♡┅═════════════﷽══┅┅
دَر دُعـــــٰا؎ مــــٰـاه رجـــــب وٰارد شـُــــده:
«أللهـّــــم انّےأســئلُک صَبـــــرألشـٰـــاکرین»
□شُکـــــر وقتے شِـــــکل مےگیـــــرد کہ⇩⇩⇩
⇦ انســـٰــان خـُــــودیتش رٰا ،
۔۔پُشـــــت ســـــر بُگـــــذٰارد !!!
↶واِلا در چشمے کہ نَظـــــر بہ خُـــــود دٰارد؛ ◇◇شُکـــــر کَمـــــرنگ أســـــت.↷
_انســـــٰان جِبـــــهہ مُقـــٰــاومت ↡↡
⤦⤦در صبـــــرش شـٰــــاکـــــر أســـــت ۔۔
◈◈و این راهنمـٰــــا؎" شهـٰـادت" أســـــت.⇢
#ماه_رجب
#تلنگر
#شهادت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۵ 🎇🎇 #خطبه۲۳۵ 🎇🎇🎇 ▪️در سوگ پيامبر (ص) (به هنگام غسل دادن پيامبر صلّي اللّه عليه و آله و س
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۲۳۵ 🎇🎇 #خطبه۲۳۵ 🎇🎇🎇 ▪️در سوگ پيامبر (ص) (به هنگام غسل دادن پيامبر صلّي اللّه عليه و آله و س
خطبه ۲۳۶
در حوادث بعد از هجرت
🎇🎇 #خطبه۲۳۶ 🎇🎇🎇
ياد مشكلات هجرت
خود را در راهي قرار دادم كه پيامبر (ص) رفته بود، و همه جا از او پرسيدم تا به سرزمين (عرج) رسيدم. (اين جملات در يك سخن طولاني آمده است، جمله (فاطا ذكره) در همه جا از او مي پرسيدم. يكي از سخناني است كه در اوج فصاحت قرار دارد، يعني خبر حركت پيامبر (ص) از ابتداء حركت تا پايان به من مي رسيد، كه امام اين معنا را با كنايه آورده است)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
بـَــرٰایـــــت خـــــوٰاب هـــٰــا دیـــــدیـــــم..
⇦⇦روز؎ آستــــٰـانـــــت رٰا ؛
□بنــٰـــا خـــــوٰاهیـــــم کــــَـرد ،
⤦⤦أز طـــــوس هـــَــم
╰─┈➤
◇◇« حـــــتّٰے چـــــراغــــٰـان تـَــــر...»
#دوشنبه_های_امام_حسنی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□مـَنازجُـستوجـو؎؛
⇇زمیـنخَستـہ أم،
_کُجـا؎آسمٰــانبـبینــــمَت❤️🩹 "⇉
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
□خُـــــدٰایـــــٰا ! ⇩⇩⇩
⇦ مـــــَرا أز اجــٰـــابـــــت دُعـــٰــایم،
❍↲أگـــــرچہ اجـٰــــابــتَـــــش
↭بہ تـــــأخیـــــر بیُــفتــد ،
╰─┈➤
◇◇«نــٰـــا أمیـــــد مکـــُــن𑁍⇉ »
#صحیفه_سجادیه
#نیایش
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_دهم✍غیرقابل اعتماد 🌹پدرم خیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_دهم✍غیرقابل اعتماد 🌹پدرم خیل
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#رمان
داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_یازدهم✍تقصیر کسی نیست
🌷پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …
🌷اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …
🌷اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …
🌷کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم …
🌷اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
✍ادامه دارد......
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2