍﴾: □يكے¹ أز آقـــٰــايــــٰـان أز عـــــلّٰامہ طبـــٰــاطبـٰــــايے (رضوٰان الله تَعٰالے عَلّیہ) پُـــــرسيـــــد :⇩⇩⇩ ⇦ چہ كــُـــنم تــــٰـا در نمـــٰــاز، حُضـــــور قَـــــلب ٰداشـــــتہ بــٰـــاشـــــم؟ ايشـــٰــان فـَــــرمـــــودَنـــــد :↡↡ ⇇ أگر میخـــــوٰاهے در نمـٰــــاز ، حُضـــــور قَـــــلب دٰاشـــــتہ بـــــٰاشے ، ╰─┈➤ ◇◇«كــَـــم حــَـــرف بـِــــزن.✿⇉» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۳ فراز آخر در باب زيانهاي زبان 🎇🎇 #خطبه۲۳۳ 🎇🎇🎇 #علل‌سقوط‌جامعه‌انساني خدا شما را رحمت ك
خطبه ۲۳۴ چرا مردم مختلفند؟ 🎇🎇 🎇🎇🎇 علل‌تفاوتهاميان‌انسانها علت تفاوتهاي ميان مردم، گوناگوني سرشت آنان است، زيرا آدميان در آغاز، تركيبي از خاك شور و شيرين، سخت و نرم، مي باشند، پس آنان به ميزان نزديك بودن خاكشان با هم نزديك، و به اندازه دوري آن از هم دور و متفاوتند يكي زيباروي و كم خرد، ديگري بلندقامت و كم همت، يكي زشتروي و نيكوكار، ديگري كوتاه قامت و خوش فكر، يكي پاك سرشت و بداخلاق، ديگري خوش قلب و آشفته عقل، و آن ديگر سخنوري دل آگاه است. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿عـــلّامِہ طــبٰاطـــبٰایے(ره)✿﴾: ↫وّضـو نـــــور أســـــت۔۔ ↫ بـــِــســم‌الله هم نـور أســـــت۔۔۔ و أگـــــر بِســم الله گـُــــفتہ نَشــــــود⇩⇩⇩ ⇦ أثـرمَخصـــــوص آن نـــــور رٰا، ۔۔۔ نَخـــــوٰاهـــــد دٰاشـــــت‌⇨ □هـــــر کٰار؎ مـثل ↡↡ ⇇ خـُوردن و آشٰـــــامیــدن و... _أگـــــر بــٰـــا نـٰام« خـــــدٰا؎متــّـــعال𔘓» أنجــــٰـام پــَـــذیـــــرد ، ↶أثـــــر مَعــــنو؎ در انســٰـــان، ◇◇بہ جـٰــــاخـــوٰاهد گــُـذٰاشـــــت.𑁍↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ازسرنوشت واقعی #رمان 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_ششم✍ راهبه شدی؟ 🌷من به لهستان برگ
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ سرنوشت واقعی 📖 📖 ✍"دنیای بزرگ" 🌷رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم … 🌷مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم … – شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم … مادرم محکم بغلم کرد … – تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ 🌷محکم مادرم رو توی بغلم فشردم – مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ … – چی میگی آنیتا؟ … – چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ … خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد … 🌷– مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم … 🌷از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش … ✍ادامه دارد‌...... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ سرنوشت واقعی #رمان 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_هفتم✍"دنیای بزرگ" 🌷رفتم هتل … اما زما
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستانی ازسرنوشت واقعی 📖 📖 ✍جوان ایرانی 🌷روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم … 🌷وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا به برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد … 🌷هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد … 🌷یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند … 🌷روز اول، بعد از اقامت … به همه ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توی دفتر ثبت کرد … – آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه … 🌷از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود … پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره ✍ادامه دارد‌...... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از امشب یک داستان صوتی هم در کانال قرار میدیم برای طرفداران داستانهای صوتی
Part01_خار و میخک.mp3
11.52M
📗کتاب صوتی اثر شهید یحیی سنوار قسمت 1⃣ ✥⃝┅═◈✧❁❀🥀❀❁✧◈═┅✥⃝ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2