eitaa logo
داروخانه معنوی
6.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.7هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ □بِهتـــــرین دُعـــٰــایے کہ ، مےتـــَــوٰانیـــــددر قُنـــــوت‌هـــٰــا؎؛ ⇠ نمـــٰــازتـــــٰان بخـــــوٰانیـــــد۔۔۔ ◇◇صلـّــــوات أســـــت. کہ ألبــّـــتہ أگـــــر عجـّـل فَـــــرجـــــهُم، ⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⤦‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بہ دُنبــٰـــالـــــش دٰاشـــــتہ بـــٰــاشَـــــد، خیـــــلےقِیمتـــــش بیشتــَـــر مےشـَــــود.↑↑ ایـــــن دُعــــٰـا؎ بہ ظٰاهـــــر کـــــوچـَــک، ⇦مُستجـٰــــاب أســـــت. یـــَــعنے:↡↡ ↶ ایـــــن مقـــــدٰار أز نمـــٰــاز شُمـــٰــا، مُـــــورد قَبـــــول مےشَـــــود..! ↷ «•آیــــّــت‌الله‌جــــٰـاودان•𔘓⤹⤹» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۴ چرا مردم مختلفند؟ 🎇🎇 #خطبه۲۳۴ 🎇🎇🎇 علل‌تفاوتهاميان‌انسانها علت تفاوتهاي ميان مردم، گون
خطبه ۲۳۵ 🎇🎇 🎇🎇🎇 ▪️در سوگ پيامبر (ص) (به هنگام غسل دادن پيامبر صلّي اللّه عليه و آله و سلّم فرمود) پدر و مادرم فداي تو اي رسول خدا! با مرگ تو رشته اي بريد كه در مرگ ديگران نبريد، با مرگ تو رشته پيامبري، و فرود آمدن پيام و اخبار آسماني گسست، مصيبت تو، ديگر مصيبت ديدگان را به شكيبايي واداشت، و همه را در مصيبت تو يكسان عزادار كرد، اگر به شكيبايي امر نمي كردي، و از بي تابي نهي نمي فرمودي، آنقدر اشك مي ريختم تا اشكها تمام شود، و اين درد جانكاه هميشه در من مي ماند، و اندوهم جاودانه مي شد، كه همه اينها در مصيبت تو ناچيز است. چه بايد كرد كه زندگي را دوباره نمي توان باز گرداند، و مرگ را نمي شود مانع شد، پدر و مادرم فداي تو! ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن، و در خاطرات نگهدار. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿پيــــٰـامبرأكـــــرمﷺ والِہ𔘓﴾: □سہ³ چيـــــز أســـــت كِہ⇩⇩⇩ ⇦ دَر هـــــركہ بـــٰــاشـــــد، ⇦⇦مُنـــــٰافـــــق أســـــت، أگـــــر چہ روزه دٰارد ونمـــٰــازگـــــزٰارد و ۔۔۔حَـــــج و عُمـــــره كــُـــند و بِگـــــويد :مـَــــن مُسلمــٰـــانـــــم!!! ↡↡ -->كـــــَسے كہ وَقـــــتے سُخـــــن گـــــويَـــــد: ¹⇠ دروغ گـــــويــــَـد!!! -->و وقـــــتے وعـــــّده دَهـــــد، ²⇠تـــخلّـــــف ورزد!!! --> و وقـــــتے أمـٰــــانـــــت بہ او دهنـــــد، ³⇠خيــــٰـانـــــت كـُــــند..!!!◈⇢ ↶•📚 نهـــــج‌الفصـــــاحہ•✿↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستانی ازسرنوشت واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_هشتم ✍جوان ایرانی 🌷روزهای ا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستان ازسرنوشت واقعی 👉 📖 📖 ✍هرگز اجازه نمی دهم 🍁من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … 🍁از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … 🍁متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … 🍁همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … 🍁– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … ✍ادامه دارد‌...... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان ازسرنوشت واقعی 👉 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_نهم✍هرگز اجازه نمی دهم 🍁من
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 📖 ✍غیرقابل اعتماد 🌹پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت … به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد 🌹با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید … – ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم … 🌹من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود … 🌹عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد … 🌹ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم … ✍ادامه دارد‌...... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
Part02_خار و میخک .mp3
11.92M
📗کتاب صوتی اثر شهید یحیی سنوار قسمت 2⃣ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا