eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.9هزار ویدیو
229 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
❍↲خُـــــدایٰا! ⇇مَمنونـــــم کِہ، ◇ بِہ مٰـــــا ﴿عَـــــلےﷺ 𔘓﴾رو دٰاد؎♥️ (ع) «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غافل مشو از عید غدیر و برکات امروز خدا گشوده است باب نجات جبریل و ملائک همه با امر خدا سر داده ز گل دسته هستی صلوات عید غدیر بر شما مبارک «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
غافل مشو از عید غدیر و برکات امروز خدا گشوده است باب نجات جبریل و ملائک همه با امر خدا سر داده ز گل
اینم فیلم غذای غدیر که باهمت شما بزرگواران تدارک دیده شد ۴۰۰ دست چلو مرغ پخش شد از همگی قبول باشه🌹🌹🌹🌹🌹
داروخانه معنوی
نامه ۷۶ به عبدالله بن عباس 🎇🎇🎇#نامه۷۶ 🎇🎇🎇🎇 🌸اخلاق فرماندهی با مردم به هنگام ديدار، و در مجالس
نامه۷۷ به عبدالله بن عباس 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✅روش مناظره با دشمن مسلمان به قرآن با خوارج به جدل مپرداز، زيرا قرآن داراي ديدگاه كلي بوده، و تفسيرهاي گوناگوني دارد، تو چيزي مي گويي، و آنها چيز ديگر، لكن با سنت پيامبر (ص) با آنان به بحث و گفتگو بپرداز، كه در برابر آن راهي جز پذيرش ندارند. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
عـــــلّےﷺ ست↡↡ ⇠ فَـــــرد نـــــمودٰار خِلقـــــت کٰامـــــل، کِہ عَقـــــل دَر عجـــــب أز ؛ ◇◇خـــــٰالق یـــِــگانہ اوســـــت𑁍➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۱۸ فاطمه نشست و منشی گوشی تلفن رو برداشت تا با دکتر هماهنگ کنه
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۱۹ دکتر جاخورد. -خانم نادری،شما ظاهرا متوجه موقعیت خودتون نیستین؟؟...بخاطر پرونده تون پیشنهاد کاری ندارید..درواقع این یه فرصت فوق العاده ست برای شما. -آقای دکتر..من هیچ اجباری برای کار کردن ندارم..اگه حضورم ضروری باشه میام..وگرنه ترجیح میدم آرامشی که تو خونه خودم دارم از دست ندم. -بسیار خب..فکر کنید. خداحافظی کرد و رفت. با دکتر فتوحی تماس گرفت و برای روز بعدش قرار گذاشت.بعد احوالپرسی دکتر فتوحی گفت: _امروز دکتر نصیری رو دیدم. با خنده گفت: _گفت که بهش چی گفتین. -پس لازم نیست توضیح بدم. -خانم نادری شما درمورد چی میخواید فکر کنید؟ -من اگه بخوام کار کنم نه بخاطر نیاز مالی هست و نه نیاز روحی و روانی..اگه حضورم برای پرستاری از یک نفر هم مفید باشه حاضرم از آرامشی که تو خونه خودم دارم بگذرم..ولی ترجیح میدم جایی کار کنم که رئیسش وقتی میدونه حق با منه ازم حمایت کنه.نه اینکه اخراجم کنه...آقای دکتر نصیری به حرف گفتن که اینکارو میکنن.مزاحم شما شدم که بدونم اگه شرایطش پیش بیاد همونجوری که میگن عمل میکنن یا مثل بقیه فقط حرفه؟ دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: _من و دکتر نصیری سالهاست رفاقت نزدیکی داریم.حرفی که میزنه،عمل میکنه... ولی خانم نادری،شما که میفرمایید پرستاری شما حتی اگه برای یک نفر هم مفید باشه راضی هستین یا به لحاظ مالی به این شغل نیاز ندارید پس چه فرقی داره براتون اگه رئیس تون ازتون حمایت نکنه؟ نهایتش مثل قبل اخراج میشید دیگه. ولی در عوض میدونید چند نفر رو از دست دکتر مستان نجات دادید..من نمیگم دنبال تخلف همکارهاتون بگردید ولی همینکه دربرابر اشتباه سکوت نمی کنید، ارزشمنده. فاطمه به فکر فرو رفت. دکتر حرفی گفت که خودش میدونست و سعی میکرد بهش عمل کنه.ولی این بار... فراموش کرده بود تنها حمایتی که همیشه بهش نیاز داره فقط حمایت خدا ست. بخاطر این فراموشی خیلی ناراحت بود. به امامزاده رفت؛جایی که بعد از ازدواج، همراه علی زیاد میرفتن.همون جای همیشگی نشست و استغفار میکرد.چند ساعتی گذشت تا حالش بهتر شد. به خونه برگشت. غذا درست کرد و آماده استقبال از علی شد.بعد از شام فاطمه ظرف هارو می شست و علی میز رو تمیز می کرد.فاطمه گفت: _علی جان،من خیلی فکر کردم و به نتیجه رسیدم.. -درمورد چی؟ -کار تو بیمارستان. علی دست از کار کشید و متعجب،منتظر ادامه حرف فاطمه شد. -وظیفه ست که تو بیمارستان کار کنم. ناراحت نگاهش میکرد. -من راضی نیستم..برات مهم نیست؟ فاطمه شیر آب رو بست و به چشم های علی خیره شد.فکر نمیکرد علی اینقدر جدی مخالفت کنه. -معلومه که مهمه..اگه تو راضی نباشی من پامو از این در بیرون نمیذارم.ولی علی جان... علی بین حرفش پرید. -من راضی نیستم..دیگه حرفشم نزن. از آشپزخونه بیرون رفت. فاطمه که متوجه دلیل علی شده بود متعجب به رفتنش نگاه میکرد.از حرف ها و حرکات علی معلوم بود خودش هم میدونه کار درست چیه ولی نگرانی از دست دادن فاطمه مانع تصمیم درست میشد. روی صندلی نشست، و به رفتن علی نگاه میکرد.انتظار این حد از مخالفت رو نداشت.گیج شده بود.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2