♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿امـٰــام صـــآدقﷺ﴾ فَرمودند:
⇠نـُــخست حَمد خـــدٰا رٰا بہ جـٰــا مےآور؎
↶و نِعمتهـــآ؎ او را یـٰــادآور میشَو؎
و بَعد شُکـــر میکـُــنے. ↷
□ســـپَس بر «پیــٰـامبرأکـــرمﷺ» دُرود
میفـِــرستے.
⇦ آنـــگٰاه گُناهـٰــانت را
.. بہ خٰـــاطر میآور؎۔۔۔
⇠و اقـــرٰار میکـُــنے و
أز آنهٰا بہ خُـــدٰا پنـــٰاه میبَر؎ و
◇◇تـُــوبہ مینمٰایے.
╰─┈➤
↶«ایـــن أست شـــرٰایط قَبـــولےدُعـٰــا».↷
#اجابت
#سخن_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿حَضـــرت آیّتالله بهجَت(ره)𔘓﴾:
⇠أگـــر بـــرٰا؎فَـــرج دُعـٰــا مےکـــُنید،
عـــلٰامت آن أســـت کِہ⇩⇩⇩
⇦ هَنـــوز ایمانتــٰـان پــٰـا بَرجـــٰاســـت.𑁍⇨
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇 ۱۵)حقوقدوستان چون برادرت از تو جدا گردد، تو پيوند دوستي ر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇 ۱۵)حقوقدوستان چون برادرت از تو جدا گردد، تو پيوند دوستي ر
نامه ۳۱
به حضرت مجتبیﷺ
🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇
۱۶)ارزشهایاخلاقي
پسرم بدان كه روزي دو قسم است، يكي آن كه تو آن را ميجويي، و ديگر آن كه او تو را ميجويد، و اگر تو به سوي آن نروي، خود به سوي تو خواهد آمد، چه زشت است فروتني به هنگام نياز، و ستمكاري به هنگام بينيازي همانا سهم تو از دنيا آن اندازه خواهد بود كه با آن سراي آخرت را اصلاح كني، اگر براي چيزي كه از دست دادي ناراحت ميشوي، پس براي هر چيزي كه به دست تو نرسيده نيز نگران باش. با آنچه در گذشته ديده يا شنيده اي، براي آنچه كه هنوز نيامده، استدلال كن، زيرا تحوّلات و امور زندگي همانند يكديگرند، از كساني مباش كه اندرز سودشان ندهد، مگر با آزردن فراوان، زيرا عاقل با اندرز و آداب پند گيرد، و حيوانات با زدن. غم و اندوه را با نيروي صبر و نيكويي يقين از خود دور ساز. كسي كه ميانه روي را ترك كند از راه حق منحرف ميگردد، يار و همنشين، چونان خويشاوند است. دوست آن است كه در نهان آيين دوستي را رعايت كند. هوا پرستي همانند كوري است. چه بسا دور كه از نزديك نزديكتر، و چه بسا نزديك كه از دور دورتر است، انسان تنها، كسي است كه دوستي ندارد، كسي كه از حق تجاوز كند، زندگي بر او تنگ ميگردد، هر كس قدر و منزلت خويش بداند حرمتش باقي است، استوارترين وسيله اي كه ميتواني به آن چنگ زني، رشته اي است كه بين تو و خداي تو قرار دارد. كسي كه به كار تو اهتمام نميورزد دشمن توست. گاهي نا اميدي، خود رسيدن به هدف است، آنجا كه طمع ورزي هلاكت باشد. چنان نيست كه هر عيبي آشكار، و هر فرصتي دست يافتني باشد، چه بسا كه بينا به خطا ميرود و كور به مقصد رسد. بديها را به تأخير انداز، زيرا هر وقت بخواهي ميتواني انجام دهي. بريدن با جاهل، پيوستن به عاقل است، كسي كه از نيرنگبازي روزگار ايمن باشد به او خيانت خواهد كرد، و كسي كه روزگار فاني را بزرگ بشمارد، او را خوار خواهد كرد. چنين نيست كه هر تير اندازي به هدف بزند، هر گاه انديشه سلطان تغيير كند، زمانه دگرگون شود. پيش از حركت، از همسفر بپرس، و پيش از خريدن منزل همسايه را بشناس. از سخنان بي ارزش و خنده آور بپرهيز، گر چه آن را از ديگري نقل كرده باشي.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
↶تـُودرکـــنٰارمنے، مَنتُـو رٰا نمےبیـــنَـم ↷
◇چـہانتـــظٰارعَجیبےســـت۔۔۔
╰─┈➤
« انتـــظٰارفـَـــرج..!»
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#ماه_رمضان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_پنجاه_و_دوم _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_پنجاه_و_دوم _چرا نمیخوری؟دوست نداری یک چیز دیگه سفارش بدم؟ هول شد و گفت:
#رمان
#بانوی_پاک_من
#قسمت_پنجاه_و_سه
ازفرداش افتادم دنبال کارای عروسی و جشن.
میخواستم خیلی زود و آبرو مندانه برگزار بشه.
مدت کمی بود که سرکار میرفتم اما بخاطر کارخوبی که ارائه داده بودم،بهم مساعده دادن تا بتونم مجلسمو برگزار کنم.
مادرجون میگفت بزار خرج عروسیتو پدربزرگت بده منم به شدت مخالفت میکردم.
یک عمر زیر دست بابام نبودم که حالا بشم زیر دست بابابزرگم.
اونم کی؟کسی که غذاخوردنشم قانون داشت چه برسه به پول خرج کردنش.
سه شنبه بود که رفتم دنبال لیدا تا باهم بریم خرید وسایل عقد و اگه بشه لباس عروس.
لیدا که اومد پایین دیدم زهرا هم همراهشه.
_سلام کارن خوبی؟
_سلام خانم قربونت.
رو کردم به زهرا وگفتم:سلام زهراخانم.شماچطوری؟
با چشمای معصوم و پر از غمش نگاهم کرد وگفت:ممنون خوبم.
این دختر از روزی که پشت پنجره دیده بودمش هوش و هواسمو سمت خودش کشیده بود.انقدر آروم و ساکت شده بود که خدا میدونه.منم هرچی فکر میکردم به نتیجه ای نمیرسیدم.
_عزیزم گفتم زهرا چون خوش سلیقه است باهامون بیاد.
دوباره نگاهم کشیده شد سمت صورت گرد زهرا که روسری فیروزه رنگی قابش گرفته بود.
یک آویز زیبا هم کنار صورتش بود.
چادر عربی خیلی بهش میومد و خانومانه ترش میکرد.
محو زهرا بودم و متوجه خجالتش و صحبتای لیدا نشدم.
_کارن؟
_جان؟
_کجایی؟میگم اشکال نداره زهرا بیاد باهامون؟
نیم نگاهی بهش کردم که متوجه اخم بین پیشونیش شدم.
_نه چه اشکالی داره خواهر زنمم باشه.
لیدا سرخوشانه خندیدو نشست.زهرا هم سریع از نگاهم فرار کرد و روی صندلی عقب جا گرفت.
دستی تو موهام کشیدم ومنم سوار شدم.
تا بازار دیگه نگاه به زهرا نکردم و سرگرم حرف زدن با لیدا شدم.
پاساژ بزرگی که برای خرید انتخاب کرده بودیم همه چی داشت.
اول رفتیم چند دست لباس راحتی برای خودم و لیدا خریدیم.بعدم حلقه..
توطلا فروشی باز هم متوجه تفاوت این دو خواهرشدم.
زهرا حلقه های ظریف وساده روپیشنهاد میداد اما لیدا دست روی پرکار ترین و سنگین ترین حلقه هامیگذاشت.
بالاخره هم یکی از همون حلقه ها رو انتخاب کرد.
منم یک رینگ ساده برداشتم و خریدمش.
مغازه بعدی آینه شمعدون و از این خرت و پرتا بود.
بعدم رفتیم سراغ لباس عروس.
زهرا باز هم به لیدا پیشنهاد لباس های پوشیده و ساده رومیداد اما لیدا میگفت نه اون پرکار تره قشنگ تره.
انقدر روی سلیقه اش پایبند بود که گفتم:لیداخانم پس زهرا رو چرا آوردی؟که خودت انتخاب کنی؟من چی؟شوهرتما نباید نظر بدم؟
سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.
خرید لباس عروس رو موکول کردیم به هفته آینده.
خیلی دوست داشتم ناهارو باهم بخوریم اما زهرا گفت کار داره باید بره.
منم مجبور شدم برسونمشون خونه و خودمم برم سرکار.
این چند روز خیلی سرم شلوغ بود و وقت آزادم شبا بود که اونم ازخستگی بیهوش میشدم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2