♡┅═════════════﷽══┅┅
□دَر سَرٰاشیبے رمضــٰـانیم ،
⇠ دُعٰایے دٰارم
↶دَر سرٰاشیبے قَبـــرم
تُـــو بـِــرس بَردٰادم↷
#چهرشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🔹 #نکات جزء پانزدهم سوره اسراء آیات: ۱۱ و ۲۳ و ۲۴ سوره کهف آیه: ۴۶ #استاد حاجیه خانم رستم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5771873417993130980.mp3
زمان:
حجم:
5.8M
امروز چهارشنبه
قضای ⇠ #نماز_عشا
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿اُستــٰـاد فـٰــاطمے نیـــا𔘓﴾:
⇠یک¹ لٰا اِلہ الّا الله گــُـفتن ،
⇠ یک¹ ســـوره تُـــوحید خوٰانـــدن؛
□ أز رو؎ اخـــلٰاص ، ⇩⇩⇩
⇦چـِــرٰاغے وروشنــٰـایے ،
◇ بَـــرٰا؎ بـــرزخ خـــوٰاهد شُـــد.⇨
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿ آیـّــت الله کِشمیـــر؎(ره)𔘓﴾:
⇠روز؎یک¹ سـٰــاعت
⇦بٰا حَضـــرت خَـــلوت کـــُنید.
⇦متـــوجّہ حَضـــرت بشَـــوید.
⇦«زیـــٰارت آل یـٰــاسین» رٰا بخـــوٰانید،
سپــَـس بِگـــویید :
«یـــٰا صــٰـاحب الزمـــآن أدرکـــنے𑁍»
تــَـوسُل بکــُـنید بہ ایشٰـــان،
یِک¹ خُـــرده یِک¹ خُـــرده۔۔
◇◇رفـــٰاقت پیـــدٰا مےشَـــود.
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_پنجاه_و_چهار "لیدا" از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_پنجاه_و_چهار "لیدا" از خوشحالی دیگه رو پام بند نبودم.بالاخره به آرزوم
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_پنجاه_و_پنج
شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه.
صبح سرساعت۸اونجا بودم.بچه های زیادی جمع شده بودن.با خوشحالی رفتم تو که بچه های زیادی دویدن سمتم و شروع کردن به سلام کردن.به پاهام چسبیده بودن و هی خاله جون خاله جون میگفتن.
یکهو محمدعلی رو دیدم و دلم براش پر کشید.
بچه ها رو آروم کنار زدم و رفتم سمتش
_سلام خاله جون.خوبی عزیزم؟
با اون چهره معصومش سلام کرد وگفت:خاله جلو نیومدم چون از بچه های دیگه کوچیک ترم.
دو زانو جلوش نشستم و بغلش کردم.
_قربونت بشم آقاکوچولو.فدای سرت.حالا به کسی نگی یه چیز خوب برات آوردم که موقع رفتن بهت میدم.
بعدم رو موهاشو بوسیدم و بهش چشمک زدم.
دستشو گرفتم و رفتیم سمت کلاس.
بچه ها که نشستن شروع کردم به تدریس زبان و محمدعلی رو هم نشوندم جای خودم و دفتر نقاشی و مداد رنگی دادم دستش نقاشی بکشه.
یک ساعت ونیم تدریس که تموم شد دلم گرفت.
بودن با بچه ها روحیمو شاد میکرد.
بچه ها رفتن و من موندم با محمدعلی.
دستشو گرفتم و گفتم:بریم خاله که سوپرایزت در انتظارته.
با ذوق محکم دستمو فشرد و با هم رفتیم جلو ماشین.
از صندلی عقب،کیف خوشگل و جعبه مداد رنگی۳۶رنگه و دفتر نقاشیش رو برداشتم و گفتم:چشاتو ببند.
دستای کوچیکشو گرفت جلو صورتش و منم آروم کیفو گرفتم روبروش.
_حالا باز کن.
چشماشو که باز کرد نگاهش افتاد به کیف از ذوق بالا پایین پرید و محکم بغلم کرد.منم یک بوسه گذاشتم رو لپش و گفتم:مبارکت باشه عزیزم.
_خاله جون شما خیلی خوبی.من دوستون دارم.
بازم بوسش کردم و گفتم:منم دوست دارم عزیزدلم.
بالاخره کیفشو گرفت و رفت.منم به تلفن کارن جواب دادم.
_سلام عزیزم.
_سلام خانم چطوری؟کجایی؟چه خبر؟
_خوبم شماخوبی؟اومدم آموزشگاه دارم میرم خونه.توچه میکنی؟
_منم سرکارم.شب میام میبینمت.
_باشه آقایی.
_خب من برم کاری باری؟
_عرضی نیست برو مزاحم کارت نمیشم.مواظب خودت باش.
_شما هم..فعلا
_خدافظ
با انرژی فراوون سوار ماشین شدم و رفتم سمت بازار تا برای عطا و زهرا چیزی بخرم.
برای عطا یک ماشین کنترلی بزرگ خریدم و برای زهرا مانتو بلند فیروزه ای خیلی قشنگ.
چشمم به یک کمربند چرم افتاد و برای کارن خریدمش.
تولدش نزدیک بود برای همین میخواستم با کمربند یک چیز دیگه هم بخرم و روز تولدش بدم بهش.
رسیدم خونه اما عطا و زهرا نبودن هر دو کلاس بودن.
با مامان،سر ناهار کلی گپ زدیم و درباره عروسی حرف زدیم.
بعد ناهار استراحتم کردم تا شب سرحال باشم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2