داروخانه معنوی
۶ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۶۴
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
_سُـــــکٰان زَمیـــــن و آسمـــٰــان أست،
«عَـــلّے ﷺ✿➺»
_سُلـــــطٰان هَمہ جهٰانیــٰـــان أست ،
«عَـــلّےﷺ✿➺»
□گُلواژه؎منـــــشق أز
⇇عَـــلّےﷺأعـــــلٰاست۔۔۔
◇◇سَرچشـــــمہ؎ فِیـــــض ،
بےكـــــرٰان أست ﴿عَـــلّےﷺ⇉﴾
#باباعلی
#غدیر
#عید_غدیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خدا را شکر لیستها کامل شد غذا هم سفارش دادیم ان شاءالله موقع پخش عکس و فیلمش راهم در کانال قرار میدیم خدا را شکرمبلغ خوبی جمع شد که همه از برکت مولا جانمون امیرالمومنین و عنایت امام زمانه
ان شاءالله تمام کسانیکه در این خیرکثیر شریک شدند عاقبت بخیرو حاجت روا باشن و با عنایت مولا جانمون امیرالمومنین زندگیشون پربرکت و رزقشون وسیع و تنشون سلامت باشه و همیشه توفیق شرکت در کارهای خیر نصیبشون بشه ❤️❤️❤️
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۰۶ معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۰۶ معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۰۷
وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند. حتی پلک هم نمیزد.
-فاطمه،یه چیزی بگو..علائم حیاتی نشان بده.
به علی نگاه کرد.اشک هاش سرازیر شد.
-مهریه مه؟
-بله.
-...ممنونم علی.
با اشک به هم خیره شدن؛همسفر کربلا میشدن.
چهار ماه بعد،
یه خونه خوب اجاره کردن.حاج محمود جهیزیه فاطمه رو فرستاد.
و علی و فاطمه وسایل خونه شون رو چیدن.فاطمه منتظر بود علی از سر کار برگرده.علی در اصلی خونه رو با کلید باز میکرد.
کسی صداش کرد.
-افشین
نگاهش کرد.مادرش بود.
تعجب کرد.معمولا یکبار در هفته به پدر و مادرش سر میزد،ولی تنها.نمیخواست به فاطمه بی احترامی بشه.
-سلام مامان! چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟!
-نه.
-پس..شما؟! اینجا؟!
-اومدم خونه پسرم مهمانی،نمیشه؟
مطمئن بود مادرش برای کنجکاوی از زندگیش اومده.گفت:
-بفرمایید.
میخواست زنگ آیفون رو بزنه که به فاطمه بگه مهمان دارن ولی مادرش مانع شد.
-میخوام زن تو غافلگیر کنم.
علی که منظور مادرشو فهمید بالبخند گفت:
_باشه،بفرمایید.
در آپارتمان هم با کلید باز کرد.
فاطمه تو آشپزخونه بود.وقتی صدای چرخیدن کلید توی قفل رو شنید،سریع سمت در رفت.مادر علی گفت:
_اول تو برو.
علی لبخند زد و داخل رفت....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2