داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□بِهتـــــرین دُعـــٰــایے کہ ،
مےتـــَــوٰانیـــــددر قُنـــــوتهـــٰــا؎؛
⇠ نمـــٰــازتـــــٰان بخـــــوٰانیـــــد۔۔۔
◇◇صلـّــــوات أســـــت.
کہ ألبــّـــتہ أگـــــر عجـّـل فَـــــرجـــــهُم،
⤦⤦ بہ دُنبــٰـــالـــــش دٰاشـــــتہ بـــٰــاشَـــــد،
خیـــــلےقِیمتـــــش بیشتــَـــر مےشـَــــود.↑↑
ایـــــن دُعــــٰـا؎ بہ ظٰاهـــــر کـــــوچـَــک،
⇦مُستجـٰــــاب أســـــت.
یـــَــعنے:↡↡
↶ ایـــــن مقـــــدٰار أز نمـــٰــاز شُمـــٰــا،
مُـــــورد قَبـــــول مےشَـــــود..! ↷
«•آیــــّــتاللهجــــٰـاودان•𔘓⤹⤹»
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#نماز
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۴ چرا مردم مختلفند؟ 🎇🎇 #خطبه۲۳۴ 🎇🎇🎇 عللتفاوتهاميانانسانها علت تفاوتهاي ميان مردم، گون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۴ چرا مردم مختلفند؟ 🎇🎇 #خطبه۲۳۴ 🎇🎇🎇 عللتفاوتهاميانانسانها علت تفاوتهاي ميان مردم، گون
خطبه ۲۳۵
🎇🎇 #خطبه۲۳۵ 🎇🎇🎇
▪️در سوگ پيامبر (ص)
(به هنگام غسل دادن پيامبر صلّي اللّه عليه و آله و سلّم فرمود)
پدر و مادرم فداي تو اي رسول خدا! با مرگ تو رشته اي بريد كه در مرگ ديگران نبريد، با مرگ تو رشته پيامبري، و فرود آمدن پيام و اخبار آسماني گسست، مصيبت تو، ديگر مصيبت ديدگان را به شكيبايي واداشت، و همه را در مصيبت تو يكسان عزادار كرد، اگر به شكيبايي امر نمي كردي، و از بي تابي نهي نمي فرمودي، آنقدر اشك مي ريختم تا اشكها تمام شود، و اين درد جانكاه هميشه در من مي ماند، و اندوهم جاودانه مي شد، كه همه اينها در مصيبت تو ناچيز است. چه بايد كرد كه زندگي را دوباره نمي توان باز گرداند، و مرگ را نمي شود مانع شد، پدر و مادرم فداي تو! ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن، و در خاطرات نگهدار.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿پيــــٰـامبرأكـــــرمﷺ والِہ𔘓﴾:
□سہ³ چيـــــز أســـــت كِہ⇩⇩⇩
⇦ دَر هـــــركہ بـــٰــاشـــــد،
⇦⇦مُنـــــٰافـــــق أســـــت،
أگـــــر چہ روزه دٰارد ونمـــٰــازگـــــزٰارد و
۔۔۔حَـــــج و عُمـــــره كــُـــند و
بِگـــــويد :مـَــــن مُسلمــٰـــانـــــم!!! ↡↡
-->كـــــَسے كہ وَقـــــتے سُخـــــن گـــــويَـــــد:
¹⇠ دروغ گـــــويــــَـد!!!
-->و وقـــــتے وعـــــّده دَهـــــد،
²⇠تـــخلّـــــف ورزد!!!
--> و وقـــــتے أمـٰــــانـــــت بہ او دهنـــــد،
³⇠خيــــٰـانـــــت كـُــــند..!!!◈⇢
↶•📚 نهـــــجالفصـــــاحہ•✿↷
#سخن_بزرگان
#پندانه
#حدیث
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستانی ازسرنوشت واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_هشتم ✍جوان ایرانی 🌷روزهای ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستانی ازسرنوشت واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_هشتم ✍جوان ایرانی 🌷روزهای ا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان ازسرنوشت واقعی 👉
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_نهم✍هرگز اجازه نمی دهم
🍁من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود …
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن …
🍁از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن …
شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد …
🍁متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود …
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام …
🍁همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود …
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت …
🍁– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان ازسرنوشت واقعی 👉 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_نهم✍هرگز اجازه نمی دهم 🍁من
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_دهم✍غیرقابل اعتماد
🌹پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت …
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد
🌹با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید …
– ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …
🌹من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود …
🌹عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد …
🌹ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم …
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
📗کتاب صوتی #خار_و_میخک اثر شهید یحیی سنوار قسمت 1⃣ #داستان_صوتی ✥⃝┅═◈✧❁❀🥀❀❁✧◈═┅✥⃝ «داروخانہ مـــــ؏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا